امروز : 29 ارديبهشت 1403

 

 

اینک بسیاری در قرنطینه ایم، چونان محبوسانی که از پنجره یا دریچه ی کوچکی، یا شنیدن صدای باد، یا دیدن ابرها در آسمان به جهان بیرون دسترسی می یابند. با این حال هر چند امروز همه ناچار هستیم جدا از هم باشیم، ولی تمنای با هم بودن، بیش از هر زمان دیگری در ما شدت یافته است. خواهشِ این که خاطره ی دیروزها تکرار شود، و انسان و طبیعت "من" را در خود گیرد.

با این حال قرنطینه، جایی است که به آن احتیاج دارم، تا رها از دل مشغولی های کاری، به خود بپردازم. اما انسان همواره دل مشغولِ چیزی است، و اگر امروز از دل مشغولی های دیروز خبری نیست، ولی دل مشغولی های جدیدی سَر برآورده است: من امروز کیستم و چگونه می توانم مؤثر باشم؟

قرنطینه اسمی است که تاکنون با آن آشنا نبوده ایم. آن چه زندگی به ارمغان می آورد، صرف نظر از این که خوب است یا بد، قطع نظر از این که شَر است یا خیر، همیشه قابل تأمل است. قرنطینه حالا محتوایی است برای اندیشیدن، واکاوی خود در جهانی که همواره احساس کرده ام در آن موجودیت معینی دارم، و امروز در می یابم این موجودیت قدیمی است، و حیات برای شکل بخشیدن به "من"، تمهیدی اندیشیده است.

آن چه قرنطینه به همراه می آورد، قرنطینه نیست، بلکه رجعت به خویشتن برای بازیافتنِ امکان هایی است که می تواند "من" را از مرزها عبور دهد. اکنون "من" هم یک مُعضل است، و هم نقطه ای برای آغازی جدید. هم این "من" دست وپاگیر است، و هم چراغی برای هدایتِ خویش در دنیایی دچار سکون.

از این قرنطینه "یادها" به گونه ای دیگر نمایان می شوند، و دنیای بدون قرنطینه خیالی به نظر می رسد. آن چه دیروزها یک امکانِ معمول برای زندگی بود، امروز مبدل به امری دسترس ناپذیر شده است، و آن چه امروز دسترس پذیر است، ممکن است فردا تبدیل به امر ناممکنی شود. زندگی در ممکن ها و ناممکن هاست، زندگی همواره جریانی است که یا تناسب اش را از دست می دهد، یا آن را در غیاب ها و حضورها، ممکن ها و ناممکن ها پیدا می کند.

در قرنطینه است که می توانی فارغ از آن چه بوده ای، به آن چه که هستی اتکاء کنی. هر آن اندازه که بیرونی تر بوده ای، تحمل دیوارهای آن برایت غیر قابل تحمل تر می شود. در اینجا در می یابیم "من" فقط یک نقطه ی عزیمت نیست، بلکه یک پایان نیز هست، بدان سبب که همواره به چیزی غیر از خویش نظر داشته است.

پایان ها این گونه فرا می رسند. پایان، مرگ نیست، بلکه یک زندگی است که "من" نمی تواند خودش را در آن بیابد، "من" نمی تواند خودش را در آن بی افکند، "من" نمی تواند او را از خودش بداند.

حالا باید برای آن که قرنطینه را مبدل زندگی کنی، "من" را بی افشانی؛ "من" را از درون خویش برون کشی، و مبدل به رنگ ها، نت ها، کلمات و تصویرها کنی. اکنون "من"، منشورِ زندگی در عالم تنهایی است، و با این تنهایی است که می تواند زندگی را در درون خودش نشر دهد.

ما بِسان یک ابر در معرضِ باد از هم پاشیده ایم، چون تَلی شن که میانِ بیابان سرگردان است. با این حال انسان هم امکانی است برای تلاشی، و هم ظرفیتی است برای آفرینش. آن چه آفرینش خواهان است، ایستادگی نیست، بلکه نرمی بی شائبه ای است که می تواند "من" را از سختی ها عبور دهد. در این هنگام که روزها سخت شده اند، "من" باید به نرمی بگراید، و از مقاومت دست بردارد. اکنون زمانه ی نگریستن، برچیدن و دوباره آفریدن است. آن چه "من" می تواند انجام اش دهد، نزدیکی و قرابت با خویشی است که همواره نادیده گرفته شده است.

چهارم فروردین

 

این آگاهی خُرد کننده ای است که همواره می خواهد همه چیز را تفتیش کند، و بی آن که به محتوای تنهایی وقوف یابد، در پی این است سبب این موقعیت را در یابد. آگاهیِ رهایی بخش، آن آگاهی است که "من" را تطبیق می دهد، و به عوض دنبال گیری سبب ها، به چگونگی ها می پردازد. اکنون هیچ اهمیتی ندارد علت ها چیست اند، بلکه مهم این است که "من" باید چه کنم، تا از آن چه زنجیره ی جبری علت و معلول هاست رهایی یابم.

برای این آگاهی رهایی بخش، "من" به همان اندازه مهم هستم، که جهان؛ آن چه ما را دوشاوشِ یکدیگر قرار می دهد، اکنون دانشی است که وامدارِ دانستنی های معمول نیست، بلکه نوعی معرفت است که دشواری ها را هموار می کند، و به "من" یاری می رساند موقعیت ام را در این جهان بشناسم، و جهان را به محضر به خویش در آورم.

هم چنان که از پُشت پنجره به کوه ها می نگرم، به ابرها، و تازیانه ی باد را بر شیشه احساس می کنم، دل ام می خواهد رَساترین فریاد را نیز بَرآورم. این فریاد، فریاد "من" و جهانی است که در آن زندگی می کنم، لذت می برم، و در هیاهوهای آسیب زایش رنج می کِشم. این همان جهانی است که اینک در آسیب پذیرترین لحظه ی حیات دارد خویش را با زحمت و تقلاء جمع می کند، و می خواهد از میلیون ها تکه ی پراکنده، دوباره چیزی در خور بسازد. این جهان ماست که در سوگ است، و این سوگ جهان است که باید در سوگ نماند، بلکه مبدل به باشکوه ترین لحظه ی هستی شود.

در این روزها باید "من" را بَرکِشم، آن گونه که ظهور جدیدی بیابد. همواره در سخت ترین شرایط ممکن است، که زایش ها ممکن می شود، و به نظر می رسد تا محدودیت و فشاری غریب وجود نداشته باشد، انگیزه ای برای نوشدن وجود ندارد. ولی آیا هر فشار یا بحرانی بر زایشِ "من" مؤثر است؟ این پرسشی است که هر وجودی باید پاسخگوی آن باشد؛ اما برای من هر بحرانی مولدِ معنایی است، هر مسأله ای درون مایه ای دارد برای اِنکشافِ خویشتن، و هر فشاری ممکن است با سوگی که ایجاد می کند موجبِ خیزش دوباره ای در هستی شود. اکنون که به گذشته ی نزدیک می نگریم، به نظرمان دور می آید، انگار ما نبوده ایم که آن گونه بودیم؛ پنداری همه ی آن چه پیرامون مدینه ی زندگی مان می پنداشتیم، بعید به نظر می رسد. حالا آن چه به کارمان می آید گذشته نیست، بلکه حالی است در درون حالِ خودمان؛ کاوشی در خویش برای بازیابیِ امکان های حضور در شرایطی سخت.

حالا ما به دنبال خوشبختی نیستیم، بلکه جویای این هستیم "بمانیم"، و در این جهان که آن را تاریک می یافتیم، دوباره نَفَس بکشیم، و در جاهایی که اندکی خوشنود بودیم، سیر کنیم، و از حداقل های ممکن، حداکثرهای ممکن را تجربه کنیم. اکنون تعریف ما از زندگی تغییرکرده است، و دیگر چیزهای جُزییِ آزاردهنده به نظرمان نمی آید. مُهلک ترین فشارها این گونه اند، که کمال را نه در تعالی جویی های دور از دسترس، بلکه در اینجا و اکنون برای مان واقعیت می بخشند. در این حال نمی توانیم مدعی شویم آینده ای وجود ندارد، بلکه فقط اصرار می ورزیم که حال را پُربارتر سازیم. دیگر چه اهمیتی دارد آینده چیست، آن چه مهم است کمترین فاصله با چیزهای ارزشمندی است که بی اهمیت می انگاشتیم، و اکنون برای مان مهم اند.

بی تردید ابدی ساختنِ زندگی از طریق ارزشمند کردن زندگی ممکن است. اگر زندگی ظرفیتِ ابدی شدن را دارد، تنها از یک طریق قادر به چنین کاری هست، وآن هم تأکید بر ارزشمند بودن اش است. با این حال ارزشمند شدن یک زندگی تنها در صورتی ممکن است، که زندگی را آن گونه که باید پاسداشت. برای کسی که زندگی نمی کند، بلکه آن را به هَدر می دهد، هیچ لحظه ی اوجی وجود ندارد تا بتواند "من" اش را جاودانه احساس کند.

پنجم فروردین

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید