کتاب کرونای عالم گیر و عالم کروناگیر
- توضیحات
- توسط : رئوف آهوقلندری
- مجموعه : فلسفه
- بازدید: 394
مقدمه
یک
یک رویدادِ جهان گیر و غیرقابلِ انتظار احتمالاً همه ی ما را به فکر واداشته است. حالا به نظر می رسد این جهان هیچ شباهتی با دنیای پیشین ندارد. شهرهای خَموش و در خود فرو رفته، و انسان هایی که شاید برای نخستین بار در زندگی شان با عالمی رویارو شده اند که نمونه ی آن را یا در خواب ها و فانتزی های خود دیده اند، یا درفیلم های تخیلیِ باورنکردنی. ولی این رویدادِ عامل گیر جنبه های متفاوتی دارد، و تأثیر آن بر حیات فعلی بشری غیرقابل باور است. هم غم انگیز است، زیرا بسیاری را به کام مرگ فرستاده است، و هم تعجب برانگیز، زیرا ما را به عُجب و حیرت واداشته است؛ و هم این که تأثیرات غیرِقابل انکاری بر چگونگی زیستِ ما بر این کره ی خاکی گذاشته است.
دو
از آن جایی که چنین رویدادی فعلاً در حدِ ظهور است، و بضاعتِ بشر برای سنجشِ آن در مقیاس های مختلف امکان پذیر نیست، کرونا دیگر فقط یک ویروس تلقی نمی شود، بلکه مولدِ نوعی واکنش زیست ـ کیهان ـ شناختی به اثر مُخربِ زندگی انسان بر حیات نیز قلمداد می گردد. تاکنون انسان هم زندگی کرده است، و هم به بهای حیاتِ خویش، بسیاری از تجلیاتِ حیات را نیز نابود کرده است. از این منظر، واکنشِ کرونایی به انسان، مُتناسب با واکنشِ انسان به موجوداتِ دیگر، خصوصاً سیاره ی زمین می باشد. اگر نکته ای نَغز پیرامون این موضوع را بتوان ایراد داشت، می توان گفت: از ماست که بر ماست.
کتاب یادداشت های ادبی ـ فلسفی (جلد دوم)
- توضیحات
- توسط : رئوف آهوقلندری
- مجموعه : ادبیات
- بازدید: 391
مقدمه
یک
نگارش این یادداشت ها به خاطر ضرورتی است که بودن در لحظه برایم ایجاب می کند. یادداشت ها به منزله ی نگارشِ زندگیِ یک "من" در موقعیت است. بازخوانی آن ها به "من" این امکان را می دهد، هم خودش را در موقعیت های دیگر بازخوانی کند، و هم موقعیت ها را در نسبت با خویشتن اش بشناسد. یادداشت ها گویای زندگی یک "من" اند که نمی خواهد در حافظه اش مَحصور بماند، بلکه می خواهد با آن چه در حافظه اش دارد، با حافظه ی زندگی ارتباط برقرار کند، و از این طریق، زندگی را نه در حافظه، بلکه در خودِ زندگی بسازد. از این رو یادداشت نویسی بیش از آن که نگارشی از روی هوس باشد، ضرورتی آگاهانه برای تعیینِ موقعیتِ "من"، و بازخوانی "منِ" در "موقعیت" است. ما همواره از این که موقعیت را بشناسیم و بدانیم نسبت آن با "من" چگونه است اجتناب می کنیم، از این رو هم از چگونگی پویشِ "موقعیت" غافل می مانیم، و هم از تداومِ خویشتن در "موقعیت".
دو
یادداشت ها دربرگیرنده ی تفَرُدِ لحظه ها از یک سو، و پیوستگی لحظه ها از سوی دیگر است. یک لحظه واجِد محتوا یا درون مایه ای است که جدا از لحظاتِ دیگر قابلِ بازنمایی در کلمات است. لحظه فقط وجود ندارد، بلکه لحظه چیزی است که باید کشف شود. بنابراین فردیت پیدا کردنِ لحظه ها، کاری است که در یادداشت ها قابل انجام است. با این حال یادداشت ها صرفاً بازنماییِ لحظه در کلمه نیست، بلکه اکتشاف و واکاویِ شهودیِ لحظه در عالمِ خویش است. از منظر دیگر لحظه، به لحظه ها می پیوندد، و در زنجیره ای از تداعی ها، معانی جدیدی خلق می کند. لحظه هم واجِد فردیت است، و هم جمعیت. هم خودش یک واحد است، و هم این که به توحیدش قائم نیست. پس یادداشت ها یک لحظه را در لحظه ی دیگر فرا می افکند، و تاریخی از لحظه ها می آفریند.
سه
یادداشت ها بیش از آن که بیانگرِ درست و غلط بودن یک "چیز" باشند، مُبینِ زندگی آن "چیز" هستند. زندگیِ چیزی در عالمِ یادداشت نگاری، زندگی توأم با تحول است، هم چنان که آن "چیز" کشف می شود، تغییر می کند، و هم چنان که دگرگونی می پذیرد، نیازمندِ کشفِ دوباره است. پس ما نباید از یادداشت ها توقعِ سخن واحدی را در باره ی چیزی داشته باشیم. یادداشت ها مُتکثرند، دارای پویش اند، و به تناسبِ پیشرفتِ واکاوی ها، تغییر می پذیرند، و نگرش ما را دچار تغییر می کنند. یادداشت ها، نظریه پردازی در موردِ "چیز"ی نیستند، که بخواهیم از آن ها توقعِ استنباطِ قانون مشخصی داشته باشیم. یادداشت ها، قانون ناپذیرند، و چون خودِ یک هستیِ در حالِ سَیَلان، مرتباً دچار تحول می شوند. از این رو یگانه قانونِ حاکم بر یادداشت ها، قانونِ استحاله یا تحول مداوم است.
میرایی و والایی
- توضیحات
- توسط : رئوف آهوقلندری
- مجموعه : روانشناسی
- بازدید: 466
زمان مندی مؤلفه ای هستی شناسیک است. انسان محدود به زمانی است که بیش از آن قادر به زندگی در زمین نیست. هر چند بنا به روایت کتاب های مقدس زمین تبعیدگاهِ آدمی و مکانتِ هُبوط است:
و به آدم گفت: چون که سخن زوجهات را شنيدى و از آن درخت خوردى كه امر فرموده گفتم از آن نخورى، پس به سبب تو زمين ملعون شد، و تمام ايام عمرت از آن با رنج خواهى خورد. سفر پیدایش 17/3
خار و خَس نيز برايت خواهد رويانيد، و سبزه هاى صحرا را خواهى خورد. سفر پیدایش 18/3
و به عرق پيشانیت نان خواهى خورد تا حينى كه به خاک راجع گردي، كه از آن گرفته شدى زيرا كه تو خاک هستى و به خاک خواهى برگشت. سفر پیدایش 19/3
از این رو در این مکانِ تبعیدی که آدمی واله و شیدای آن است، حیات وجه تَحدیدی دارد. با این حال وجه تَحدیدی حیات بُعدی است حکمت آمیز. اگر قرار بود آدمی تا ابد بزیید، و حکم به زیستن اش در تَملُک خویش باشد، پس تمایز آدمی از خداوند بر مبنای چه می توانست باشد؟ اراده به زندگی کردن یعنی رهایی از عدم و نابودی، در قلمروِ وجودی آدمی نیست. از این رو ما نمی توانیم از مرگ بِرهیم، و قادر به وقوف به عالمِ مرگ نیز نیستیم. برای انسان مرگ موضعی مجهول و ابهام آمیز است. مرگ از سویی بنا به آن چه ما ناظریم بی جانی و بی حسی است، ولی از سوی دیگر بنا بر آن چه نمی بینیم ولی احساس می کنیم سِنخی از جانداری و حس داری است. با این حال ما نمی دانیم این چه دنیایی است که چنین ما را درورطه ی بیم و امید افکنده است:
آن ها گفتند: آيا هنگامى که ما مرديم و در زمين گم شديم، آفرينش تازهاى خواهيم يافت؟ قرآن کریم 10/32
به يادآور که مرا مثل سفال ساختي و آيا مرا به غبار برمي گردانی. ایوب 9/10
از منظر روانکاوی فرویدی دیانت و خداپرستی پاسخی به بیم ها و هراس ها است. از منظر فروید انسان در طبیعت و در مواجهه با امور غیرقابلِ مهار و بر مبنای ترس از جان خویش مِبدع خداوند بوده است. در واقع بیم، منشأ و خاستگاه تفکری اسطوره ای برای تبیینِ پدیده ها از یک سو، و ابداعِ نیروهایی به نام خدایان به وسیله ی انسان شده است. در بینش فروید آدمی خالق خداست، و نه خدا آفریینده ی انسان. از این رو فروید بر این باور است خداپرستی که ابتدا گونه ای توتمیزم بوده است ـ یعنی اعتقاد به نوعی حیوان یا درخت که آن را روحِ نگهبانِ شخص و حامی خود می دانستند ـ به تدریج به اشکال متنوع تری از پرستش مبدل شد. بنا به این نوع گرایش دیانت یعنی تمایل به وجودِ نیرویی عظیم تر و بزرگ تر که کارکردی حامیانه دارد. از نظر فروید آدمی در قبالِ تجربه ی وحشتناک سیل ها، درندگان، حوادث فجیع، بیماری ها و غیره نظرگاهی جادویی به زندگی داشته است. با این حال علیرغمِ پیشرفت های علمی شگرف و تسخیرِ فضا، و دست کاری طبیعت به وسیله ی انسان، این بینش اسطوره ای هنوز نیز پابرجاست، و آدمی قادر به غلبه بر آن نیست. چرا که مرگ پابرجاست، و این مرگ غیرقابل پیشگیری و واقعی است. از این رو نمی توان ایده ی فروید را صواب دانست.
کتاب یادداشت های ادبی ـ فلسفی (جلد سوم)
- توضیحات
- توسط : رئوف آهوقلندری
- مجموعه : ادبیات
- بازدید: 369
اینک بسیاری در قرنطینه ایم، چونان محبوسانی که از پنجره یا دریچه ی کوچکی، یا شنیدن صدای باد، یا دیدن ابرها در آسمان به جهان بیرون دسترسی می یابند. با این حال هر چند امروز همه ناچار هستیم جدا از هم باشیم، ولی تمنای با هم بودن، بیش از هر زمان دیگری در ما شدت یافته است. خواهشِ این که خاطره ی دیروزها تکرار شود، و انسان و طبیعت "من" را در خود گیرد.
با این حال قرنطینه، جایی است که به آن احتیاج دارم، تا رها از دل مشغولی های کاری، به خود بپردازم. اما انسان همواره دل مشغولِ چیزی است، و اگر امروز از دل مشغولی های دیروز خبری نیست، ولی دل مشغولی های جدیدی سَر برآورده است: من امروز کیستم و چگونه می توانم مؤثر باشم؟
قرنطینه اسمی است که تاکنون با آن آشنا نبوده ایم. آن چه زندگی به ارمغان می آورد، صرف نظر از این که خوب است یا بد، قطع نظر از این که شَر است یا خیر، همیشه قابل تأمل است. قرنطینه حالا محتوایی است برای اندیشیدن، واکاوی خود در جهانی که همواره احساس کرده ام در آن موجودیت معینی دارم، و امروز در می یابم این موجودیت قدیمی است، و حیات برای شکل بخشیدن به "من"، تمهیدی اندیشیده است.
آن چه قرنطینه به همراه می آورد، قرنطینه نیست، بلکه رجعت به خویشتن برای بازیافتنِ امکان هایی است که می تواند "من" را از مرزها عبور دهد. اکنون "من" هم یک مُعضل است، و هم نقطه ای برای آغازی جدید. هم این "من" دست وپاگیر است، و هم چراغی برای هدایتِ خویش در دنیایی دچار سکون.
از این قرنطینه "یادها" به گونه ای دیگر نمایان می شوند، و دنیای بدون قرنطینه خیالی به نظر می رسد. آن چه دیروزها یک امکانِ معمول برای زندگی بود، امروز مبدل به امری دسترس ناپذیر شده است، و آن چه امروز دسترس پذیر است، ممکن است فردا تبدیل به امر ناممکنی شود. زندگی در ممکن ها و ناممکن هاست، زندگی همواره جریانی است که یا تناسب اش را از دست می دهد، یا آن را در غیاب ها و حضورها، ممکن ها و ناممکن ها پیدا می کند.
در قرنطینه است که می توانی فارغ از آن چه بوده ای، به آن چه که هستی اتکاء کنی. هر آن اندازه که بیرونی تر بوده ای، تحمل دیوارهای آن برایت غیر قابل تحمل تر می شود. در اینجا در می یابیم "من" فقط یک نقطه ی عزیمت نیست، بلکه یک پایان نیز هست، بدان سبب که همواره به چیزی غیر از خویش نظر داشته است.
کتاب من کیستم، تو کیستی؟
- توضیحات
- توسط : رئوف آهوقلندری
- مجموعه : روانشناسی
- بازدید: 441
کتاب من کیستم، تو کیستی؟ ناشی از یک انگیزه ی اساسی است. این که موضوعات مهم روان شناسی را بتوانیم در بستر روابط زندگی روزمره بشناسیم، و نگاهِ عمیق تری به آن ها پیدا کنیم. شاید ابتدا به نظر می رسد تجارب ما چندان ارزشی ندارد، یا این که توجه به آن ها ضرورتی ندارد. ولی کافی است دریابیم در همین زندگی روزمره مسائلی بنیادی وجود دارد که به تدریج به هویت ما شکل می دهد، و گاه باعث می شود ما در انبانی در تضادها و تعارض ها گم شویم، و نتوانیم تصورِ یکپارچه و منسجمی از خود پیدا کنیم. تجربه ی ما، مصدر همه ی بینش ها و بصیرت های ماست، مشروط بر این که با دقت و باریک بینی آن ها را مَد نظر قرار دهیم.
این کتاب را مرهونِ تجاربِ متنوع درمانی ام هستم. بارها با مراجعانی مواجه شده ام که با همین مسائل واردِ حادترین دوره ی زندگی خود شده اند، و با حالتی از سراسیمگی و سردرگمی احساس کرده اند قادر به حل آن ها نیستند. ولی با ادامه ی جلسات، و تصریح این مشکلات، و پیدا کردن فهم و درک مشخصی از نوع نگرش و موقعیت شان، راه حل هایی را ابتکار کرده اند که به رضایت آن ها کمک کرده است.
کتاب من کیستم، تو کیستی؟ به گونه ی موضوعی مسائلی را به طورِ مستقل مد نظر قرار می دهد که ابتدا به نظر می رسد ربط چندانی به هم ندارند، اما همین که خواننده تا حدی پیش می رود، و به مطالعه ی آن همت می گمارد، احساس می کند بین موضوعات مطرح شده همگرایی زیادی وجود دارد، و این نحوه ی تبیین، ذهن او را نسبت به تجاربِ خودش روشن تر می کند.
این کتاب ضمن آن که مسائل ارتباطی ما را مَد نظر قرار می دهد، تأکید می کند که روابط ما هم بر هویت مان تأثیر می گذارد، و هم از هویت مان تأثیر می پذیرد. البته بیانِ ساده و شفاف آن مانعِ درک پیچیدگی های مطرح شده در آن نیست. من کوشیده ام تا آن جا که در بضاعت ام است مسائل پیچیده را در قالب نثری ساده بیان کنم، تا هم برای خوانندگانی با مطالعات غیر تخصصی جالب باشد، و هم به کار آن ها بیاید.
وسواس ارزشمندی
- توضیحات
- توسط : رئوف آهوقلندری
- مجموعه : روانشناسی
- بازدید: 375
وسواس ارزشمندی بیانگر این است که شخص می خواهد هر انتخابی که می کند آن قدر ایده آل و ارزشمند باشد که کوچکترین نقصی در آن دیده نشود. وقتی ارزشمندی به وسواس مبدل می شود دیگر ارزشمندی نیست، بلکه بیماری است. این یک بیماری است که توسط خود شخص به منزله ی بیماری تلقی نمی شود، بلکه اسم اش را متفاوت بودن، ایده آل گرا بودن، و کمال گرایی می گذارد. ما هنگامی به یک معضل روان شناختی برچسبِ مثبت می زنیم، دیگر نه به عنوان معضل می پذیریم اش، و نه انگیزه ای برای رفع کردن اش داریم. وسواس ارزشمندی هم بیانگر این است که شخص تحت هر شرایطی می خواهد خودش را با انتخاب هایش ارزشمند جلوه دهد. ولی مسأله ی مهم این است که ارزشمندی در جلوه گری نیست. من هر چه نیز بر سر انتخاب هایم وسواس نشان دهم، نمی توانم نشان دهم ارزشمندم، بلکه دارم موانعی برای لذت بردن در زندگی ام ایجاد می کنم. وسواس ارزشمندی معمولاً باعث تردیدهای زیادی می شود، زیرا از یک سو من نیاز به چیزی دارم، و از سوی دیگر احساس می کنم این آن چیزی نیست که باید باشد، و نیازم را برطرف کند. از یک سو دوست دارم لذت ببرم، ولی از سوی دیگر احساس می کنم باید لذتی فراتر از این لذت وجود داشته باشد که ارزشمندتر و متعالی تر است.
ـ سعید می خواهد ازدواج کند، ولی همیشه بر سر این که چه کسی را انتخاب کند دچار تردید است، و این امر را چنین توجیه می کند که می خواهد انتخاب اصیل تری داشته باشد.
انتخاب اصیل به چه معناست؟ اصالت غالباً در انتخاب های ما نیست، بلکه در به کمال رساندن انتخاب های ماست. آنجا که که من اصالت را صرفاً در انتخاب هایم می جویم، دارم مسئولیت خودم را در به کمال رساندن انتخاب هایم کم رنگ می کنم. اصالت با مسئولیت پذیری تحقق پیدا می کند، و اگر من بیاموزم با انتخاب و تصمیم ام زندگی کنم، به نظر می رسد می توانم ادعا کنم دست به کارِ اصیلی زده ام. با این حال سعید دنبال اصالت نیست، او از اشتباه کردن می ترسد، و ترس اش آن قدر زیاد است که در همه ی تصمیم های خودش شک می کند. او ابتدا از کسی خوش اش می آید، و سپس در خوش آمدن هایش شک می کند، و به دنبال آن احساس می کند حال اش دارد بد می شود. سعید در آغاز از فرد مورد نظر خوش اش می آید، بعد تردید می کند آیا این همان کسی است که باید باشد، و به دنبال آن نتیجه می گیرد که این همان شخصی نیست که باید انتخاب اش کند. بنابراین سعید با تصمیم خودش مشکل دارد، به خودش اعتماد ندارد، به احساسات اش شک دارد، و تا حدود زیادی بی ثبات است. ولی سعید به هیچ کدام از این ها معترف نیست، بلکه مدعی است دنبال اصیل ترین انتخاب است.
کتاب یادداشت ها
- توضیحات
- توسط : رئوف آهوقلندری
- مجموعه : ادبیات
- بازدید: 392
مرگ اینجاست، در شعشعه ی آفتاب و زیرِ سقف های حَلبی و فولادی. از هنگامی که به گورستان خضر رفته ام، ماه ها سپری شده است، ولی این بدان معنا نیست که مُردگان را فراموش کرده ام. آنان بخشی جدایی ناپذیر از قلب من اند، از گوشت و پوست و استخوان ام.
آن جا مادرم دفن شده است، جای دیگر پدرم...و جاهای دیگر ایل و تبارم. اینجا شهری است خاموش، که گستره ی خیال را می آکند، شهری دور که در خاطره نزدیک می شود، شهری در گذشته، که اکنون اش کوره راه های پندار را پُر می کند. من همواره در این شهر پَرسه می زنم، و سکوت ها و صداهایش، محَزون ام می کند، زیرا گذشته ای است که نه می توانی زنده اش کنی، و نه از او جدا شوی.
رابطه ی ما با مرگ نیز چنین است. نه می توانیم بمیریم، و نه می توانیم خویش را از مرگ جدا کنیم. مرگ توانش نمی خواهد، بلکه تقدیری است که معلوم نیست وقوع اش در کجا و چه وقت است. با این حال مرگ یک فقدان پایدار است که تو را از کسی، و کسی را از تو می گیرد. این فقدان هم ممکن است منشأ الهام باشد، و هم یک بی قراری کُشنده.
پیش چشمان ام خاک موج بر می دارد، آن چنان که حس می کنم تنی به سویم می آید، بدنی غبارآلود از سفری صحرایی. او کیست؟ بی شک کسی که دوست اش می داشتم، جلوه ای از عمیق ترین یادهایم، رنج هایم، شادی هایم. در این شهر خاموش از سَر هر گوری که رد می شوم استغاثه ای می شنوم برای دیدار.
ما به رازآمیزترین جای جهان رسیده ایم، به شهر خاموش مُردگان. اما این شهر کاملاً خموش نیست، زیرا از هر جا که بنگریم در حال تَموج است، از هر خیابانی که بگذریم و به سوی جنوب یا غرب رویم، یا حتی در شرق سُکنا گزینینم، او را می بینیم که با هزاران چهره و وجدانی فراموش ناشدنی صدای مان می زند.
فلسفه معنوی عشق
- توضیحات
- توسط : رئوف آهوقلندری
- مجموعه : فلسفه
- بازدید: 520
خداوند را سپاس می گویم که من را یاری کرد این کتاب را به نگارش درآورم. در ادبیاتِ ما در باره ی عشق معنوی، معنویت عشق، عشق آسمانی، عشق روحانی و عشق انسان به انسان در قالب اشعار یا قصه ها سخن بسیار رفته است. با این حال به نظر من جای کتابی به نثر که نگره ای معنوی ـ فلسفی به عشق داشته باشد، خالی بود. هر چند اهتمامِ من برای نگارش این کتاب متضمنِ جامعیت و کامل بودن آن نیست، ولی وسوسه ی نوشتن آن هر چند به گونه ای ناقص رهایم نکرد. شاید برای خوانندگانی که با فلسفه آشنا هستند اصطلاح فلسفه ی معنوی عشق غریب بنماید. چرا که در چارچوبی کلاسیک، فلسفه با تعقل و تدبر در باره ی امور جهان سروکار دارد، و معنویت بنا به سابقه ی دیرینه اش با شهود، الهام و مکاشفه. با این حال من فکر می کنم ما می توانیم به گونه ای معنوی نیز بیندیشیم، و با نگرشی هرمنوتیک گوهر معنوی چیزی به نام عشق را روشن تر کنیم. بنابراین این کتاب نه مکتوبه ای کاملاً فلسفی است که با دلایل سرو کار داشته باشد، نه نگارشی کاملاً شهودی که هیچ دلیلی را بر نتابد. این کتابی است در تفسیر، و آن هم تعبیر شخصی من در باره ی عشق. در این تعبیر آن چه بیش از هر چیز مطمح نظر قرار گرفته است در نظر گرفتن عشق به منزله ی فرایندی تکاملی است. در واقع مرتبه ی نخست عشق هم چنان که پیداست آغازی دارد، ولی عشق از آن جا که با کمال شخصی و نفسانی آدمی مرتبط است، بی انتها و بی پایان است. در این فرایند نه عشق من به تویی مشخص نادیده گرفته شده است ـ بلکه بدان اهمیتی فراوان داده شده است ـ و نه عشق به توِ مطلق یا خداوند، که به نظر عده ای محال و ناممکن می نُماید. از این رو و به نظر برخی در این سیر عاشقانه شاید جهشی وجود داشته باشد، ولی آن چه واقعی تر است، همان چیزی است که می تواند طبیعی تر تلقی شود.
کتاب کاربرد فراشناخت در تبیین و درمان اختلالات هیجانی
- توضیحات
- توسط : رئوف آهوقلندری
- مجموعه : روانشناسی
- بازدید: 670
آدريان ولز (Adrian wells) استاد برجسته روان شناسي در دانشگاه منچستر (Manchester) در اين کتاب به بررسي اثرگذاري درمان شناختي بر اختلالات هيجاني مي پردازد و با پيش كشيدن مقوله فراشناخت، درمان شناختي را مورد نقادي قرار مي دهد. همانطور كه مي دانيم اصطلاح شناخت (Cognition) به فرايندهاي دروني ذهني يا راه هايي كه در آن ها اطلاعات پردازش مي شوند، يعني راه هايي كه ما به وسيله ی آن ها اطلاعات را مورد توجه قرار مي دهيم، آن ها را تشخيص مي دهيم و به رمز در مي آوريم، و در حافظه ذخيره مي سازيم، و هر وقت كه نياز داشته باشيم آن ها را از حافظه فرا مي خوانيم و مورد استفاده قرار مي دهيم، گفته مي شود.
در مفهومي كلي تر شناخت يعني دانستن، و كسب شناخت درباره جهان هستي يعني دانستن جهان هستي.
ورود موضوع شناخت به درمان اختلالات هيجاني در قالب تكوين نظريه «طرحواره» به كارهاي بِك (Beck) باز مي گردد. مطابق با اين نظريه اختلال روان شناختي و هيجاني با اختلال در تفكر ارتباط دارد. به اين معني كه اختلالاتي مانند اضطراب و افسردگي، با افكار خودآيند منفي و تحريف هايي در تفسيرها مشخص مي شوند. ولز ديدگاه بِك را در اين زمينه مورد نقد قرار مي دهد و به طور مثال اشكالات آن را در تبيين افسردگي بيان مي دارد:
الف) افكار منفي پيامد افسردگي است، يعني افسردگي بر تفكر منفي تقدم دارد.
ب) نگرش هاي غلط و نا كارآمد تنها در طول دوره هاي افسردگي پديدار مي شوند و با بهبودي فرد، آنها نيز به حالت بهنجار باز مي گردند.
ج) بايستي در تبيين افسردگي بين باور گرم و باور سرد يا باور هيجاني و هوشي تمايز قائل شد. در حالي كه نظريه طرحواره تنها با يك سطح از شناخت سروكار دارد و چنين تمـــايزي را مطمح نظر قرار نداده است.
ولز براي تعديل و اصلاح نظريه شناختي در درمان اختلالات هيجاني و خارج ساختن آن از ركود و ايستايي، مفهوم فراشناخت را عرضه كرده است. از نظر فلسفي، ريشه فراشناخت را بايستي در آثار و تفكرات «كانت» (Kant) جستجو كرد. تفكر انعكاسي كانتي با عينيت دادن بنياني فعاليت شناختي شكل گرفت، كه اين فعاليت خود به موضوع شناخت «درجه دوم» تبديل شد؛ شناخت درباره شناخت، با ايجاد اصولي درباره اصول، مقولاتي درباره مقولات. بدين سان، اين ماوراي ديدگاه، از نظر فلسفي امكان داد تا شرايط و امكانات و محدوديت هاي شناخت مورد بررسي قرار گيرند. در واقع «كانت» اظهار مي دارد، ما تنها توانايي شناختن واقعيت خارجي دست دوم را داريم. اما مي توانيم واقعيت دروني دست اول، يعني سازمان شناخت خود را بشناسيم.
کتاب یادداشت هایی در باره روانکاوی
- توضیحات
- توسط : رئوف آهوقلندری
- مجموعه : روانشناسی
- بازدید: 451
چرا اين قدر گذشته بر روان ما تأثير مي نهد؟ چرا وقتي مي خواهيم و اراده مي كنيم خود را از گذشته رها كنيم، نمي توانيم؟ گذشته، براي بسياري از ما نگذشته است، بلكه هنوز نيز حضور دارد، و ما در حال انجام كاري، يا سپري كردن لحظاتي آن را مي بينيم و احساسات مان به همان شيوه اي كه تجربه شان كرده بوديم، به تجربه در مي آيند. متأسفانه آن چه بيش از موجب تأثر اشخاص مي شود خوشايند نيست، و آن چه به ياد مي آيد يا احساس مي شود به اندازه ي ناخوشايند است كه موجب نوميدي، اضطراب و خستگي و بي حوصله گي مي شود. روان كاوي به ما مي گويد هر آن چه سپري شده است، نابود نشده است، و صرف به ياد نياوردن مبين وجود نداشتن نيست، بلكه مهم تجربه كردن است. ما هر چند ناخودآگاه را به گونه ي مستقيم تجربه نمي كنيم، ولي آن را به گونه اي ديگر، در پرتو تجربه هاي احساسي و عاطفي، تعارض ها، ميل ها و نفي ها، و اضطراب ها تجربه مي كنيم. اين اصلي مسلم است كه در الهيات نيز مصداق دارد كه هر چند خداوند ديدني نيست، ولي وجود دارد، و از طريق ابعاد ديگر وجودمان تجربه مي شود. ناخودآگاه نيز چنين است؛ نمي بينيم اش، ولي به گونه اي احساس اش مي كنيم.
آن چه روان كاوي بر آن تأكيد مي كند توجه به زمان به گونه اي يكپارچه نيز هست. انقسام زماني آن گونه كه ما سعي در ايجادش داريم ناممكن است. انسان در نوعي پيوستگي زماني زندگي مي كند كه در آن گذشته به حال و آينده مي پيوندد. گذشته همان اندازه حقيقي است كه حال، و در آسيب شناسي رواني گذشته بسي زنده تر از حال است. اين نگره ي روان كاوي بيش از آن كه مبين نوعي جبر باشد، معرفِ حقيقت رابطه ي انسان با زمان است. روان كاوي فقط موفق به كشف اين رابطه شده است، ولي آن را ابداع نكرده است. بنابراين احتمالاً برچسب جبر زدن به روان كاوي بر اساس ماهيت زمان داراي اصالت نيست. زمان عاطفي انسان، زمانِ تقويمي او نيست، بلكه در اين زمان چيزها بيش از آن چه مي پنداريم قابليت جا به جايي دارند.
براي همه ي ما اين تجربه اي كاملاً ملموس است كه چيزي مي آزاردمان كه از نظر تقويمي گذشته است، اما از بعد رواني حضور دارد. البته چيزهايي نيز هستند كه مستقيماً ما را آزار نمي دهند، ولي به طريقي غير مستقيم، به شيوه اي كه اصل و اساس شان را به ياد نمي آريم، موجب كدورت خاطرمان مي شود: نوعي نگاه، يك واژه، اشارتي گذرا، صداي كبوتري در حياط، زنگ تلفني، يك در آهني زنگ زده، ويرانه اي در كوچه اي و خيلي چيزهاي ديگر. در بَدو امر ماهيت ناراحت كننده ي اين نشانه ها بر ما هويدا نيست. چرا؟ روان كاوي پاسخ مي دهد: چون با رويدادي در روان مان كه خودمان به آن آگاهي نداريم، پيوند يافته اند.
"آه چه قدر لذت بخش است...ولي با اين كه لذت بخش است، رنج آور نيز هست". اين غالباً عبارتي است كه ما آن را در تجربه ي واقعي اميال مان بر زبان مي آوريم. لذت اصلي است كه در زندگي ما را راه مي برد، اما به همان ميزان لذت موجب سردرگمي ما و رنج مان مي شود. از اين رو است كه بسياري اوقات وقتي مي خواهيم لذتي ببريم، منتظر پيامدِ رنج بار آن نيز هستيم. بنابر آن چه روان كاوي بيان مي كند انسان گرفتار اين تراژدي است. آدمي با لذت هايش ميانه ي چندان خوبي ندارد، ولي صرف نظر از لذت هم قادر به زندگي نيست، و رويه ي ديگر لذت، تجربه ي احساس گناه هم هست. ما گاه حس مي كنيم چرا گرفتار چنين وضعيتي شده ايم، و چرا بهاي تلذذ ما، رنج ماست.
کتاب قرآن کریم و روان شناسی ویراست دوم
- توضیحات
- توسط : رئوف آهوقلندری
- مجموعه : روانشناسی
- بازدید: 578
قرآن کریم کتاب مقدس ماست. نگرش به آیات قرآن كريم از اهمیت بسیاری برخوردار است. تاکنون قرآن کریم از جنبه های علمی و معنوی مورد تفسیر قرار گرفته است، ولی نه تأویل روان شناختی. مقصود من از تفسیر روان شناختی قرآن توضیح و برجسته کردن پیام رهایی بخش آن در رابطه ی انسان با خودش، و انسان با انسان دیگر است. بی تردید در این نوع تفسیر ما همه ی آیات قرآن کریم را بازخوانی نمی کنیم، بلکه به آن دسته از آیات می پردازیم که ما را به تحقق این مقصود یاری می رساند. بی تردید همه ی آیات قرآن کریم مهم و با اهمیت هستند، ولی تأویل همه ی آن ها در حد توانایی و دانش من نیست، و کسانی باید به تأویل آن ها اقدام کنند که از علم لازم برخوردار هستند.
اما چرا من دست به این کار خطیر زده ام. این چند دلیل مهم دارد:
نخست آن که من خودم نیاز داشته و دارم با قرآن رابطه ی وثیق تر و روشنگرانه تر داشته باشم. در حقیقت بازخوانی و باریک بینی در آیات قرآن به من یاری می کند بهتر زندگی کنم. این موضوعی است که من برایش اهمیت زیادی قائل هستم و اطمینان دارم به گونه ای که قرآن یاری رسان من هست، می تواند مددکننده ی دیگران نیز باشد.
دوم آن که در تجارب درمان گروهی و فردی متوجه شده ام که برخی از اشخاص یا با قرآن بیگانه اند، یا با آن سر ستیز دارند، بدون آن که آشنایی با آن داشته باشند. با این حال وقتی فرازهایی از آن را با زبانی روان شناختی برای شان تفسیر می کنم با کمال شگفتی می پرسند: به راستی قرآن چنین چیزی را بازگو می کند؟ و هنگامی که به سوی قرآن می روند احساس می کنند نوری بر قلب شان تابیده می شود.
سوم آن که برخی از اشخاص هستند که قرآن كريم را به گونه ای طوطی وار خوانده اند بدون آن که به معنای آن توجه کنند. تفسیر روان شناختی قرآن كريم موجب می شود آن ها با دقت و باریک بینی بیشتری به قرآن بنگرند و خودشان را به منزله ی یک انسان در مرکز آن ببینند.
چهارم آن که برخی افراد می پندارند قرآن كريم صرفاً کتابی تاریخی است که مربوط به دوره ای از زندگی بشر بوده است و امروز چیزی برای گفتن به انسان ندارد. این اشخاص از طریق تفسیر روان شناختی قرآن در می یابند که قرآن کتابی امروزی است و دارد با آن ها سخن می گوید.
اصل اساسي در تفسير روان شناختي قرآن كريم كشف رابطه ي آيات آن با ساحت دروني اوست. از اين رو در اين تفسير نه به شأن نزول آيات توجه مي شود، نه به رابطه ي مكمل آيات با هم، و نه سنت يا تاريخ زندگي پيامبر مكرم اسلام يا اصحاب گرامي اش. هم چنين در اين تفسير ما به جنبه ي اخلاقي آيات مستقيماً توجهي نشان نمي دهيم، جز در مواردي كه ضرورتي روان شناختي مطرح شود. بسياري كسان تاكنون به تأويل علمي، فقهي، تاريخي و اخلاقي قرآن كريم پرداخته اند. اكنون با توجه به توسعه ي روان شناسي مدرن، و ضرورت پيوند قرآن كريم كه مهم ترين كتاب مقدس ماست و با زندگي فرهنگي و اجتماعي مان رابطه ي در هم تنيده اي دارد، و وجود بحران معنوي يا بحران معنا در زندگي رواني انسان، اين تلاشي با اهميت است. اكنون وقتي ما از منظري روان شناختي به قرآن مي نگريم باب نويني مي گشاييم در حل مشكلات روان شناختي و معنايي خودمان، و متوجه مي شويم كه آيات قرآن كريم وجودمان را مورد خطاب قرار مي دهد، و چقدر باريك بينانه به اين مهم نائل مي شود.
کتاب یادداشت های ادبی ـ فلسفی جلد دوم
- توضیحات
- توسط : رئوف آهوقلندری
- مجموعه : ادبیات
- بازدید: 404
آگاهی ایجاب می کند با تمامی احساس مان بجنگیم، و حسی را از پا در آوریم که توقف گاه ماست. برای لذت بردن از آب، آب تنی در ساحلی کم عُمق کفایت نمی کند. لذتِ شنا می طلبد، که به عُمق ها سفر کنی، در میانِ جُلبک ها دراز کشی، در پایین ترین ها بغلتی، تا لذت را صید کنی. لذت از هستی، سهل نیست، زیرا هم باید با هراس های خود بجنگی، و هم بیم های دیگران.
آگاهیِ آب، شهودِ جسمانی آب است. آب ماییم، و ما آب ایم. رَخت افکندن، و سنگینی ها را رها کردن، مقدمه ی نَشتِ سَبُکی است. اتمی که می خواهد مُنفجر شود، باید خودش را بشکافد.
آب، آب نیست، راهنمای هستی است. هر جا تو هستی، آب نیز هست، و هر کجا ایده ای از تو به بار می نشیند، ریشه در آب دارد. ما از آب ایم، و از آب می هراسیم. آیا این آگاهیِ ماست؟ خیر، این همان انسانی است که از توسُع خویش محروم است.
آگاهی هماره ایجاب می کند به پیش رویم. آگاهی آن مراقبتی است که در تربیت خودش را رها می کند. تربیت آموزشِ پیکار کردن است با ترس های خویش.
در همه ی دریاچه ها شنا کن، با ذکر قلبِ خویش شنا کن، و بگذار نَشوه ی نباتی آب سبزت کند. اگر می خواهی خودت را تربیت کنی، به زیر امواج بشتاب، پایین برو، آن قدر پایین که احساس کنی در اوج زندگی به مرزِ مرگ رسیده ای.
به مرز مرگ رسیدن، یعنی اوج حیات. وقتی بر قله ای می ایستیم حس می کنیم اینجا باشکوه ترین جای مُردن است، چرا؟ زیرا بر غالب هراس های مان غلبه کرده ایم. کوهنوردی جنونی است که در ازای زندگی مان، شکوه مرگ را به نمایش می گذارد. هر صعودی به سوی اوجی است که در آن شاهین مرگ آشیان کرده است.
کوهنوردی صرفاً یک ورزش نیست، رسالتی است برای آن نوع آگاهی که در محدودیت خودش باقی نمی ماند. ما آگاهانه تصمیم می گیریم از دامنه ها به قله ها بشتابیم، اما ناخودآگاهانه به حسی دست می یابیم که فناپذیری مان در جاودانگی بلندی ها را کامل می کند. ما به سوی بلندی ها می شتابیم، ولی فقط نه برای دیدن جهان زندگی، بلکه برای رؤیت جهانِ مرگ. زیرا هر قله ای فقط قله ی حیات نیست، بلکه بلندای مرگ نیز هست. بخش هایی از کتاب
معنا و وجدان
- توضیحات
- توسط : رئوف آهوقلندری
- مجموعه : روانشناسی
- بازدید: 407
مرجعیت وجدان به عنوان مشخص کننده ي اصالت کردارها و اندیشه ها، در رابطه ای معنا می دهد که یک سویش انسان و سوی دیگرش خداوند قرار دارد. بنابر این زمانی که ما موضوعی را به وجدان ارجاع می دهیم، به این معنی نیست که وجدان خداست؛ وجدان مشروعیت خود را از کارکرد اصلی خود اخذ می کند؛ و این کارکرد همان "پیوند زدن" و "ایجاد اصالت کردن" از خلال خلق یک رابطه است. با این توصیف نیز بایستی تأکید کرد وجدان پدیده ای "ساختنی" یا "ایجاد کردنی" نیست، بلکه پدیده ای"کشف کردنی" است؛ از این رو همه ي انسان ها دارای وجدان اند، اما تمایز آن ها در کشف وجدان و شنیدن ندای وجدان است. گرچه وجدان کشف کردنی است، اما کشف وجدان ضرورتاً شنیدن تام ندای وجدان و عمل به ندای وجدان را در پی ندارد. "شنیدن ندای وجدان" ابتدا شعاع ناچیزی را در بر می گیرد؛ اما عمل به نداهای وجدان است، که شنیدن ندای وجدان را "همه گاهی" می کند و موجب می شود شعاع درک ندای وجدان گسترده تر و فراخ تر شود. از این رو کسی که می خواهد ندای وجدانش را صریح تر و رساتر بشنود، وظیفه دارد به نداهای اولیه و خفیف تر آن عمل کند. شاید از اصطلاح"عمل کردن" صرفاً کنش گری عینی استنباط شود، امادر این جا عمل کردن هم در برگیرند ي کنش گری عینی است و هم ذهنی. بنابراین همواره بایستی محیط روانی ـ ذهنی را آماده کرد، و به نداها اندیشید و آن ها را در خویشتن بسط و گسترش داد. بسط ذهنی ندای وجدان قطع نظر از تحقق عملی آن کار ساز نیست. از نقطه نظر کارایی این دو حالت بایستی به موازات هم رخ دهند، تا رابطه ي ما با وجدان مان و به تبع آن رابطه ي ما با خدای شخصی مان شفاف تر شود.
من بايد خادم وجدان ام باشم، با اين حال من تنها زماني مي توانم خادم وجدان ام باشم كه گفتگو با وجدان ام گفتگويي اصيل باشد، يعني به جاي گفتار يك طرفه يا متكلم وحده، گفتگو دوجانبه باشد. اما تنها وقتي مي تواند چنين باشد كه اولاً وجدان من خود را متعالي سازد، و ثانياً هنگامي كه وجدان واسطه يا ميانجي چيزي غير از خود من باشد. از طريق وجدان انسان، يك عامل ماوراي انسان ندا در مي دهد. تنها با رجوع به تعالي، تنها به عنوان نوعي از پديدارهاي متعالي است كه مي توان وجدان را فهميد. تا وقتي كه ما انسان را به منزله ي يك موجود منزوي و منفك، خارج از چارچوب منشأاش در نظر مي گيريم، بعضي چيزها درباره ي او مي بايستي از ادراك ما حذف شده باشد.
كيفيت وجودي واقعيت انسان، آزاد بودن انسان را توضيح مي دهد، اما براي توضيح مسئول بودن انسان كيفيت متعالي وجدان بايستي مد نظر قرار گيرد.
اگر وجدان نداي تعالي باشد، بنابراين خودش نيز متعالي است. در پرتو اين نگرش، انسان غير ديني كسي است كه اين كيفيت متعالي را به رسميت نمي شناسد. انسان غير ديني نيز وجدان دارد و او نيز مسئول است. اما او چيز بيشتري نمي پرسد، نه مي پرسد كه او مسئول در برابر چيست؟ و نه اين كه وجدان اش از كجا سرچشمه مي گيرد.
کتاب نیمه مجنون
- توضیحات
- توسط : رئوف آهوقلندری
- مجموعه : ادبیات
- بازدید: 376
نوري از فراز اتاقكي شيشه اي جسم ام را مي شكافد و از ميان عناصر طبيعي من مي گذرد تا مبدل به هيجان شود، به عصياني عاطفي كه در بندِ هيچ مفهوم عقلاني نيست، و تنها مي جوشد و تنها بايد در بكارت خود دريافت شود، در ملكوت خود كه تهي از عناصر ملموس است، اما در همين خاكي كه تَن ناميده مي شود مي دمد، فوران مي كند، روشني مي بخشد و دمي خنده را به لبان ام مي آورد، خنده اي بي زمان كه هم چون جاده ي شاهيِ افسانه ها انتهايي ندارد و به سوي هيچ مي رود، همان هيچ مطلق كه برادرِ خوني همه ي افق ها است. من مي خندم و از بارِش لحظه ي اميد بر جسم ام به نشاط مي آيم... شاد مي شوم و همين خلسه ي پر صدا را در مي يابم، زيرا هيچ گاه عميقاً شاد نبوده ام. اين لحظه ي شگفتي است در تاريخ وجود من، در اين روايتِ سنتيِ خفته كه با عاطفه اي ارتجاعي و كهنه زنجير شده است. به راستي آيا من حق دارم تبسم كنم و در يك لحظه لبان ام به جرياني از لبخند باز شود؟
من مي خندم و از ميان همين تن به آوردگاهِ ملكوتي عشق وارد مي شوم، به ميداني پر از نيروهاي متضاد كه از آيين و سلوك، از بوسه و آتش آكنده شده است و مرا با خود مي برد، مرا به خود باز مي گرداند تا در همين اتاقك، در همين كابين نفرين شده، گوشي تلفن را بردارم و نيازمند يك صدا، منتظر بمانم. انتظار بكشم كه تو چه مي گويي و طنين صدايت تا كجاي مرا مي كاود. من در همين اتاقك شيشه اي منتظر مي مانم و سكوت و زبوني را تمرين مي كنم، زيرا در برابر يك عظمت قرار گرفته ام، و به يقين مي دانم اين هيبت توصيف ناپذيراست، و اين شكوهِ من را در هم مي شكند. شكوهي شايد تصوري، شكوهي در بندِ يك لفظ، يك تمناي ساده، كه از ماهيت من سخن مي گويد، اما آن چه مي گويد نامفهوم است. من مي دانم چرا به اينجا آمده ام ولي مسير بازگشت ام گم شده است.
کتاب روزشمار مرگ و نوزایی
- توضیحات
- توسط : رئوف آهوقلندری
- مجموعه : ادبیات
- بازدید: 382
آفتاب غروب می کند وجهان بتدریج خاموش می شود. این آستانه ي ورود من به پهنای غم است. دلم سنگین تر می شود و وزنه ای در غرقاب آن به پایین تر سرازیر می شود. این حکمی شرافتمندانه و منصفانه نیست، زيرا از میان این همه آشفتگی وجودها تو انتخاب می شوی تا تجزیه و اضمحلال را تجربه کنی و از گستره ي نشاط فاصله بگیری. روی پشت بام می روم: نقطه ای برجسته که روح را به زادگاه اصلی اش نزدیک تر می کند.کبوتری با گردن کج شده آنجا است. بیماری امانش را بریده است: پايش روی زمین کشیده می شود و در نفس هایش به ضعف می گراید. این موجود گویای وضعیت فعلی من است. این موجود راهی به دیار تاریکی دارد و از خود نیمه جداست. در غیاب روحش فریاد می زند و صدای گوش خراش اش تا طبقه ي هفتم آسمان می رود اما در آنجا کیست که بتواند زمزمه ها را به گونه ای تعبیر کند که کبوتر پی ببرد هنوز عدالتی در روی زمین وجود دارد. او می افتد ودر برابردیدگانم به دخترکی تبدیل می شود. چیزی که خاطرم را خیش می زند تا عمل حقیقی ام سر بر آورد.
به کوه می زنم مانند دیوانگان و رها شدگان از عقل... برنامه ي احساساتم ایجاب می کند که برای سرکوب آنچه یک زندگی منطقی می طلبد اما در دسترسم نیست آواره ي کوه شوم. در میان صخره ها اشباحی می بینم که مانند من بی پناه اند و از بیداد شهر که آن همه بر سر هیچ سر و صدا می کندگریخته اند. بسیار دشوار است که به کوه بگریزید و خود را نیابید. رقص سایه ها حاکمیت جان هایی را می نمایاند که از فرط بیزاری از خویش به خودکشی تمایل پیدا کرده اند.
روبروی دریاچه می ایستم تا خط شفاف ساحلی محو شود. نگاهم به عمق آب می رود و همزمان آسمان را در چهره ي او می بیند. این یک رویای جذاب است که بخواهی در چیزی فرو روی و جان دهی که جان بخش جهان بوده است. در شک ام که پس از مرگم دنیا چه شکلی خواهد گرفت و بر سر جسدم چه خواهد آمد. لحظه ای خود را در زیر آب تصور می کنم چسبیده به خزه ها و گیاهان دراز: من باید دست از سر انتقام از خویش بردارم!