امروز : 15 ارديبهشت 1403

خداوند را سپاس می گویم که من را یاری کرد این کتاب را به نگارش درآورم. در ادبیاتِ ما در باره ی عشق معنوی، معنویت عشق، عشق آسمانی، عشق روحانی و عشق انسان به انسان در قالب اشعار یا قصه ها سخن بسیار رفته است. با این حال به نظر من جای کتابی به نثر که نگره ای معنوی ـ فلسفی به عشق داشته باشد، خالی بود. هر چند اهتمامِ من برای نگارش این کتاب متضمنِ جامعیت و کامل بودن آن نیست، ولی وسوسه ی نوشتن آن هر چند به گونه ای ناقص رهایم نکرد. شاید برای خوانندگانی که با فلسفه آشنا هستند اصطلاح فلسفه ی معنوی عشق غریب بنماید. چرا که در چارچوبی کلاسیک، فلسفه با تعقل و تدبر در باره ی امور جهان سروکار دارد، و معنویت بنا به سابقه ی دیرینه اش با شهود، الهام و مکاشفه. با این حال من فکر می کنم ما می توانیم به گونه ای معنوی نیز بیندیشیم، و با نگرشی هرمنوتیک گوهر معنوی چیزی به نام عشق را روشن تر کنیم. بنابراین این کتاب نه مکتوبه ای کاملاً فلسفی است که با دلایل سرو کار داشته باشد، نه نگارشی کاملاً شهودی که هیچ دلیلی را بر نتابد. این کتابی است در تفسیر، و آن هم تعبیر شخصی من در باره ی عشق. در این تعبیر آن چه بیش از هر چیز مطمح نظر قرار گرفته است در نظر گرفتن عشق به منزله ی فرایندی تکاملی است. در واقع مرتبه ی نخست عشق هم چنان که پیداست آغازی دارد، ولی عشق از آن جا که با کمال شخصی و نفسانی آدمی مرتبط است، بی انتها و بی پایان است. در این فرایند نه عشق من به تویی مشخص نادیده گرفته شده است ـ بلکه بدان اهمیتی فراوان داده شده است ـ و نه عشق به توِ مطلق یا خداوند، که به نظر عده ای محال و ناممکن می نُماید. از این رو و به نظر برخی در این سیر عاشقانه شاید جهشی وجود داشته باشد، ولی آن چه واقعی تر است، همان چیزی است که می تواند طبیعی تر تلقی شود.

 هر چند در بعضی موارد نثر کتاب دشوار می نُماید، اما چون کتاب دلالت بر واقعیت های نفسانی انسان دارد، و به ناگزیر توصیف این واقعیت نفسانی کاری سهل نیست، و گاه مؤلفی چون من با نبود واژگان و قِلَت کلمات در توصیف و تشریح پدیده ای عظیم چون عشق دست به گریبان است، از این رو در برخی موارد ناچار شده ام دشوارتر بنویسم. ولی تدقیق در مطالب و درون مایه ی کتاب می تواند خواننده را با فهمی باریک بینانه تر در باره ی عشق آشنا سازد ـ البته با پیشه کردن صبر و شکیبایی در خوانِش آن. واقف هستم که این کتاب شاید مکتوبه ای در طرح پرسش ها تلقی شود و نه پاسخ ها، ولی می تواند راهنمایی برای پی جویی پاسخ ها نیز باشد. امید دارم این کتاب برای یکایک خوانندگانش ارمغانی هر چند ناچیز داشته باشد، که این من را راضی و خشنود خواهد ساخت.

همیشه دغدغه ی مهم ام این بوده است که چگونه فلسفه را وارد حیطه ی روان شناسی خصوصاٌ مباحث بالینی کنم. همواره از مطالعه ی غالب کتب فلسفی نومید می شدم، چرا که با خوانِش آن ها در می یافتم چقدر کم وارد زندگی شده اند، و چقدر زیاد انتزاعی و مفهومی هستند. البته فلسفه بارِ مفهومی زیادی دارد، و پُربیراه است که قلمرو مفهوم پردازی آن را عبث بی انگاریم. ولی فلسفه ضمن مفهوم پردازی باید پردازشگرِ زندگی واقعی هم باشد، به کار اندیشیدن در مناسبات انسانی هم بیاید، در تماس مستقیم با چالش های زندگی هم باشد، در حیطه ی تعارض ها، راه های متفاوت، تصمیم های مغایر حرفی برای گفتن داشته باشد، و بتواند برای من ای که دارم با گوشت و پوست و استخوان ام زندگی می کنم، بینشی به وجود آورد.

من نمی خواهم فلسفه را محدود کنم، برعکس می خواهم حیطه ی فلسفه را از فلسفیدن در باره ی مفاهیم، به فلسفیدن در باره ی خودِ زندگی گسترش دهم، چرا که در طول سال ها تجارب درمانی دریافته ام که روان درمانی از فلسفه جدا نیست، و کارِ درمانی مؤثر صرفاً در ترکیب با فلسفه میسر است. در این راستا پی برده ام که فلسفه ی اگزیستانسیالیسم بخشی جدایی ناپذیر از روان شناسی است، و خودِ روان شناسی وقتی به کارِ کاوشِ روانی بیشتر می آید، که در قلمرو نوعی تفکر فلسفی بازتولید شود. بنابراین فلسفه به ما یاری می کند تا هم پُرسش طرح کنیم، و هم وجوهِ مختلف زندگی را با یکدیگر ترکیب کرده، و نوعی وحدت در آن به وجود آوریم. فلسفه به ما کمک می کند وجودِ خود را نه به منزله ی یک داده ی صرف، بلکه به مثابه ی یک وجودِ متفکر، اندیشمند، مختار و آزاد دریابیم، و بر همین اساس طرح هایی برای زندگی ترسیم کنیم که نقشه ی عملی تصمیم ها و گُزینش ها هستند.

فلسفه ی اگزیستانسیالیسم هیچ گاه جدا از روان شناسی نبوده است و نیست. با واکاوی این فلسفه، و تَدقیق در آن می فهم ایم در چه موقعیتی هستیم، اثرگذاری مان چقدر است؛ آیا شجاعتِ زیستن را داریم یا خیر؛ آیا به همان اندازه که می دانیم، می توانیم، می خواهیم و عمل می کنیم یا خیر؛ آیا تنهایی، دلواپسی، و آزادی مان را می پذیریم، یا ازآن ها می گریزیم؟ اصالت[1] داشتن به چه معناست؟ چرا ما باید در زندگی خطر کنیم؟ چرا ملالت را تجربه می کنیم؟ بنابراین فلسفه ی اگزیستانسیالیسم بیانگر تحلیلی از رابطه ی عمیق ما با خویش، دیگران و چیزهاست. از آن جایی که ما واجِد جسمانیتی هستیم، مرکزیتی برای خود نیز قائل می باشیم، اما نمی دانیم این مرکزیت مُدام در معرضِ ناپایداری و انقراض است. در عین حال کمتر حالت ها، وضعیت ها و دریافت های جسمانی خود را می شناسیم، هر چند آن ها را تجربه می کنیم. از این رو اگزیستانسیالیسم دلالت بر روان شناسی وجود است، وجودی در جهان که فراتر از ماهیتِ خودش می رود، یا در حال ساخت و بازیابی مُداوم خودش در میان بحران ها، نابسامانی ها، رویدادها و وضعیت هاست.

در این کتاب کوشیده ام فلسفه ی اگزیستانسیالیسم را با توجه به زندگی روزمره و روابط انسانی مُعرفی کنم، و ساحتِ زندگی ملموس را با مفاهیم وجودی تحلیل کنم. مثال های بی شماری در این کتاب هست که برگرفته از تجارب درمانی است، موقعیت هایی که اشخاص در آن ها قرار دارند، و گاه احساس می کنند قادر به تغییرشان نیستند. وضعیت هایی که شخص ناتوانی و درماندگی را در آن ها تجربه می کند، یا عزم دارد علیه شان عصیان کند، و موقعیتی دیگر برای خویش بیآفریند.

 از نسبتِ سوژه و اُبژه آن چه حاصل می آید تجربه ای کیفی تر از جهان است. نسبتِ سوژه و اُبژه از یک سو نسبتی شخصی است و نه عالم گیر، یعنی نسبتی بین "من" و شی یا موضوع است، و این نسبت تولید کننده ی چیزی است که هم زمان را شخصی می کند، و هم اُبژه را. یعنی عکس در مرتبه ی نخست عکسِ "من" است که این "من" در یک اُبژه بازتاب پیدا می کند. این "منِ" انعکاسی گاه "من" ای است که ما از آن بی خبریم، و جلوه ای ناخودآگاه یا مستور دارد. با این حال بازتابِ "من" در یک اُبژه، انعکاس جنبه ی نهفته ی "من" در همان اُبژه است. در این مرتبه من توانسته ام بین وجودم، و نه صرفاً خودم که بخشِ آگاهانه ی وجودم است، با شی یا اُبژه نسبتی هم خویشانه ایجاد کنم، به ترتیبی که می توانم بدان احساس تعلق خاطر داشته باشم، از این رو که بدان چیزی افزوده ام. چه چیزی را؟ بخشی از وجودم را. در همین راستا اُبژه، دیگر اُبژه ی پیشین نیست، بلکه مقام و شأنی نو دارد که در فرایند نسبت سازی آن را کسب کرده است. این فرایند نسبت سازی از اِهتمام سوژه در التفات به اُبژه ایجاد می شود، و نسبتی پدیدارشناسانه است.

 پدیدارشناسی در اینجا دلالت بر وجه پدیداری اُبژه در نسبت با "من" دارد. یعنی من توفیق یافته ام آن جنبه ای از اُبژه را نمایان کنم که تاکنون پنهان و مستور بوده است. با این حال انگار من از وجودم چیزی به آن عطا کرده ام. من با هِبه ی بخشی از وجودم به اُبژه آن را در مقامی نشانده ام که تاکنون در آن آشکار نشده است. حال وقتی این نسبت را مَد نظر قرار می دهیم در می یابیم که این فقط "من" نیستم که در آفرینش آن بخش از نهفتگی های اُبژه مؤثر بوده ام، بلکه اُبژه نیز در این راستا در التفاتِ انسانی "من"، در جهت دادن به توجه ام و نگاه ام نقش دارد، و در بازسازی نگاهِ "من" به خویش و جهان، نقشی به مراتب مهم بازی می کند.

اگر مدعی شویم عکاسی واجِد فلسفه ای غنی است پُربیراه نگفته ایم. به عبارتی فلسفه ی عکاسی دلالت بر این امر دارد که معنا و عکاسی چه نسبتی با یکدیگر دارند، و عکاسی در تبیینِ موقعیتِ سوژه و اُبژه چه نقشی دارد؟ یا انسان به مثابه ی کسی که عکس می گیرد در حال انعکاسِ چه واقعیتی است، و این واقعیت در تبیینِ حقیقتِ زندگی، و موقعیتِ او چه نقشی ایفاء می کند. بدین خاطر عکاسی صرفاً عکسبرداری نیست، و اگر عکاسی تا بدین پایه در جهان ما مهم شده است، به خاطر این است که در تقویم یا شالوده ی معنا، یا زیبایی شناسی نقش دارد.

فلسفه ی عکاسی بیش از هر چیز حکایتی از زمان است. با این حال زمان فقط آن چیزی نیست که سپری می شود، بلکه آن چیزی نیز هست که تجدید می شود. زمان لحظاتی است که سپری کرده ایم، اما لحظاتی نیز هست که بازتولید می کنیم. بدین خاطر زمان یک واحدِ مُجزا از عاطفه، و معنا نیست، بلکه در عاطفه و معنا ادغام می شود. آن لحظه ای که می گذرد صرفاً گذشته نیست، و آن لحظه ای که هنوز نیامده است، همان لحظه ای نیز نیست که ما در آفرینش اش نقشی نداشته باشیم. زمانِ انسان نیازمندِ پیکربندی هاست، و پیکربندی ها مُبینِ آفرینش ها. آن چه زمان را از یک سو به منزله ی مقوله ای بسیط، و از طرف دیگر مقوله ای پیچیده معرفی می کند این است که از یک سو حس می کنیم زمان در دسترس ماست، و ما اختیاردارِ آن هستیم، و از طرف دیگر می فهم ایم زمان مستقل از ماست، و اختیاردارش نیستیم. در واقع زمان واجِد آزادی است، و این آزادی شالوده ی هستی زمان را می سازد؛ با این حال زمان آن چیزی نیز هست که بازتولیدش می کنیم، و جنبه ی شهودی و درونیِ هستی انسان را تشکیل می دهد.

عکاسی روایت گر زمان است، ولی نه زمان صرفاً به منزله ی عنصری بیرونی، بلکه به مثابه ی کیفیتی درونی. زمان جنبه ی عاطفی خالصی دارد که تجربه ی آن مولدِ زمانِ شخصی است، یعنی زمان در هستی انسانی فقط عنصری مستقل نیست که ما اختیاری بر آن نداریم، بلکه انسان به منزله ی یک سوژه با آزادی اش، آزادی زمان را معنا می کند و به آن شکل می بخشد. در این راستا آزادی ها در تقابلِ با یکدیگر نیستند، بلکه در جایی در تناظر با هم اند، و در جای دیگر به گونه ای در یکدیگر ترکیب می شوند.

مقدمه


یک
نگارش این یادداشت ها به خاطر ضرورتی است که بودن در لحظه برایم ایجاب می کند. یادداشت ها به منزله ی نگارشِ زندگیِ یک "من" در موقعیت است. بازخوانی آن ها به "من" این امکان را می دهد، هم خودش را در موقعیت های دیگر بازخوانی کند، و هم موقعیت ها را در نسبت با خویشتن اش بشناسد. یادداشت ها گویای زندگی یک "من" اند که نمی خواهد در حافظه اش مَحصور بماند، بلکه می خواهد با آن چه در حافظه اش دارد، با حافظه ی زندگی ارتباط برقرار کند، و از این طریق، زندگی را نه در حافظه، بلکه در خودِ زندگی بسازد. از این رو یادداشت نویسی بیش از آن که نگارشی از روی هوس باشد، ضرورتی آگاهانه برای تعیینِ موقعیتِ "من"، و بازخوانی "منِ" در "موقعیت" است. ما همواره از این که موقعیت را بشناسیم و بدانیم نسبت آن با "من" چگونه است اجتناب می کنیم، از این رو هم از چگونگی پویشِ "موقعیت" غافل می مانیم، و هم از تداومِ خویشتن در "موقعیت".

دو
یادداشت ها دربرگیرنده ی تفَرُدِ لحظه ها از یک سو، و پیوستگی لحظه ها از سوی دیگر است. یک لحظه واجِد محتوا یا درون مایه ای است که جدا از لحظاتِ دیگر قابلِ بازنمایی در کلمات است. لحظه فقط وجود ندارد، بلکه لحظه چیزی است که باید کشف شود. بنابراین فردیت پیدا کردنِ لحظه ها، کاری است که در یادداشت ها قابل انجام است. با این حال یادداشت ها صرفاً بازنماییِ لحظه در کلمه نیست، بلکه اکتشاف و واکاویِ شهودیِ لحظه در عالمِ خویش است. از منظر دیگر لحظه، به لحظه ها می پیوندد، و در زنجیره ای از تداعی ها، معانی جدیدی خلق می کند. لحظه هم واجِد فردیت است، و هم جمعیت. هم خودش یک واحد است، و هم این که به توحیدش قائم نیست. پس یادداشت ها یک لحظه را در لحظه ی دیگر فرا می افکند، و تاریخی از لحظه ها می آفریند.

مقدمه

یک

یک رویدادِ جهان گیر و غیرقابلِ انتظار احتمالاً همه ی ما را به فکر واداشته است. حالا به نظر می رسد این جهان هیچ شباهتی با دنیای پیشین ندارد. شهرهای خَموش و در خود فرو رفته، و انسان هایی که شاید برای نخستین بار در زندگی شان با عالمی رویارو شده اند که نمونه ی آن را یا در خواب ها و فانتزی های خود دیده اند، یا درفیلم های تخیلیِ باورنکردنی. ولی این رویدادِ عامل گیر جنبه های متفاوتی دارد، و تأثیر آن بر حیات فعلی بشری غیرقابل باور است. هم غم انگیز است، زیرا بسیاری را به کام مرگ فرستاده است، و هم تعجب برانگیز، زیرا ما را به عُجب و حیرت واداشته است؛ و هم این که تأثیرات غیرِقابل انکاری بر چگونگی زیستِ ما بر این کره ی خاکی گذاشته است.

دو

از آن جایی که چنین رویدادی فعلاً در حدِ ظهور است، و بضاعتِ بشر برای سنجشِ آن در مقیاس های مختلف امکان پذیر نیست، کرونا دیگر فقط یک ویروس تلقی نمی شود، بلکه مولدِ نوعی واکنش زیست ـ کیهان ـ شناختی به اثر مُخربِ زندگی انسان بر حیات نیز قلمداد می گردد. تاکنون انسان هم زندگی کرده است، و هم به بهای حیاتِ خویش، بسیاری از تجلیاتِ حیات را نیز نابود کرده است. از این منظر، واکنشِ کرونایی به انسان، مُتناسب با واکنشِ انسان به موجوداتِ دیگر، خصوصاً سیاره ی زمین می باشد. اگر نکته ای نَغز پیرامون این موضوع را بتوان ایراد داشت، می توان گفت: از ماست که بر ماست.

خداوند را سپاس می گویم که من را یاری کرد این کتاب را به نگارش درآورم. در ادبیاتِ ما در باره ی عشق معنوی، معنویت عشق، عشق آسمانی، عشق روحانی و عشق انسان به انسان در قالب اشعار یا قصه ها سخن بسیار رفته است. با این حال به نظر من جای کتابی به نثر که نگره ای معنوی ـ فلسفی به عشق داشته باشد، خالی بود. هر چند اهتمامِ من برای نگارش این کتاب متضمنِ جامعیت و کامل بودن آن نیست، ولی وسوسه ی نوشتن آن هر چند به گونه ای ناقص رهایم نکرد. شاید برای خوانندگانی که با فلسفه آشنا هستند اصطلاح فلسفه ی معنوی عشق غریب بنماید. چرا که در چارچوبی کلاسیک، فلسفه با تعقل و تدبر در باره ی امور جهان سروکار دارد، و معنویت بنا به سابقه ی دیرینه اش با شهود، الهام و مکاشفه. با این حال من فکر می کنم ما می توانیم به گونه ای معنوی نیز بیندیشیم، و با نگرشی هرمنوتیک گوهر معنوی چیزی به نام عشق را روشن تر کنیم. بنابراین این کتاب نه مکتوبه ای کاملاً فلسفی است که با دلایل سرو کار داشته باشد، نه نگارشی کاملاً شهودی که هیچ دلیلی را بر نتابد. این کتابی است در تفسیر، و آن هم تعبیر شخصی من در باره ی عشق. در این تعبیر آن چه بیش از هر چیز مطمح نظر قرار گرفته است در نظر گرفتن عشق به منزله ی فرایندی تکاملی است. در واقع مرتبه ی نخست عشق هم چنان که پیداست آغازی دارد، ولی عشق از آن جا که با کمال شخصی و نفسانی آدمی مرتبط است، بی انتها و بی پایان است. در این فرایند نه عشق من به تویی مشخص نادیده گرفته شده است ـ بلکه بدان اهمیتی فراوان داده شده است ـ و نه عشق به توِ مطلق یا خداوند، که به نظر عده ای محال و ناممکن می نُماید. از این رو و به نظر برخی در این سیر عاشقانه شاید جهشی وجود داشته باشد، ولی آن چه واقعی تر است، همان چیزی است که می تواند طبیعی تر تلقی شود.

این كتاب شامل دو بخش است. بخش نخست به فلسفه علم و معرفت‌شناسی و مسائل علوم طبیعی می‌پردازد و پوپر در آن‌ها برخی از مهم‌ترین و جسورانه‌ترین دیدگاه‌های خود در معرفت و علم انسانی و مسائلی از قبیل چگونگی تكامل نظریه علمی، نظریه سه جهان، حدس‌ها و ابطال‌ها، نظریه تكاملی معرفت و ... را بیان می‌كند. بخش دوم مقالاتی در زمینه تاریخ و سیاست هستند و به مسائلی از قبیل دموكراسی، صلح، پیشرفت، آزادی، تكنولوژی، فلسفه تاریخ می پردازد.

برای آنان که شوق آموختن دارند، و برای آنان که می خواهند از زندگی خود به انحای گوناگون لذت ببرند، گنجینه ای از امکانات موجود است. اما شاید مهمترین چیز آن باشد که اغلب ما آماده ایم که به انتقاد از سر آگاهی، گوش فرادهیم و اگر با پیشنهادهای معقول در جهت بهبود اوضاع جامعه مواجه شویم یقیناً خوشحال خواهیم شد. زیرا جامعه ی ما نه تنها برای انجام اصلاحات مهیا است، بلکه به جد در اندیشه ی اصلاح خویش است. علی رغم همه ی اینها، این اسطوره که ما در جهان زشتی زیست می کنیم، رواج یافته است. کارل ریموند پوپر

به بخش دانلود کتاب بروید

 

نیچه می‌گوید: «آن کس که با هیولاها پنجه در می‌افکند، باید به‌هوش باشد که مبادا خود هیولا شود، و آنگاه که زمانی دراز چشم به مغاک می‌دوزی، مَغاک نیز چشم به روی روحت می‌گشاید.»

در زندان اومسک، داستایفسکی چهار سال با رانده‌شدگانی زیست که از قراردادها و رسوم اجتماعی عادی معاف بودند -موجوداتی که به هستی حیوانی بازگشته بودند. او به مغاکی چشم دوخته بود که در آن عنصر خام شهوت مجرد بشری می‌جوشید و مغاک داخل در روح او می‌شد. او شاید خود هنگامی که پا به زندان گذاشت انسانی غیرعادی بود. در آنجا او آموخت که خود را با جهانی غیرعادی وفق دهد، و هنگامی که سر برآورد نگاه کج و معوجش نمی‌توانست به کانونی دیگر دوخته شود.

انسان‌های عادی در رمان‌های داستایفسکی همان‌قدر نادرند که در محوطۀ زندان. جهان او جهان جنایتکاران و قدیسان، هیولاهای رذیلت یا فضیلت بود. داستایفسکی سی و سه ساله بود که آهنگر زندان غل و زنجیر از پایش گشود تا بار دیگر قدم به جهان انسان‌های آزاد بگذارد، اما این جهانی بود که به‌واسطۀ دوره‌ای که او از سر گذرانده بود برای همیشه چهره عوض کرده بود. سال‌های رشد به پایان رسیده بود، اما هنوز سال‌های طولانی تب و هیجان باید طی می‌شد تا سرانجام نبوغ وی بیان هنری‌اش را دربارۀ مسائل خیر و شر که روحش را در سایۀ تاریک زندان می‌خوردند پیدا کند.

به بخش دانلود کتاب بروید

باید بودریار را علاوه بر جامعه‌شناس و منتقد ادبی برجسته، یک فیلسوف قلمداد کرد؛ چراکه شاه‌واژه‌ی افکار بودریار همانی است که از زمان یونان باستان نقطه‌ی محوریِ مباحث فلسفی است، و آن «واقعیت» و چیستی واقعیت است. اما او برخلاف فیلسوفان که مباحث خود را بر مفاهیم انتزاعی بنا می‌کنند، به زندگی روزمره [و مسائل انضمامی] توجه کرده است و همین امر جذابیت ویژه‌ای به مباحث او داده است.

مانند بسیاری از نظریه‌پردازان مطالعات فرهنگی و فلسفه‌ی پسامدرن، پس‌زمینه‌ی افکار بودریار نیز مارکسیستی است. البته این امر عجیبی نیست، چون افکار او زمانی شکل گرفت که مارکسیسم در اوج بود. او در سال 1968، یعنی همان سال شورش معروف دانشجویی فرانسه، از رساله‌ی دکتری خود با عنوان نظام ابژه‌ها در دانشگاه سوربن دفاع کرد، که این رساله بعدا به‌صورت کتاب مستقلی چاپ شد. او در سال 1970 اولین کتاب خود به‌نام جامعه‌ی مصرفی را منتشر کرد که زمینه‌های مارکسیستی فکر او حتی در نام کتاب نیز مشهود است. اما این کتاب تلاشی است در جهت تطبیق مارکسیسم و وضعیت پسامدرن؛ البته ما شاهد تلاش‌هایی از این دست برای ترمیم نظریات مارکسیستی در جهت توصیف شرایط پیچیده‌ی سرمایه‌داری در دوران جدید از طرف نئومارکسیست‌ها نیز هستیم. اما او از سال 1973 به نوعی بازاندیشی در نظریات مارکسیستی مبادرت می‌کند که می‌توان آن را آغاز دوره‌ی «فرامارکسیستی» بودریار نامید، که نتیجه‌ی آن کتاب آینه‌ی تولید است. او در این کتاب با اشاره به پایان مدرنیته، به کاستی‌های مارکسیسم در تبیین فرآیندهای اجتماعی موجود توجه کرده و با استفاده از نشانه‌شناسی سعی در بیان ویژگی‌های عصر جدید می‌کند.

  به بخش دانلود  کتاب بروید

کتاب حاضر مشتمل بر یک مقاله و متن یک سخنرانی است که طی آن دیدگاه‌های اخلاقی (هانا آرنت) بیان می‌شود .(برای خداحافظی با هانا) عنوان مقاله‌ای است از (مری مکارتی) و (اندیشیدن و ملاحظات اخلاقی) متن سخنرانی (هانا آرنت) در سال 1971است که در این کتاب ترجمه آن فراهم می‌آید .بخشی از آرای (هانا آرنت) در این جا برای نمونه ذکر می‌شود :(اندیشه شناخت نیست, بلکه توانایی تمیز نیک و بد و زیبا از زشت است و این توانایی می‌تواند, دست کم برای من, در لحظه‌هایی کمیاب وسیله پیش‌بینی فاجعه‌ها باشد...موضوع اندیشه نمی‌تواند جز چیزهای دوست داشتنی ـ زیبایی, حکمت, عدالت و غیره ـ باشد .زشتی, نبود زیبایی, نبود دادگری, و نبود نیکی است .یعنی بدی و زشتی اصالت یا جوهری ندارند تا اندیشه بتواند به آنها بپردازد...واقعیت اسفبار این است که بخش بزرگ بدی‌ها را کسانی مرتکب می‌شوند که هرگز تصمیم به بد بودن یا خوب بودن نمی‌گیرند .آنها که توانایی اندیشیدن ندارند) .

دانلود کنید:

https://www.uplooder.net/files/AndisheAkhlagh.pdf.html

اهالی اندیشه و ادب و پژوهشگران، داریوش شایگان را متفکری آزاد، فیلسوف و فرهنگ‌پژوهی چندزبانه و نویسنده‌ای بی‌پروا می‌دانند که دوره‌های مختلف فکری را در زندگی تجربه کرد. هم شعر سرود و هم عمیقاً به فلسفه، تصوف و ادیان شرقی پرداخت. واهمه‌ای از دگرگونی و بازشناسی عقایدش نداشت. بسیاری معتقدند که شایگان بر اساس تجارب زیستی خود بی‌آنکه در قیدوبند چیزی باشد، می‌اندیشید و می‌نوشت و در تاملات و اندیشه‌هایش در طول چند دهه از تقابل و تعارض میان تمدن‌های کهن شرقی با فرهنگ مدرن غربی به آشتی میان آن دو رسید. آراء و اندیشه‌های او محل بحث‌های دامنه‌دار است و موافقان و مخالفان بسیاری دربارهٔ او نوشته‌اند.

در میان گفتمان‌های روشنفکری ایران، داریوش شایگان را به استناد آرای او «فیلسوف فرهنگ» می‌نامند. شایگان همواره بحث «ایران فرهنگی» را در نظر داشته است: چه آنجا که در «هندوئیسم و تصوف» به قیاس ظرفیت‌ها و امکانات ایران فرهنگی برای تأثیرگذاری بر فرهنگ و آیین هندو و عناصر بینافرهنگی می‌پردازد، (آنچه می‌توان از آن به عنوان ایرانِ شرق یاد کرد) چه هنگامی که در «آسیا در برابر غرب» از هجوم دیگری و فرهنگی بیگانه و به ناچار نشانه‌های خطرآفرین برای ایران فرهنگی و هویت ایرانی سخن می‌گوید (آنچه می‌توان از آن با تسامح ایرانِ اسلامی یاد کرد)، چه آنجا که در «نگاه شکسته» با طرح بحث اسکیزوفرنی فرهنگی به دوپارگی این فرهنگ و هویت اشاره می‌کند و بالاخره زمانی که در افسون‌زدگی جدید صحبت از تعدد هویت‌ها و ادغام هویت‌ها و فرهنگ‌ها در اثر روند جهانی‌شدن به میان می‌آورد (آنچه می‌توان از آن با عنوان ایرانِ غرب یاد کرد). 

دانلود کنید:

https://www.uplooder.net/files//Asar-va-Maghalat-Daryoosh-shayegan.pdf.html

کمتر کسی است که از خودش نپرسیده باشد: معنای زندگی چیست؟ ولی کمتر کسی است که به دنبال معنای زندگی باشد و در این باره به جستجو بپردازد. جامعه بن داوود چنین کسی است. از این رو برای همه ی ما این پرسش ها پیش می آید:

معنای زندگی چیست؟

اگر زندگی هست، پس مرگ چیست؟

چرا من باید بمیرم؟

آیا وجود مرگ دال بر بی معنایی زندگی نیست؟

آیا زندگی یک تکرارِ بی معنا نیست که آدم ها متولد می شوند، و سپس می میرند؟

اگر زندگی با مرگ پایان می پذیرد، پس آیا بهترین راه زندگی لذت بردن و کامجویی بی پروایانه از زندگی نیست؟

اصلاً چرا باید زیست؟

موقعیت من به منزله ی یک انسان در این جهان وسیع چیست؟

خداوند در کجای این جهان یافتنی است؟

آیا زندگی معنایی دارد؟

ایوب کتاب رنج است، یا پاسخی به رنج، یا معنایی که در رنج نهفته است، یا کوشش وافرِ آدمی برای تببینِ پدیدآیی رنج، یا درکِ ایمان از طریقِ رنج، یا آزمونِ اخلاقی انسان به واسطه ی رنج؟ شاید ایوب کتابی است برای همه ی این پرسش ها. سرنوشت ایوب نه آن چنان که در اینجا آمده است، تقدیر بشر است. انسانِ تنگاتنگِ رنج و محدودیت از یک سو، و پیش بینی ناپذیری زندگی از سوی دیگر. به راستی کتاب ایوب سِرشت تراژیک زندگی آدمی را می نُماید به گونه ای که انسان آینده نیز با آن همسو است و تا انسان، انسان است از آن گُریزی ندارد.

ایوب آن چنان که عهد عتيق[1] عنوان می کند مردی است از سرزمین عَوص. گویند عَوص منطقه ای در شرق فلسطین بوده است. با این حال مکان جغرافیاییِ جایی که ایوب در آن می زیسته است چندان اهمیتی ندارد؛ آن چه مهم است نحوه ی رویارویی ایوب با سرنوشتِ خویش است که در همه ی اعصار سرنوشتی است برای بشر. انسان چه در شمال بزیید و چه در جنوب   نمی تواند از رنج بگریزد، و این رنج در همه ی احوال همدم و همنشین آدمی است. او بر مبنای همین رنج ممکن است برای همیشه از خداوند بگریزد، یا ممکن است به خداوند بازگردد؛ با این حال انسان هیچ قادر نیست از رنج بگریزد و رنج هماره با اوست.

 

در وهله ي نخست فراموشي و معنا دو قطب متباين به نظر مي رسند. از سويي معنا به تلاش مجدانه ي آگاهي براي تببين وضعيت خويش در جهان ارجاع مي دهد، و از سوي ديگر فراموشي به رها سازي خويش از وقوفي كه جوهره ي همين تبيين است. با اين حال با باريك بيني مي توان مدعي شد كه فراموشي عنصري بنيادين در هستي معنوي و تحقق نيستي است. در حيطه ي فرهنگي واژگان، نسيان يا فراموشي داراي بار منفي است. از حوزه ي روان شناسي گرفته تا قلمرو فلسفه ي سنتي، از حيطه ي زندگي عام گرفته تا محدوده ي زندگي هاي خاص، فراموشي در تنافر با غنا و استعلاي وجودي است. با اين حال در قلمرو معنوي فراموشي به همان اندازه ضرورت دارد كه يادآوري، نسيان همان اندازه ايجابي است كه آگاهي. از اين نظر فراموشي پيش درآمد پديدارشناسي يعني ديدن چيزها آن چنان كه هستند، عزل نظر از برداشت ها، طرز تلقي ها و داوري هاي پيشين است. به يك معنا در ساحت پديدار شناسي تا من خويش را قصدمندانه از گذشته تهي نكنم، به هستي چيزي وقوف نخواهم يافت؛ تا فراموش نكنم به ياد نمي توانم آورد. از اين رو پديدار شناسي با فراموشي ربط مي يابد زيرا من ناگزيرم براي پرده برداشتن از وجود چيزها رياضت فراموش كردن سوابق ذهني خويش را تحمل كنم. اين فراموشي با اين كه به قصد زودودن پيش داشت ها و آگاهي هاي سابق انجام مي شود، خود كنشي آگاهانه است. من فراموشي را تمرين مي كنم تا چيزها را آن چنان كه هستند به ياد بياورم و بشناسم. اين كنشي نيت مندانه است، زيرا من قصد مي كنم چيزي را آن چنان كه هست بشناسم و ضمن آن كه آن را به شهود در مي يابم، از برداشت هايم عزل نظر مي كنم.