امروز : 15 ارديبهشت 1403

 

نوذر چشمان ام هستی

بارقه ی بهار

ناقوسِ مرگ که به صدا در می آید

هفت قطره ی شعر

بر زبان ات می چکد.

*

انگشتان ات جنگل را می جوید

نامدارترینِ پرندگان وُ

بُرناترین پروانه ها

انگشتان ات آسمان را می جوید

جوان ترین اَختران وُ

شهیرترین شبنم های خورشیدی

انگشتان ات زمان را می جوید

خاطره ی چهره ها:

نرگسِ خاموش

تلألو سیمین وُ

پروازِ بهار.

انگشتان ات فاطمه را می جوید

با ابریشمی آبی وُ

شاخه ای از بید

انگشتان ات شب را می جوید

خدای شب

با هُد هُدِ محجوب اش...

 

فایل صوتی مرثیه ای برای بهمن از رئوف آهوقلندری

https://s31.picofile.com/file/8472513284/Marsieyh_Bahman_320.mp3.html

تنت می‌تواند زندگی‌ام را پر کند.
عین خنده‌ات
که دیوار تاریک حزنم را به پرواز در می‌آورد.
تنها یک واژه‌ات حتی
به هزار تکه می‌شکند تنهایی کورم را.

اگر نزدیک بیاوری دهان بی‌‌کران‌ات را
تا دهان من
بی‌وقفه می‌نوشم
ریشه‌ی هستی خود را.

تو اما نمی‌بینی
که چقدر قرابت تنت
به من زندگی می‌بخشد و
چقدر فاصله‌اش
از خودم دورم می‌کند و
به سایه فرو می‌کاهدم.

تو هستی: سبک‌بار و مشتعل
مثل مشعلی سوزان
در میانه‌ی جهان.

هرگز دور نشو:
حرکات ژرف طبیعت‌ات
تنها قوانین من‌اند.
زندانی‌ام کن
حدود من باش.
و من آن تصویرِ شاد خویش خواهم بود
که تو-اش به من بخشیدی.

فایل صوتی شعر تن ات می تواند زندگی ام را پر کند با صدای رئوف آهوقلندری

https://s29.picofile.com/file/8464380250/Tanat_192.mp3.html

 

آنتونیو گاموندا مهمترین شاعر زنده‌ی اسپانیا و شاید همه‌ی جهان اسپانیولی زبان، هشت ماهه بود که پدرش را از دست داد، در یتیمی و فقر بزرگ شد، پدرش از شاعران جریان مدرنیسموی اسپانیا بود و او پنج ساله بود در جنگ‌های داخلی اسپانیا، همه‌ی مدرسه‌ها بسته بود و به اجبار خواندن و نوشتن را با کتاب پدرش آغاز کرد… شعر گاموندا بسیار تلخ است. رنجی که در این شعرهاست چنان شفاف است که تامل در اعماقش ما را به تجربه‌ی دوباره‌ی تاریخمان دعوت می‌کند، تاریخی که با اسپانیا فصل‌های مشترک بسیار دارد. سلطه‌ی موحش فرانکو و فاشیسم و تجربه‌ی یاس، خیانت و دروغ. گاموندا ما را از اعماق‌مان برای‌مان روایت می‌کند.

نخستین کتابِ شعر آنتونیو گاموندا در سال ۱۹۶۰ منتشر شد. پس از آن گاموندا به مدت حدود دوازده سال از انتشار شعر دست کشید. مشغولِ فعالیت سیاسی بود و نمی‌خواست سخنِ شعرش به دستِ صرف و نحو سخنِ سیاست به دام‌چاله‌ی شعارها در افتد. گاموندا وقتی دوباره به انتشار شعرهایش دست زد که دیگر در مقام شاهد زوال سخن حقیقت ایستاده بود. شرح دروغ را منتشر کرد. «کتاب سرما» و «فقدان‌ها می‌سوزند» هر دو آثاری هستند که بر خاطره، رنج و شکنجه‌ی جنگ‌های داخلی و دیکتاتوری فرانکو شهادت می‌دهند. در این کتاب‌ها، تصویر اسب‌های شکنجه‌دیده، تصویر مادران زرد یا سفید، تصویر هراس‌ها و گرسنگی‌ها، تصویر محتضران و قربانیان، تصویر همه‌آن‌ها که خودکشی کرده‌اند، تجسدی می‌یابد در رنگ، در تن.


نوعِ تعویقِ حاکم در روایت تصاویر، حیرت‌انگیز است: شاعر پیش از دیدنِ موریانه‌هایی که چوب را می‌خورند، دندان‌های نامرئی را می‌بیند در چوب. گاموندا در برابر فراموشی می‌ایستد اگرچه می‌خواهد بتواند فراموش کند. فراموشی، هرگز در نمی‌رسد. خاطره دیگر یک روایتِ ساده نیست که مرگی را در بیمارستان شرح دهد. خاطره با همه‌ی اجزای تنانه‌اش در شعر ظاهر می‌شود: با رنگ‌ها، با عوارض بیماری‌ها، با خیسی و خشکی عناصر و اجسام، با سایه‌ها و با نور. اسم ذات و اسم معنی به هم می‌پیوندند: از متیلین و عشق می‌آید و نومیدی به استخوان‌هایش وارد می‌شود. عشق هست، سانتی‌منتالیسم نیست. زوالِ تن و زوالِ یک تاریخ با هم روایت می‌شوند: «در میان چشم‌هایت پیر شدم.

 

این اشعار برای خواندن و رد شدن نیست. آن‌ها شکل دیگری از پوئتیک را به ما ارائه می‌کنند. در این سطرها، شعر دیگر صاحب جسم شده‌است. از سال‌ها پیش که خواننده‌ی شعرهای گاموندایم، هربار از خودم می‌پرسیدم: چطور می‌شود از شکنجه گفت؟ چطور می‌شود از درد مادرانی گفت که فرزندانشان را در آزمایشگاه‌های شکنجه کشته‌اند؟ چطور می‌شود از غریوها و از نسیان‌ها گفت و به دام روایت‌های رایج ادبی نیافتاد؟ شعر گاموندا، گواه روشن شکلی دیگر از شاعری‌ست. شکلی از شاعری که در آن کلمه تمام ابعاد خود را دوباره باز می‌یابد. جسمیتی پیدا می‌کند از بو و رنگ و سایه و طعم.

محسن عمادی

دانلود فایل صوتی باید باران ببارد با صدای رئوف آهوقلندری

https://b2n.ir/f10001

ادبیات مدرن انگار با ارجاع و الهام از ادبیات یونان باستان شکل گرفته و غنی شده. شاید ادبیات یونان باستان و متون به جا مانده از آن دوران تنها مرجع و مبدع ادبیات مدرن نباشد، اما با نگاهی گذرا به تاریخ ادبیات مدرن می‌توان تاثیرادبیات یونان باستان را بر آن دید. با اطلاع اندکی از ادبیات قرن بیستم می‌توان دید که "یولیسس" یکی از مهم‌ترین رمان‌های قرن بیستم (وشاید مهم‌ترین) با تاثیر و ارجاع به "ادیسه" یکی از آثار بجا مانده از ادبیات یونان باستان نوشته شده و درک و دریافت این رمان بدون اطلاع از این ادبیات و تاریخ و سرگذشت اساطیرش غیر ممکن است. در شعر هم این موضوع صحت دارد و شاعران بسیاری ادبیات یونان باستان و سرگذشت اساطیر و خدایانش را منبع الهام آثار خود می‌دانستند و یا مانند هولدرلین شاعر آلمانی شخصیت‌ها و مضامین ادبیات باستان را مستقیما دست مایه خلق آثار خود می‌کردند.

ازمیان آثار دیگری که با ارجاع و استفاده از اساطیر یونان باستان نوشته شده‌اند می‌توان به "ایکور" شعر بلندی از گاوین بنتاک شاعر انگلیسی اشاره کرد که در این اثر خود از اسطوره "ایکاروس" استفاده کرده و شعر با خطاب قرار دادن او آغاز می‌شود.

گاوین بنتاک که در "ایران" کمتر شناخته شده است سال 1939 به دنیا آمده است و از سال 1965 که منظومه بلند هفت هزار سطری خود را منتشر کرد جوایز ادبی کشورش را یکی پس از دیگری از آن خود کرد و در کشورش زود شناخته شد و از سخنانی که شاعران و نویسندگان دیگر درباره شعر او گفته‌اند می توان فهمید که او در کشورش شاعر محبوب و همچنین اثر گذاری است. از آثار او می‌توان به"هیروشیما" ، "قربانگاه" ، "تروست" و "سفرهای بادی" اشاره کرد. اما در این میان یکی از آثار اوبه نام "ایکور" با ترجمه مترجم فقید کشورمان احمد میرعلایی به فارسی منتشر شده و شاید یکی از جذابییت‌های مطالعه این اثر همین ترجمه و نام مترجمش باشد چراکه میرعلایی همواره آثار مهم و دست اولی را به مخاطبان فارسی زبان معرفی کرده.

اکتاویو پاز و بروخس را او برای اولین بار معرفی کرد و این مجموعه نیز اولین ترجمه از گاوین بنتاک در ایران است. اما نام این مجموعه "‌ایکور" به مایعی اثیری که به جای خون در رگ‌های خدایان جریان داشته اشاره دارد و همچنین در آسیب شناسی نیز به ترشح سوزان و آبکی که از زخم ها و جراحات جاری می‌شود ، "ایکور" گفته می‌شود. نام گذاری این شعر بلند با توجه به مضمون این اثر که دارای دو جنبه کاملا متفاوت است با دقت صورت گرفته است. جویس در نگارش "اولیس" نام شخصیت اصلی رمان را "استیون ددالوس" گذاشت که از نام "ددالوس" معمار افسانه‌ای هزارتو جزیره "کرت" گرفته شده است و بنتاک نیز پسر او یعنی ایکاروس را در اثر خود خطاب قرار می‌دهد و اینگونه مضمون مرکزی اثر خود را می‌سازد.

این شعر بلند با توجه به مضمونش زبان و لحنی حماسی دارد و سرشار از تکرار جملات و افعال است، اما بر خلاف نظر ناشر انگلیسی کتاب که آن را پیامبرانه می‌داند از نتیجه مشخص و پیش بینی‌های پیامبرانه در این خبری نیست." امروز بر کف دست راستم کپکی بود" این سطر آغازین شعر است که شاید با تمام شدن شعر به اهمیت نمادین این سطر پی ببریم چراکه شعر که خود فرمی روایی دارد روایت سقوط و نزول انسان در دنیای مدرن است.

نزار قبانی شاعر بزرگ جهان عرب در سال 1923 در دمشق در سوریه به دنیا آمد. به اعتقاد بسیاری از منتقدان و صاحب‌نظران شعر عرب نزار قبانی چه از نظر قالب شعری و چه از نظر محتوای شعری یکی از پدیده‌های شعر نو است. ازآنجایی‌که بیشتر اشعار او مربوط به عشق زمینی است. به همین دلیل او را «شاعر زن و عشق» لقب داده‌اند. شعرهای قبانی به چندین زبان‌ در دنیا ترجمه شده‌اند و طرفداران زیادی دارد. دكتر «شفیعی کدکنی» در كتاب شاعران عرب آورده است: «چه بخواهیم و چه نخواهیم، چه از شعرش خوشمان بیاید یا نه قبانی پرنفوذترین شاعر عرب است.»

نزار قبانی در خانواده‌ای متوسط دمشقی به دنیا آمد. پدرش فلسطینی الاصل و مادرش سوری بود. نزار دومین فرزند خانواده بود (از چهار پسر و یک دختر). تحصیلات ابتدایی خود را در مدرسه ملی علمی دمشق خواند و در هجده‌سالگی گواهی‌نامه اول رشته ادبی آن مدرسه را گرفت. بعد در مدرسه التجهيز در رشته فلسفه درس خواند. زمانی که نزار مشغول تحصیل بود جنگ جهانی دوم در گرفته بود. او در سال ۱۹۶۵ میلادی توانست تحصیلات خود را به پایان برساند. او بااینکه رشته‌ی حقوق را دوست نداشت اما به‌ناچار آن را در درجه کارشناسی از دانشگاه سوریه به پایان رساند. نزار درباره‌ی این موضوع گفته است: «کتاب‌های قوانین رومی و بین‌المللی و اساسی و اقتصاد سیاسی، مانند دیوارهایی از سرب بر سینه‌ام قرار داشت. مواد قانون را به حافظه می‌سپردم مثل کسی که از ناگزیری قرصی را می‌بلعد. آنچه می‌خواندم مرا جذب نمی‌کرد. در خلال دروس، نخستین اشعارم را با مداد بر حاشیه کتاب‌های قانون می‌نوشتم؛ مثلا شعر «نهداک» را بر حاشیه کتاب شریعت نوشتم و در پایان سال که این درس را امتحان می‌دادم، نمره من از بدترین نمرات بود.»

در سال 1966 نزار با پول تو جیبی خود اولین دفتر شعرش را منتشر کرد. نام این دفتر «قالت لي السمراء» (آن زن سبزه به من گفت) بود. نزار هیچگاه سمت وکالت نرفت. قبانی به زبان‌های فرانسه، انگلیسی و اسپانیولی مسلط بود و نماینده دیپلماتیک سوریه بود. او از سال ۱۹۶۵ تا ۱۹۹۹ بیش از بیست سال این شغل رسمی‌اش بود و به او این فرصت را داد تا در شهرها و کشورهای مختلف زندگی کند. نزار در کتاب داستان من و شعر درباره‌ی این تجربه‌اش می‌نویسد: «بیشتر اشعارم را به سفر مدیونم اگر مانند میخ خیمه در خاک وطنم فرو مانده بودم چهره شعرم به چه حالتی درمی‌آمد.» و «ازدمشق دور افتادم. زبان‌های دیگری آموختم؛ اما الفبای دمشقی‌ام چسبیده به انگشتان، گلو و جامه‌هایم. همان کودکی ماندم که آنچه در باغچه‌های دمشق از نعناع، نیلوفر و نسترن بود، هنوز در کیف دستی خود دارد. در هر مهمان‌خانه جهان که رفتم دمشق را با خود بردم و با او روی یک تخت خوابیدم.»

نزار قبانی دو بار ازدواج کرد. اولین همسر او زنی دمشقی از «آل بيهم» به نام «زهره» بود. حاصل این ازدواج دو فرزند به نامهای «توفيق» و «هدباء» بود؛ اما ازدواج آن‌ها دوام پیدا نکرد و آن‌ها در سال ۱۹۷۰ میلادی از یکدیگر جدا شدند. «بلقيس الراوی» همسر دوم نزار بود. زنی عراقی که عربی تدریس می‌کرد. نزار بلقیس را عاشقانه دوست داشت و او مخاطب اغلب شعرهای عاشقانه نزار است. عمر این رابطه هم زیاد نبود و بلقیس در بمب‌گذاری سفارت سوریه در سال ۱۹۸۱ میلادی در بیروت کشته شد. «زینب» و «عمر» فرزندان نزار از بلقیس هستند. بعد از درگرفتن جنگ‌های داخل لبنان، بلقیس در حادثه‌ی بمب‌گذاری جلوی سفارت عراق در بیروت کشته شد. نزار در زندگی خود سختی‌های زیادی کشید. خودکشی خواهرش به دلیل ناکامی عشقی، مرگ پسر نوجوانش بر اثر بیماری قلبی و بعد هم مرگ همسرش در زندگی و اشعار او تاثیر گذاشت. نزار بعد از مرگ همسرش به سوئیس و از آنجا به فرانسه رفت. نزار قبانی بعد از مدتی به لندن رفت و تا آخر عمر انجا ماند. او در ۳۰ آوریل ۱۹۹۸ در لندن از دنیا رفت.

فایل صوتی اشعار عاشقانه با صدای رئوف آهوقلندری 

موسیقی از کارن همایونفر

https://b2n.ir/z92598

 

جلد دوم اشعار مضامینی کاملاً عاشقانه دارد. اما محتوای عاشقانه ی اشعار، دلالت بر رابطه ای است که یک من با هر پدیده ای در جهان دارد. به تعبیری از این منظر عشق به گونه ای اَخص رابطه ای من ـ تویی است، ولی به طور عام رابطه ای مبتنی بر وحدت، کثرت، و همبستگی است. این مضمون از عشق، بیش از آن که به دلدادگی رایج دلالت کند، به زندگی عاشقانه گواه می دهد، و آن چه بیش از اندازه ضروری است همین است. البته این بینش واجدِ صِبغه ای کاملاً عرفانی است، و به درون یابی پدیده ها و تجربه ی منزلت و کرامتِ آن ها اشارت دارد. چنین عشقی است که آزاد کننده ی وجود است، یا هیچ گونه جنبه ی خودخواهانه ای ندارد.

هم چنان که گفتم من شاعر نیستم، ولی هماره مُترصد تجربه ی شاعرانه در زندگی بوده ام. تجاربی که توأم با جذب، شیفتگی، سبکباری، سپردگی و رها کردن خویش در دلِ موقعیت بوده است. شاید همین بُعد همسفری است که سیر در عوالم باطنی را نیز موجب می شود، نه صرفاً انزواگزینی، و خلوت کردن در زندگی. تحققِ زندگی عاشقانه چیزی نیست که من به انجام اش رسیده باشم، بلکه با توجه به محدودیت های خویش صرفاً مزه اش کرده ام، و متوجه شده ام این تجربه با درآمدی توأم است که صرفاً مَرهون مطالعه یا معرفت نظری نیست، بلکه بیشترکالبدین و جسمانی است. خطر در رهاکردن اندیشه ها نیست، بلکه در رها کردن بدن است. این جسم ماست که هماره مضطرب مان می کند، و الزامی در مراقبت های افراطی از خویش به وجود می آرَد. به طریقی که بخش اعظمی از ظرفیت فکری مان نیز صرف چگونگی حراست و نگاهداری از بدن می شود. با این حال آزادسازی کالبدینِ خویش، می تواند به آزادسازی ظرفیت های عشق مُنجر شود، و به نظر می رسد مصدر این آزادسازی، آزادی در ایجاد رابطه با پدیده ها است، نه صرفاً مالکیت بر آن ها، یا انتفاع از آن ها.

در این اشعار بر "دیدن" تأکید می شود. ببینیم و بچشیم. لمس کنیم، ببینیم و مزه کنیم. بو کشیم، ببینیم، لمس کنیم، بچشیم و باز هم ببینیم. دیدن چیزها آن چنان که هستند شاید همان مقامی باشد که آن ها از ما می طلبند. بدین سان عشق به نظر می رسد دگرگون ساختن و تغییر دادن نیست، بلکه دیدن و محو در دیدن هاست.

این زندانِ من است

عطشِ من

سِنخی شیفتگی ست

که یک شعرِ بیمار

 انتظارش را می کِشد

یک الهامِ جسمانی.

من شاعر نیستم، ولی شعر می گویم. به اشعارم از نقطه نظر فنی نمی نگرم، بلکه آن ها را حدیث نَفسی تلقی می کنم که در نسبت با موقعیت ها، رنج ها، پیشامدها، و الهام ها و مکاشفاتِ درونی برون تراویده اند. از این نظر خود را مُجاز می دانم بنویسم، اما خود را مُحق نمی دانم که شاعر تلقی شوم. آن چه نگاشته ام، ناشی از درک و فهم حسی ام زیر بارِ موقعیتی بوده است که به نحوی دیگر قابل روایت و توصیف نبوده است. بنابراین شعر برای من، بیانگرِ شاعری نیست، بلکه نشاندارِ محدودیتی است که در مواجهه با "موقعیت" احساس کرده ام، و عجزی که در تشریح آن به طریقی دیگر تجربه کرده ام. غالب این اشعار در یک سال گذشته سروده شده اند، و بنا به خیزشی در بینش ها و مکاشفات ام پیرامونِ یک رُخداد یا پیشامد به نگارش درآمده اند. وقتی نوشته ام:
به هنگامِ شب از میانِ چشمان ات عبور می کنم
با مسجدی در قلب ام
یا حَرمی به رنگِ آتشفشان.
به هنگام شب از پوست ات
خیمه ای می سازم برای آشتی با طوفان
با سودایی که رنگ نمی شناسد
یا پنداشتی در خواب
با خوابی در رویا
یا رویایی در خیال.

شاید هیچ منظور یا نیتی نداشته ام که خواننده بخواهد کشف اش کند؛ بلکه این ابیات بیانگر آن چیزی است که در تخیل ام نقش می بندد، و تصویرهایی شکل می گیرد که در لحظه نمایان می شوند، یا لحظه هایی که در تصویرها به کلمات تبدیل می شوند، و شکلی مبهم می آفرینند که شاید خودم هم از رمز و رُموزهای آن آگاهی نداشته باشم. این کاملاً واضح است که هیچ گاه نباید از شخصی چون من پرسید:
ـ منظورت چیست؟
ـ این کلمات و ابیات چه معنایی دارند؟
به نظرم نهایی ترین و صادقانه ترین پاسخ ام این است که:
ـ نمی دانم.
اما این نمی دانمی مطلق نیست. یعنی می دانم که در این باره اگر چیزی بگویم، تجلی تمام عیارِ محتوایی نیست که به شعر درآمده است. از این رو سکوت می کنم، و حرفی برای توضیح ندارم:
به ماه
این دیرینه ترین خاطره
که شب های کودکی ام را
به شوق می آراست.
به ماه
در یادهایم که سرشار از ستاره های گیاهی است.

فرداها کجایند؟ به راستی برای کسی که با "فردا" زندگی می کند، فردایی وجود ندارد. چرا که آینده تَشعشُعی از انفجارهای اکنون است؛ آینده زمان نیست، بارقه ای از جوشش هایِ "من" است که به فضا پرتاب می شود، و وقتی به دامنِ "من" باز می گردد، "اکنونی" است که زندگی دیگری را در خود می پَرورد، انفجاری دیگر، برای آغازی دیگر(یادداشت های ادبی ـ فلسفی).

در مرگ به خلوص رسیده ام

هم چون شبِ زِفافِ با موسیقی

همبستری آب و صدا

همخوانی دخترکانی که ذراتِ نور

از سینه شان ساطع می شود.

هم خویشی سامیاران و بَرسام ها

توالیِ سرنوشت های خاکستری و ارغوانی.

در مرگ به جلوسی رسیده ام

که اَرنواز به من یادآور شده بود

مَدهوشیِ سکوت وُ

رقصِ کِیقُباد

ترانه ای فَصیح که بر مَرمَر جاری می شود وُ

اِسرافیلی که مَست می کند

اَشکانی با سلسله ی گیسویش

در خیابانِ مِهر وُ

 کوچه ای سُرخ...

 

فایل صوتی مرثیه مهر؛ سوگنامه علیرضا کاکاوند؛ با صدای رئوف آهوقلندری

چه کسی من را باز خواهد جُست جُز خودم که در سال ها به اقالیمی شتافته ام که برای دیگران غریب بوده است. به نظر شیوه ی زیستِ ما، نحوه ی مرگ مان را مُشخص می کند، یعنی همان گونه که از نظر روانی زندگی می کنیم، همان گونه نیز خواهیم مُرد. آیا من هماره در سفر بوده ام؟ اگر مسافری در این دنیا بوده ام، مرگ ام نیز چون سفری است به دنیای دگر. آیا حریص بوده ام، و هماره احساس کرده ام کمتر دارم و بیشتر باید داشته باشم؟ پس مرگ ام نیز با دریغ بسیار از یک سو، و رُعبِ فراوان از سوی دگر است. به راستی سال ها چون موری این همه انباشته ام، و حال باید رهایشان کنم؟ مرگ همواره یک فراق است، ولی این فراق محتواهای بی شماری دارد؛ ولی اگر هماره عشق ورزیده باشیم، دیگر دچارِ فراق مرگ نخواهیم شد؛ زیرا تنها چیزی که با مرگ برابری می کند، و هَماوَردش است عشق است (از کتاب یادداشت های ادبی ـ فلسفی).

به ستاره ای می آویزم
پُر از آب
و ماهی های درخشان
به جهانی سفر می کنم
که در آن کوه ها می سوزد
و رنگ دانه های خاک
در آسمان پراکنده می شود.

*

چهره ات آبنمایی است پاییزی
که بر چشم ام می ریزد
خاکساری می کند
به آبِ بدن ام
برکت می دهد
و باغ ام را به هزارسال دیگر
زندگی می بخشد...

 

فایل صوتی در سوگ سیاوش من از کتاب مجموعه اشعار رئوف آهوقلندری

با صدای رئوف آهوقلندری

 

 

هنگامی که از برخی مرزها می گذریم و باز می آییم؛ یعنی چشم بر مرگ می گشاییم و با مرگ راه می رویم و تیغِ آفتاب بدن مان را نیز می شکافد؛ یا در کورانِ بادهای کوهستانی راهِ خود را گُم می کنیم، و در میانِ زمین و آسمان به تعلیقی دردناک گرفتار می شویم؛ یا از فرازِ صخره ای سقوط می کنیم، و سَرمان در گیجی چند ساعته ای کانون استقرار هر چیز را گُم می کند؛ باید بدانیم از مرزها رَد شده ایم؛ یعنی با مرگ همراه و هم نَفس شده ایم. ولی باز هم در تمامی این تجربه ها تمایزی هست، و تفاوتی وجود دارد بین راه پیمایی کوتاه مدت با مرگ و همسفری بلندمدت با آن (یادداشت های ادبی ـ فلسفی).

جایی ست آکنده از درخت و آبشار

نوری مواج

و شکلِ خیسِ خاک

جایی ست که بدن ات می بارد

بر شبانه هایم

و گونه ات به خواب می رود

هنگام که چشم هایم در بامداد بیدار می شود.

*

از آب می رویی

با دانه ای از انار

با آب می روی

در بذرِ باد

در آب می میری

با صوتِ سفیدی که از اعماق بر می دَمد.

*

در برکه ای می خوانی

سنگ های تن ام را

نورهای پراکنده ی شعر

الهام ها، تبسم های پنهان و پَرنیخ ها

در برکه ای می خوانی

رویایی که از پرتگاهی می آید

یا پرتگاهی که بر رویایی می نشیند...

 

فایل صوتی مرثیه ای برای مهسا با صدای رئوف آهوقلندری

می خندم و حس می کنم در طول حضور تبسم زنده ام... حس می کنم بر مهتاب خانه ی قدیمی مان درازکشیده ام و ماه دیگر یک قمر نیست، بلکه نوازشگر است...و آسمان تهی نیست، بلکه سرشار از ابیات نباتی است. اینک حس نمی کنم کلاف زندگی ام پیچیده شده است...حس می کنم حتی در شکست هایم بسی ساده ام و به همین سادگی است که رو بر  می گردانم و از جهنم تابستان بهاری نورانی می سازم.

می خندم و دل ام آسمانی است...دل ام خورشید است و سلامت گرما را ساطع می کند.  دل ام می خواهد آن چنان که خودش را احساس می کند بگرید، چون جویی نرم، چون برکه ای که به آهستگی در بیشه ای فرو می رود و به همه ی علف های کرانه اش درود می فرستد. دل ام برگرفتنی نیست، و آن قدر نرم است که از هر سدی چون آب عبور می کند...دل ام آبی است و در میانه ی هر لحظه به مکاشفه می ایستد تا بهارش طولانی تر شود (از کتاب یادداشت های امید، جلد اول).

این من ام

در انبوهِ اختران،

و قانونِ جهان

حُکم می راند

بر مدارِ گردش ام.

این من ام

با بارشی از ایده ها،

و طریقتی مَشحون از کلمات،

 ایده برایم رسالتی می شود،

و کلمه آوَنگی برای حضور،

که دم به دم رسالت ام را بجوش ام،

و در شهادتی راستین

خود را بجویم،

 در ازدحامی که فراموشی را حقیقت است.

*

این من ام

با پیوندی ظریف،

که عشق برادرانه را

تقریر می کند،

و من بی آن که بدانم

تسلیم محض اش می شوم،

اشک می ریزم

و دستان ام را حلقه می کنم دور تو،

و دهان ام مَلکاتِ باغ ات را مزه می کند،

و پوست ام اندک اندک تَرَک بر می دارد،

از تذکرِ بی شایبه ی حسی که به من داری.

 

فایل صوتی شعر من، تو، جهان با صدای رئوف آهوقلندری

این گونه در هوس های مان زنده می شویم، و راهی دیگر در پیش می گیریم که زنگارِ حافظه برای سالیان دراز پنهان اش داشته است. هنگامی رَه می سپریم در حالِ غبار روبی از گام هایی هستیم که برای مدت های مدید در قفسِ عادت ها حبس بوده اند. دریا را پیش می آریم، و قلبی که در دریا شناور می شود. همه چیز به این بستگی دارد که تا چه اندازه به جانورِ درونی مان اعتماد کرده ایم، و اقتدارش را پذیرفته ایم، و سرسپرده ی او شده ایم. حدها این گونه تغییر می کند، و تازه پس از گام بَرداری های زیاد، و گام نشمُری های فراوان است که در می یابیم حد، تصوری بیش نیست، و مرزهایی که برای خود مُقرر داشته ایم، فقط بر لوحِ ضمیری اعتبار دارد که تاکنون تن به جنگ نداده است. از این نظر پیکار مبارک است، زیرا همه ی حدهایی را که پنداشته ایم، نقش بر آب می کند(یادداشت های ادبی ـ فلسفی).

علفی از ناخن ات می روید

نوباوه ای سبز

تَمشکی نورانی

با هزار تمنای سُرخ.

*

قوشی پرواز می کند

بر قوسِ اشک تو

پرنده ای است به رنگِ انار

با هزار چشمِ سفید

که می بیند و می بیند

شهادت هر روزه ام را.

*

صخره ای هستی در دل ام

مَخملی از یاس

سلیمانی بر شاخه ی بید

با یادی دور از خانه ام.

تو مرگ می شوی،

ذره ذره

کابوس ام را از هم می دَری.

تو مرگ می شوی

در باغِ گیلاس ام.

تو مرگ می شوی

با یاقوتِ زمستانی ات

و من باز هم به شهادت می رسم

در این روزِ بلندِ سیاه

در این شبِ کوتاهِ روشن...

 

 

فایل صوتی شعر خواهر شهرهای جهان با صدای رئوف آهوقلندری

 

مرگ در اوج های یک زندگی چیزی بس ساده است. وقتی برمی خیزی، و در ناحیه ای طبیعی هُبوط می کنی، هنگامی که طبیعتِ وحشی با نجابتی آمیخته با وقار تو را می نگرد، و با سلامی چون نور، تو را پاس می دارد؛ و از پاسداشت اش مَجذوب می شوی، دیگر مرگ، مرگ نیست، بلکه موسیقی و ترانه ی درخشش است. ما اکنون می آموزیم می توانیم اختیار کنیم خودمان بمیریم، و دوباره متولد شویم؛ می توانیم از سایه ی مرگ جسمانی، به نوارِ ظریفی از مرگ روحی حرکت کنیم، و صبح هنگام، از آستانِ آن چه در خود کاشته ایم، "من" ای دیگر را بِرویانیم (یادداشت های ادبی ـ فلسفی).

به یاد تو

که نهالی

در چشم مان کاشتی

تا به آرامی بربالد

به تدریج چشمی شود

برای دیدن خود و جهان.

*

به نامِ تو

با آوازت

که ظریف از لبان ام می تراود

و همین که لبریز می شود

مُتبرک می کند

همین که می جهد

امید می بخشد

همین که افشانده می شود

بارانی از شکوفه ها

جاری می شود،

و ما در می یابیم

آغشته به سلامی ابدی

تا  نهایتِ خویش می رویم...

 

فایل صوتی شعر درخت، آب، مفرغ با صدای رئوف آهوقلندری

از کتاب مجموعه اشعار رئوف آهوقلندری

 

این صحنه را خلاءیی هست، حُفره ای که هم چیز را می بلعد یا به کام می برد؛ هضمی یکباره از هر چیزی که می توانم تولیدش کنم، و سال ها برایش زحمت کشیده ام. ولی می پندارم زندگی در این جذب ها و هَضم هاست که به راستی جریان دارد، و هوشِ رَبانی حُکم می دهد هر آن چه را که جمع کرده ام، رها کنم، تا آغوشِ بازم، ذراتِ واقعی و باهوش را گِرد آورد، و از خام های جدید، ماده های مُغذی بسازد. هوشِ عرفانی ام آن چنان می رقصد که جادوی بال هایش، هوای اطراف ام را چون سطحی از آب های درخشان سبز به آرامی جا به جا می کند، و دیگر نه از گذشته خبری هست، نه از آینده. انگار کاملاً رها شده ام، یا در پختگی شگفت انگیزی، رایحه ای به مشام ام می رسد که اصلِ بازگشت را دلپذیرتر می کند. بازگشت به درون امکانی است برای مرکزیت بخشیدن به واقعیت، تحققی است که هر گونه انکار را می پذیرد، و بر اساس نفی، چیزی را ایجاد می کند که ما می توانیم زندگی مان را بر مبنای اش تمجید کنیم. پَس وجود حُفره لازم است، چرا که حُفره یک گودال نیست، بلکه مَجرایی است برای عبور(یادداشت های ادبی ـ فلسفی).

انگشتانی که در قفسِ نور فرو می رود

کرانی از قوس ها و فام ها.

نگاه ات می کنم

هنگام که در ماورایِ من شناوری

قطره ای در چشمِ کبوتری

آبشاری بر چترِ صنوبری.

نگاه ات می کنم

وقتی که ماورایِ تو نامشهود می شود

و من فقط سفیدی مواجی می بینم

که آغشته به کَهرُباست.

*

دانه ای جوانه می زند و سیال می شود

بال هایی بر جوانه می روید

جوانه ای در پرواز

یا پَرهایی لرزان

در سایه ی شُهود.

تب می کنم

با افسونِ زایش

مَجاری بدن ام

در باغ و بذر بسته می شود

زندگی  می روید

برای مرگی که در من شکوفه کرده است...

 

فایل صوتی گیلاس های شب دو با صدای رئوف آهوقلندری

 

فایل صوتی گیلاس های شب دو با صدای رئوف آهوقلندری و الناز زماندار

گاه برایش می نویسم، آن قدر طولانی، که ذره های شبتاب نیز خاموشی می گیرند، و راه های طویل در درازنای ضمیرم محو می شوند. گاه می نویسم، ولی دیگر این نوشتن نیست، بلکه زخمی کردنِ زخمی کهنه است که دوست دارم عریان و تازه شود. می نویسم تا هر کلمه، چون خیشی، شیاری عمیق بر آن وارد کند، تا زخم نیز بنویسد، بگوید، فریاد برآورد تا دیگر فراموشی اش ممکن نباشد (یادداشت های ادبی ـ فلسفی).

به تو می گویم: این بیدِ مجنون است

درخت نیست

مجنون است

و مدتی مَدید است که در بیمارستانی شعر می سُراید

و این شاخه زبانی ست

که از زندان آزاد شده است.

*

رعشه ای که بر تن ام می اُفتد

لرزه ی یادها و خاطره هاست.

در این دَم ها

 ذهن ام به اوج می رسد

آتش می گیرد

و در یک بیماری فرو می نشیند.

 تب می کنم

گوشه ای از اتاق ام را می سوزانم.

 آب می شوم

و در جهنمی از رنگ ها خود را می بازم.

*

به یاد می آرَم

 خود را در تارِ دیدارها

کلمات ام بارقه می شوند

و همین که می جهند

 می درخشند...

فایل صوتی عاشقانه بیست با صدای رئوف آهوقلندری