مفاهیمی برای اندیشیدن؛ لذت سادیستیک (2)
- توضیحات
- توسط : رئوف آهوقلندری
- مجموعه : روانشناسی
- بازدید: 94
لذت سادیستیک از آن جایی که ساده به دست می آید و قابل دسترس است، رایج نیز هست. تنها خطرِ آن می تواند مواجهه با دیگرانی باشد که مقابلِ شخص به ایستند، و او را به چالش بکشند. لذت سادیستیک را فارغ از هر گونه تلاش می توان کسب کرد، و همین جنبه ی راحت طلبانه است که باعث رواج اش می شود. ما در زمینه ی زندگی عملی هماره با چالش هایی جدی مواجه ایم که وصول به مقصود را منوط به تلاش و همت بسیار می کند. شما برای این که به لذتی پایدارتر برسید، و احساس رضایت کنید، ناگزیرید هم هدفمند باشید، و هم سخت تلاش کنید. این دو یعنی رنج. چرا که "هدف" چیزی است که ما به آن نرسیده ایم، و تمنای تحقق اش را داریم، و "تلاش" یعنی کار کردن، تمرین کردن، انرژی خود را صرف چیزی کردن، تکاپوی چیزی را کردن. این رنج، مقدمه ی کسب لذتی واقعی است.
ولی در لذت سادیستیک شخص تابع رنج نیست، فقط در طلبِ لذت است. یعنی لذتی که فارغ از هر گونه تلاش و همت قابل دسترسی است. چنین لذتی فقط یک زمینه و بستر می خواهد، و آن هم ساحتِ اجتماعی و رابطه با دیگران است. چرا که سادیسم در قالب رابطه با دیگران خودش را نشان می دهد، و شخص فاقدِ رابطه، شخص فاقدِ لذت است. بنابراین در لذت سادیستیک هم گرایش به جمع شدید است، و هم نفی جمع. هم شخص بی تابانه در جستجوی رابطه ی اجتماعی است، و هم رابطه را به گَند می کِشد. برای چنین فردی دیگری هماره یک قربانی است، و کسی است که باید تحقیرش کند، تا خودش را به نحو مطلوبی اثبات کند.
به نظر می رسد بزرگترین تنبیه برای چنین شخصی محرومیت از رابطه ی اجتماعی است. این محرومیت موجب می شود گرایش سادیستیک با مانعی جدی روبرو شود، و در فرایندی بازگشتی به خود فرد باز گردد. پس ما می توانیم مانع ارضای لذت سادیستیک دیگری شویم، ولی اگر شخصی مازوخیسم یا خودآزار باشیم، ارضای لذت سادیستیک را برای دیگری تسهیل می کنیم.
خودآزارها معمولاً طعمه ی مطلوبی برای دیگرآزارها هستند. وقتی فرد تمایلی بیمارگون به سرزنش و ملامت خویش داشته باشد، غالباً با شخصی رابطه ی بیمارگون خواهد داشت که او را تحقیر و تنبیه می کند. فرد خودآزار، از تحقیر و تنبیه خویش توسط دیگری لذت می برد، و این لذت را می توان لذت خودآزارانه یا مازوخیستیک نامید. این دو لذت غالباً جنبه ی شهوی دارند، و با تمایل جنسی قرین می شوند. رابطه ی جنسی با یک شخص مازوخیتسیک، یعنی رابطه ی توأم با تحمیل درد و خشونت؛ او یک معاشقه ی متعادل را بر نمی تابد، و برایش چنین رابطه ای فاقد لذت است. رابطه ی جنسی با یک شخص سادیستیک، یعنی رابطه ی توأم با اِعمال درد و خشونت؛ بنابراین او نیز یک معاشقه ی متعادل را بر نمی تابد و برایش چنین رابطه ای فاقد لذت است. تحریک پذیری جنسی در هر دو این اشخاص تابعی از فرایند تولید درد، تنبیه و خشونت است.
دکلمه شعر باید باران ببارد از آنتونیو گاموندا
- توضیحات
- توسط : رئوف آهوقلندری
- مجموعه : شعر
- بازدید: 98
آنتونیو گاموندا مهمترین شاعر زندهی اسپانیا و شاید همهی جهان اسپانیولی زبان، هشت ماهه بود که پدرش را از دست داد، در یتیمی و فقر بزرگ شد، پدرش از شاعران جریان مدرنیسموی اسپانیا بود و او پنج ساله بود در جنگهای داخلی اسپانیا، همهی مدرسهها بسته بود و به اجبار خواندن و نوشتن را با کتاب پدرش آغاز کرد… شعر گاموندا بسیار تلخ است. رنجی که در این شعرهاست چنان شفاف است که تامل در اعماقش ما را به تجربهی دوبارهی تاریخمان دعوت میکند، تاریخی که با اسپانیا فصلهای مشترک بسیار دارد. سلطهی موحش فرانکو و فاشیسم و تجربهی یاس، خیانت و دروغ. گاموندا ما را از اعماقمان برایمان روایت میکند.
نخستین کتابِ شعر آنتونیو گاموندا در سال ۱۹۶۰ منتشر شد. پس از آن گاموندا به مدت حدود دوازده سال از انتشار شعر دست کشید. مشغولِ فعالیت سیاسی بود و نمیخواست سخنِ شعرش به دستِ صرف و نحو سخنِ سیاست به دامچالهی شعارها در افتد. گاموندا وقتی دوباره به انتشار شعرهایش دست زد که دیگر در مقام شاهد زوال سخن حقیقت ایستاده بود. شرح دروغ را منتشر کرد. «کتاب سرما» و «فقدانها میسوزند» هر دو آثاری هستند که بر خاطره، رنج و شکنجهی جنگهای داخلی و دیکتاتوری فرانکو شهادت میدهند. در این کتابها، تصویر اسبهای شکنجهدیده، تصویر مادران زرد یا سفید، تصویر هراسها و گرسنگیها، تصویر محتضران و قربانیان، تصویر همهآنها که خودکشی کردهاند، تجسدی مییابد در رنگ، در تن.
نوعِ تعویقِ حاکم در روایت تصاویر، حیرتانگیز است: شاعر پیش از دیدنِ موریانههایی که چوب را میخورند، دندانهای نامرئی را میبیند در چوب. گاموندا در برابر فراموشی میایستد اگرچه میخواهد بتواند فراموش کند. فراموشی، هرگز در نمیرسد. خاطره دیگر یک روایتِ ساده نیست که مرگی را در بیمارستان شرح دهد. خاطره با همهی اجزای تنانهاش در شعر ظاهر میشود: با رنگها، با عوارض بیماریها، با خیسی و خشکی عناصر و اجسام، با سایهها و با نور. اسم ذات و اسم معنی به هم میپیوندند: از متیلین و عشق میآید و نومیدی به استخوانهایش وارد میشود. عشق هست، سانتیمنتالیسم نیست. زوالِ تن و زوالِ یک تاریخ با هم روایت میشوند: «در میان چشمهایت پیر شدم.
این اشعار برای خواندن و رد شدن نیست. آنها شکل دیگری از پوئتیک را به ما ارائه میکنند. در این سطرها، شعر دیگر صاحب جسم شدهاست. از سالها پیش که خوانندهی شعرهای گاموندایم، هربار از خودم میپرسیدم: چطور میشود از شکنجه گفت؟ چطور میشود از درد مادرانی گفت که فرزندانشان را در آزمایشگاههای شکنجه کشتهاند؟ چطور میشود از غریوها و از نسیانها گفت و به دام روایتهای رایج ادبی نیافتاد؟ شعر گاموندا، گواه روشن شکلی دیگر از شاعریست. شکلی از شاعری که در آن کلمه تمام ابعاد خود را دوباره باز مییابد. جسمیتی پیدا میکند از بو و رنگ و سایه و طعم.
محسن عمادی
دانلود فایل صوتی باید باران ببارد با صدای رئوف آهوقلندری
مفاهیمی برای اندیشیدن؛ لذت سادیستیک (1)
- توضیحات
- توسط : رئوف آهوقلندری
- مجموعه : روانشناسی
- بازدید: 81
بی تردید آزادی چیزی است که همه دوست اش داریم، ولی همه به یک اندازه آن را واقعیت نمی بخشیم. برخی از اشخاص به گونه ای زندگی می کنند که انگار اختیارِ عمل بیشتری دارند، انتخاب های شان بیشتر است، کمتر خود را مجبور احساس می کنند، کمتر تحت فشار دیگران قرار می گیرند، بیشتر به علائق شان می پردازند، خیلی بیشتر از زندگی شان لذت می برند، و خیلی آرام تر و شادتر هستند. این برای برخی اشخاص منشأ رنج است، چرا که نتوانسته اند آن چه را که دوست دارند، واقعیت ببخشند، و وقتی می بینند دیگری نیز با شرایطی یکسان، آزادی عمل بیشتری دارد، و از زندگی اش لذت بیشتری می برد، رنج می کشند.
توان و قابلیتِ دیگران در غلبه بر محدودیت هایی که ما در آن گرفتار شده ایم، به ما لذتی که نمی دهد هیچ، بلکه به عذاب مان می افکند. چرا که ناتوانی مان را به رُخ مان می کشد، و عجز مان را از این که نمی توانیم تغییر کنیم، و زندگی شادتری داشته باشیم بیشتر می کند. با این حال مسأله به همین جا ختم نمی شود.
هنگامی ما احساس ناتوانی و عجز بیشتری کردیم، به این فکر نمی کنیم که چگونه توانا و صاحب اختیار شویم، بلکه به دنبال راه هایی هستیم که دیگران را با آن توانایی و اختیار عملی که دارند تخریب کنیم. زیرا درست است که ما نمی توانیم آزادتر باشیم، و از این امر رنج می کشیم، ولی درست تر است که می توانیم آزادی عمل دیگری را مخدوش کرده، و با انواع ترفندها تخریب اش کنیم، و از این کار لذت بریم. این لذت، یعنی لذت آزاد نبودن، ولی مُخرب بودن، در دسترس تر است.
پس شاید ما نتوانیم آزادتر باشیم، یا صاحب اختیاردارتر، ولی می توانیم در آزادی و لذت دیگری خدشه ای وارد کنیم، و این خودش یک توانایی است. بدین خاطر است که برخی اشخاص برای شان خیلی مهم است که به چه طریقی مانع لذت بردن دیگران از زندگی شان شوند، و به جای این که بخواهند خودشان از زندگی شان لذت ببرند، بیشتر برای شان این اهمیت دارد که حال دیگران را بگیرند، تا حال خودشان خوب شود؛ و چطور دیگران را به عجز برسانند، تا خودشان احساس توانایی کنند. ما به این لذت ها می گوییم سادیستیک، یعنی لذت هایی بیمارگونه که شاهدی است بر این امر که اگر من نمی توانم از زندگی ام لذت ببرم، پس هیچ کس هم حق ندارد از زندگی اش لذت ببرد. اگر من ناتوان هستم، همه باید ناتوان باشند، تا من از ناتوانی ام رنج نبرم. اگر من احساس بدبختی می کنم، همه باید این احساس را داشته باشند، تا من حداقل احساس خوشبختی کنم.
لذت سادیستیک لذتی است که از رنج دادن دیگری حاصل می شود، نه از قابلیت شخص در لذت بردن از زندگی اش، و یکی از منابع مهم لذت در زندگی اجتماعی است. دلیلی ندارد وقتی من نمی توانم، دیگری بتواند؛ یا وقتی من یاد نمی گیرم، دیگری به سرعت بیآموزد. لذت سادیستیک متوجه این است که من چه چیزی ندارم، و دیگری دارد، و نباید داشته باشد.
دکلمه ایکور؛ منظومه ی حماسی گاوین بنتاک
- توضیحات
- توسط : رئوف آهوقلندری
- مجموعه : شعر
- بازدید: 258
ادبیات مدرن انگار با ارجاع و الهام از ادبیات یونان باستان شکل گرفته و غنی شده. شاید ادبیات یونان باستان و متون به جا مانده از آن دوران تنها مرجع و مبدع ادبیات مدرن نباشد، اما با نگاهی گذرا به تاریخ ادبیات مدرن میتوان تاثیرادبیات یونان باستان را بر آن دید. با اطلاع اندکی از ادبیات قرن بیستم میتوان دید که "یولیسس" یکی از مهمترین رمانهای قرن بیستم (وشاید مهمترین) با تاثیر و ارجاع به "ادیسه" یکی از آثار بجا مانده از ادبیات یونان باستان نوشته شده و درک و دریافت این رمان بدون اطلاع از این ادبیات و تاریخ و سرگذشت اساطیرش غیر ممکن است. در شعر هم این موضوع صحت دارد و شاعران بسیاری ادبیات یونان باستان و سرگذشت اساطیر و خدایانش را منبع الهام آثار خود میدانستند و یا مانند هولدرلین شاعر آلمانی شخصیتها و مضامین ادبیات باستان را مستقیما دست مایه خلق آثار خود میکردند.
ازمیان آثار دیگری که با ارجاع و استفاده از اساطیر یونان باستان نوشته شدهاند میتوان به "ایکور" شعر بلندی از گاوین بنتاک شاعر انگلیسی اشاره کرد که در این اثر خود از اسطوره "ایکاروس" استفاده کرده و شعر با خطاب قرار دادن او آغاز میشود.
گاوین بنتاک که در "ایران" کمتر شناخته شده است سال 1939 به دنیا آمده است و از سال 1965 که منظومه بلند هفت هزار سطری خود را منتشر کرد جوایز ادبی کشورش را یکی پس از دیگری از آن خود کرد و در کشورش زود شناخته شد و از سخنانی که شاعران و نویسندگان دیگر درباره شعر او گفتهاند می توان فهمید که او در کشورش شاعر محبوب و همچنین اثر گذاری است. از آثار او میتوان به"هیروشیما" ، "قربانگاه" ، "تروست" و "سفرهای بادی" اشاره کرد. اما در این میان یکی از آثار اوبه نام "ایکور" با ترجمه مترجم فقید کشورمان احمد میرعلایی به فارسی منتشر شده و شاید یکی از جذابییتهای مطالعه این اثر همین ترجمه و نام مترجمش باشد چراکه میرعلایی همواره آثار مهم و دست اولی را به مخاطبان فارسی زبان معرفی کرده.
اکتاویو پاز و بروخس را او برای اولین بار معرفی کرد و این مجموعه نیز اولین ترجمه از گاوین بنتاک در ایران است. اما نام این مجموعه "ایکور" به مایعی اثیری که به جای خون در رگهای خدایان جریان داشته اشاره دارد و همچنین در آسیب شناسی نیز به ترشح سوزان و آبکی که از زخم ها و جراحات جاری میشود ، "ایکور" گفته میشود. نام گذاری این شعر بلند با توجه به مضمون این اثر که دارای دو جنبه کاملا متفاوت است با دقت صورت گرفته است. جویس در نگارش "اولیس" نام شخصیت اصلی رمان را "استیون ددالوس" گذاشت که از نام "ددالوس" معمار افسانهای هزارتو جزیره "کرت" گرفته شده است و بنتاک نیز پسر او یعنی ایکاروس را در اثر خود خطاب قرار میدهد و اینگونه مضمون مرکزی اثر خود را میسازد.
این شعر بلند با توجه به مضمونش زبان و لحنی حماسی دارد و سرشار از تکرار جملات و افعال است، اما بر خلاف نظر ناشر انگلیسی کتاب که آن را پیامبرانه میداند از نتیجه مشخص و پیش بینیهای پیامبرانه در این خبری نیست." امروز بر کف دست راستم کپکی بود" این سطر آغازین شعر است که شاید با تمام شدن شعر به اهمیت نمادین این سطر پی ببریم چراکه شعر که خود فرمی روایی دارد روایت سقوط و نزول انسان در دنیای مدرن است.
عاشقانه ها؛ اشعاری از نزار قبانی
- توضیحات
- توسط : رئوف آهوقلندری
- مجموعه : شعر
- بازدید: 246
نزار قبانی شاعر بزرگ جهان عرب در سال 1923 در دمشق در سوریه به دنیا آمد. به اعتقاد بسیاری از منتقدان و صاحبنظران شعر عرب نزار قبانی چه از نظر قالب شعری و چه از نظر محتوای شعری یکی از پدیدههای شعر نو است. ازآنجاییکه بیشتر اشعار او مربوط به عشق زمینی است. به همین دلیل او را «شاعر زن و عشق» لقب دادهاند. شعرهای قبانی به چندین زبان در دنیا ترجمه شدهاند و طرفداران زیادی دارد. دكتر «شفیعی کدکنی» در كتاب شاعران عرب آورده است: «چه بخواهیم و چه نخواهیم، چه از شعرش خوشمان بیاید یا نه قبانی پرنفوذترین شاعر عرب است.»
نزار قبانی در خانوادهای متوسط دمشقی به دنیا آمد. پدرش فلسطینی الاصل و مادرش سوری بود. نزار دومین فرزند خانواده بود (از چهار پسر و یک دختر). تحصیلات ابتدایی خود را در مدرسه ملی علمی دمشق خواند و در هجدهسالگی گواهینامه اول رشته ادبی آن مدرسه را گرفت. بعد در مدرسه التجهيز در رشته فلسفه درس خواند. زمانی که نزار مشغول تحصیل بود جنگ جهانی دوم در گرفته بود. او در سال ۱۹۶۵ میلادی توانست تحصیلات خود را به پایان برساند. او بااینکه رشتهی حقوق را دوست نداشت اما بهناچار آن را در درجه کارشناسی از دانشگاه سوریه به پایان رساند. نزار دربارهی این موضوع گفته است: «کتابهای قوانین رومی و بینالمللی و اساسی و اقتصاد سیاسی، مانند دیوارهایی از سرب بر سینهام قرار داشت. مواد قانون را به حافظه میسپردم مثل کسی که از ناگزیری قرصی را میبلعد. آنچه میخواندم مرا جذب نمیکرد. در خلال دروس، نخستین اشعارم را با مداد بر حاشیه کتابهای قانون مینوشتم؛ مثلا شعر «نهداک» را بر حاشیه کتاب شریعت نوشتم و در پایان سال که این درس را امتحان میدادم، نمره من از بدترین نمرات بود.»
در سال 1966 نزار با پول تو جیبی خود اولین دفتر شعرش را منتشر کرد. نام این دفتر «قالت لي السمراء» (آن زن سبزه به من گفت) بود. نزار هیچگاه سمت وکالت نرفت. قبانی به زبانهای فرانسه، انگلیسی و اسپانیولی مسلط بود و نماینده دیپلماتیک سوریه بود. او از سال ۱۹۶۵ تا ۱۹۹۹ بیش از بیست سال این شغل رسمیاش بود و به او این فرصت را داد تا در شهرها و کشورهای مختلف زندگی کند. نزار در کتاب داستان من و شعر دربارهی این تجربهاش مینویسد: «بیشتر اشعارم را به سفر مدیونم اگر مانند میخ خیمه در خاک وطنم فرو مانده بودم چهره شعرم به چه حالتی درمیآمد.» و «ازدمشق دور افتادم. زبانهای دیگری آموختم؛ اما الفبای دمشقیام چسبیده به انگشتان، گلو و جامههایم. همان کودکی ماندم که آنچه در باغچههای دمشق از نعناع، نیلوفر و نسترن بود، هنوز در کیف دستی خود دارد. در هر مهمانخانه جهان که رفتم دمشق را با خود بردم و با او روی یک تخت خوابیدم.»
نزار قبانی دو بار ازدواج کرد. اولین همسر او زنی دمشقی از «آل بيهم» به نام «زهره» بود. حاصل این ازدواج دو فرزند به نامهای «توفيق» و «هدباء» بود؛ اما ازدواج آنها دوام پیدا نکرد و آنها در سال ۱۹۷۰ میلادی از یکدیگر جدا شدند. «بلقيس الراوی» همسر دوم نزار بود. زنی عراقی که عربی تدریس میکرد. نزار بلقیس را عاشقانه دوست داشت و او مخاطب اغلب شعرهای عاشقانه نزار است. عمر این رابطه هم زیاد نبود و بلقیس در بمبگذاری سفارت سوریه در سال ۱۹۸۱ میلادی در بیروت کشته شد. «زینب» و «عمر» فرزندان نزار از بلقیس هستند. بعد از درگرفتن جنگهای داخل لبنان، بلقیس در حادثهی بمبگذاری جلوی سفارت عراق در بیروت کشته شد. نزار در زندگی خود سختیهای زیادی کشید. خودکشی خواهرش به دلیل ناکامی عشقی، مرگ پسر نوجوانش بر اثر بیماری قلبی و بعد هم مرگ همسرش در زندگی و اشعار او تاثیر گذاشت. نزار بعد از مرگ همسرش به سوئیس و از آنجا به فرانسه رفت. نزار قبانی بعد از مدتی به لندن رفت و تا آخر عمر انجا ماند. او در ۳۰ آوریل ۱۹۹۸ در لندن از دنیا رفت.
فایل صوتی اشعار عاشقانه با صدای رئوف آهوقلندری
موسیقی از کارن همایونفر
مجموعه اشعار رئوف آهوقلندری؛ جلد دوم
- توضیحات
- توسط : رئوف آهوقلندری
- مجموعه : شعر
- بازدید: 120
جلد دوم اشعار مضامینی کاملاً عاشقانه دارد. اما محتوای عاشقانه ی اشعار، دلالت بر رابطه ای است که یک من با هر پدیده ای در جهان دارد. به تعبیری از این منظر عشق به گونه ای اَخص رابطه ای من ـ تویی است، ولی به طور عام رابطه ای مبتنی بر وحدت، کثرت، و همبستگی است. این مضمون از عشق، بیش از آن که به دلدادگی رایج دلالت کند، به زندگی عاشقانه گواه می دهد، و آن چه بیش از اندازه ضروری است همین است. البته این بینش واجدِ صِبغه ای کاملاً عرفانی است، و به درون یابی پدیده ها و تجربه ی منزلت و کرامتِ آن ها اشارت دارد. چنین عشقی است که آزاد کننده ی وجود است، یا هیچ گونه جنبه ی خودخواهانه ای ندارد.
هم چنان که گفتم من شاعر نیستم، ولی هماره مُترصد تجربه ی شاعرانه در زندگی بوده ام. تجاربی که توأم با جذب، شیفتگی، سبکباری، سپردگی و رها کردن خویش در دلِ موقعیت بوده است. شاید همین بُعد همسفری است که سیر در عوالم باطنی را نیز موجب می شود، نه صرفاً انزواگزینی، و خلوت کردن در زندگی. تحققِ زندگی عاشقانه چیزی نیست که من به انجام اش رسیده باشم، بلکه با توجه به محدودیت های خویش صرفاً مزه اش کرده ام، و متوجه شده ام این تجربه با درآمدی توأم است که صرفاً مَرهون مطالعه یا معرفت نظری نیست، بلکه بیشترکالبدین و جسمانی است. خطر در رهاکردن اندیشه ها نیست، بلکه در رها کردن بدن است. این جسم ماست که هماره مضطرب مان می کند، و الزامی در مراقبت های افراطی از خویش به وجود می آرَد. به طریقی که بخش اعظمی از ظرفیت فکری مان نیز صرف چگونگی حراست و نگاهداری از بدن می شود. با این حال آزادسازی کالبدینِ خویش، می تواند به آزادسازی ظرفیت های عشق مُنجر شود، و به نظر می رسد مصدر این آزادسازی، آزادی در ایجاد رابطه با پدیده ها است، نه صرفاً مالکیت بر آن ها، یا انتفاع از آن ها.
در این اشعار بر "دیدن" تأکید می شود. ببینیم و بچشیم. لمس کنیم، ببینیم و مزه کنیم. بو کشیم، ببینیم، لمس کنیم، بچشیم و باز هم ببینیم. دیدن چیزها آن چنان که هستند شاید همان مقامی باشد که آن ها از ما می طلبند. بدین سان عشق به نظر می رسد دگرگون ساختن و تغییر دادن نیست، بلکه دیدن و محو در دیدن هاست.
این زندانِ من است
عطشِ من
سِنخی شیفتگی ست
که یک شعرِ بیمار
انتظارش را می کِشد
یک الهامِ جسمانی.
مجموعه اشعار رئوف آهوقلندری؛ جلد اول
- توضیحات
- توسط : رئوف آهوقلندری
- مجموعه : شعر
- بازدید: 153
من شاعر نیستم، ولی شعر می گویم. به اشعارم از نقطه نظر فنی نمی نگرم، بلکه آن ها را حدیث نَفسی تلقی می کنم که در نسبت با موقعیت ها، رنج ها، پیشامدها، و الهام ها و مکاشفاتِ درونی برون تراویده اند. از این نظر خود را مُجاز می دانم بنویسم، اما خود را مُحق نمی دانم که شاعر تلقی شوم. آن چه نگاشته ام، ناشی از درک و فهم حسی ام زیر بارِ موقعیتی بوده است که به نحوی دیگر قابل روایت و توصیف نبوده است. بنابراین شعر برای من، بیانگرِ شاعری نیست، بلکه نشاندارِ محدودیتی است که در مواجهه با "موقعیت" احساس کرده ام، و عجزی که در تشریح آن به طریقی دیگر تجربه کرده ام. غالب این اشعار در یک سال گذشته سروده شده اند، و بنا به خیزشی در بینش ها و مکاشفات ام پیرامونِ یک رُخداد یا پیشامد به نگارش درآمده اند. وقتی نوشته ام:
به هنگامِ شب از میانِ چشمان ات عبور می کنم
با مسجدی در قلب ام
یا حَرمی به رنگِ آتشفشان.
به هنگام شب از پوست ات
خیمه ای می سازم برای آشتی با طوفان
با سودایی که رنگ نمی شناسد
یا پنداشتی در خواب
با خوابی در رویا
یا رویایی در خیال.
شاید هیچ منظور یا نیتی نداشته ام که خواننده بخواهد کشف اش کند؛ بلکه این ابیات بیانگر آن چیزی است که در تخیل ام نقش می بندد، و تصویرهایی شکل می گیرد که در لحظه نمایان می شوند، یا لحظه هایی که در تصویرها به کلمات تبدیل می شوند، و شکلی مبهم می آفرینند که شاید خودم هم از رمز و رُموزهای آن آگاهی نداشته باشم. این کاملاً واضح است که هیچ گاه نباید از شخصی چون من پرسید:
ـ منظورت چیست؟
ـ این کلمات و ابیات چه معنایی دارند؟
به نظرم نهایی ترین و صادقانه ترین پاسخ ام این است که:
ـ نمی دانم.
اما این نمی دانمی مطلق نیست. یعنی می دانم که در این باره اگر چیزی بگویم، تجلی تمام عیارِ محتوایی نیست که به شعر درآمده است. از این رو سکوت می کنم، و حرفی برای توضیح ندارم:
به ماه
این دیرینه ترین خاطره
که شب های کودکی ام را
به شوق می آراست.
به ماه
در یادهایم که سرشار از ستاره های گیاهی است.
کتاب اگزیستانسیالیسم: گشودگی به خود و جهان
- توضیحات
- توسط : رئوف آهوقلندری
- مجموعه : روانشناسی
- بازدید: 126
این کتابی است در ادامه ی مباحثِ اگزیستانسیالیسم که پیش از این به نگارش در آمدند. ولی موضوعات مطرح شده در آن را می توان مستقل نیز در نظر گرفت. اگزیستانسیالیسم یک رویکردِ صرفاً فلسفی نیست، بلکه گرایشی به فردیت یا چگونگی خود بودگی در میانِ دیگران است. مسأله ی مهم این است که من با خودم و جهان چه نسبتی دارم، و چگونه می توانم به خودم و جهان احساس تعلق خاطر کنم. در ضمن چگونه می توانم به انسجامی درونی دست یازم، و خود را بر روی جهان بِگشایم.
از این نظر ما همه در حال زندگی کردن هستیم، اما در حال گشودنِ خویش نیستیم، و به گونه ای زندگی می کنیم که رابطه ای قابل اعتماد با خود و جهان نداریم. برای شماری از ما، دنیایی که در آن می زییم، چندان قابل اعتماد و معنادار نیست. در همین دنیا برای زندگی خود نه معنایی قائل هستیم، و نه چندان به خویش اعتماد داریم. یکی از موانع مهم ما در احساس تعلق خاطر کردن به خویش و دنیا، ترس ها و اضطرابات ماست. ترس ها و اضطرابات حالت هایی نیستند که نتوانیم بر آن ها غلبه کنیم، ولی وضعیتی برای مان ایجاد می کنند که می پنداریم عاجز و ناتوانیم. از موضع اگزیستانسیالیسم ناتوانی قابل تشخیص نیست، ولی ترس قابل تشخیص است. هراس ضمن این که تشخیص دادنی است، زودودنی نیز هست، اما با پیکار.
پس شجاعت نترسیدن نیست، بلکه با ترس مبارزه کردن است. همه ی ما در موقعیت هایی قرار گرفته ایم که می ترسیم، اما همه ی ما تسلیمِ ترس نمی شویم. یکی از مهم ترین موانع اشخاص در گشودگی و باز بودگی نسبت به خویش و جهان ترس است. ما می پنداریم در فقدانِ ترس است که می توانیم زندگی بهتری داشته باشیم، ولی برعکس از منظر اگزیستانسیالیسم، مبارزه با ترس است که حیات بهتری برای مان به ارمغان می آورد. بنابراین ما ناتوان نیستیم، ولی از توان و قابلیتِ انسانیِ خویش برای پیکار با ترس ها بهره نمی بریم، شاید بدین خاطر که به خود اعتماد نداریم، یا به ما اعتماد ندارند؛ شاید به این دلیل که با ترس بزرگ شده ایم، و در ترس مانده ایم؛ شاید به این خاطر که ترسیده ایم، و یاد گرفته ایم ترس مان را توجیه کنیم، و پنهان اش سازیم، و با آن زندگی کنیم؛ شاید به این دلیل که هماره ترس های مان را سرکوب کرده ایم، و نخواسته ایم بپذیریم که می ترسیم، و بنابراین رویارویی با آن ها را بی معنا یافته ایم؛ شاید بدین خاطر که هماره وانمود کرده ایم که قدرت مندیم، و با مقاومت های روانی مان، ترس های مان را مخفی داشته ایم؛ شاید به این دلیل که ترس ها را منشأ ضعف خود تلقی کرده ایم، و به عوضِ خلوص در دیدن شان، روابط ناصادقانه ای با دیگران داشته ایم، و تن به هیچ نوع صمیمیتی نداده ایم.
هر دلیلی که وجود داشته باشد، ترس جُز اجتناب ناپذیر وجود انسانی است، اما همین ترس مبنایی است برای فرارَوی، و چالش با ترس. در زندگی کسانی احساسِ ارزشمندی بیشتری می کنند، و اثرگذارتر می شوند که می ترسند، ولی تسلیم ترس نمی شوند. پس شجاعت واقعی، شجاعتِ بدونِ ترس نیست، بلکه پیشرویِ توأم با ترس است. هم بترس و هم بجنگ، سپس به تدریج در می یابی کمتر می ترسی، و بیشتر خطر می کنی.
یادداشت های ادبی ـ فلسفی؛ جلد ششم
- توضیحات
- توسط : رئوف آهوقلندری
- مجموعه : ادبیات
- بازدید: 92
مقدمه
یک
نگارش این یادداشت ها به خاطر ضرورتی است که بودن در لحظه برایم ایجاب می کند. یادداشت ها به منزله ی نگارشِ زندگیِ یک "من" در موقعیت است. بازخوانی آن ها به "من" این امکان را می دهد، هم خودش را در موقعیت های دیگر بازخوانی کند، و هم موقعیت ها را در نسبت با خویشتن اش بشناسد. یادداشت ها گویای زندگی یک "من" اند که نمی خواهد در حافظه اش مَحصور بماند، بلکه می خواهد با آن چه در حافظه اش دارد، با حافظه ی زندگی ارتباط برقرار کند، و از این طریق، زندگی را نه در حافظه، بلکه در خودِ زندگی بسازد. از این رو یادداشت نویسی بیش از آن که نگارشی از روی هوس باشد، ضرورتی آگاهانه برای تعیینِ موقعیتِ "من"، و بازخوانی "منِ" در "موقعیت" است. ما همواره از این که موقعیت را بشناسیم و بدانیم نسبت آن با "من" چگونه است اجتناب می کنیم، از این رو هم از چگونگی پویشِ "موقعیت" غافل می مانیم، و هم از تداومِ خویشتن در "موقعیت".
دو
یادداشت ها دربرگیرنده ی تفَرُدِ لحظه ها از یک سو، و پیوستگی لحظه ها از سوی دیگر است. یک لحظه واجِد محتوا یا درون مایه ای است که جدا از لحظاتِ دیگر قابلِ بازنمایی در کلمات است. لحظه فقط وجود ندارد، بلکه لحظه چیزی است که باید کشف شود. بنابراین فردیت پیدا کردنِ لحظه ها، کاری است که در یادداشت ها قابل انجام است. با این حال یادداشت ها صرفاً بازنماییِ لحظه در کلمه نیست، بلکه اکتشاف و واکاویِ شهودیِ لحظه در عالمِ خویش است. از منظر دیگر لحظه، به لحظه ها می پیوندد، و در زنجیره ای از تداعی ها، معانی جدیدی خلق می کند. لحظه هم واجِد فردیت است، و هم جمعیت. هم خودش یک واحد است، و هم این که به توحیدش قائم نیست. پس یادداشت ها یک لحظه را در لحظه ی دیگر فرا می افکند، و تاریخی از لحظه ها می آفریند.
سه
یادداشت ها بیش از آن که بیانگرِ درست و غلط بودن یک "چیز" باشند، مُبینِ زندگی آن "چیز" هستند. زندگیِ چیزی در عالمِ یادداشت نگاری، زندگی توأم با تحول است، هم چنان که آن "چیز" کشف می شود، تغییر می کند، و هم چنان که دگرگونی می پذیرد، نیازمندِ کشفِ دوباره است. پس ما نباید از یادداشت ها توقعِ سخن واحدی را در باره ی چیزی داشته باشیم. یادداشت ها مُتکثرند، دارای پویش اند، و به تناسبِ پیشرفتِ واکاوی ها، تغییر می پذیرند، و نگرش ما را دچار تغییر می کنند. یادداشت ها، نظریه پردازی در موردِ "چیز"ی نیستند، که بخواهیم از آن ها توقعِ استنباطِ قانون مشخصی داشته باشیم. یادداشت ها، قانون ناپذیرند، و چون خودِ یک هستیِ در حالِ سَیَلان، مرتباً دچار تحول می شوند. از این رو یگانه قانونِ حاکم بر یادداشت ها، قانونِ استحاله یا تحول مداوم است.
چهار
این یادداشت ها هم جنبه ی ادبی دارند، و هم فلسفی. ادبی بودن شان به این ارجاع دارد که توصیف ها در آن جنبه ی زیبایی شناسی و گاه شاعرانه پیدا می کند. به عبارتی یادداشت ها جنبه ی علمی ندارند، و در باره ی یک چیز، به توصیفی می پردازند که در مقامِ شأن درونی و زیبای آن از یک سو، و حالتِ اَنَفُسی نگارنده از سوی دیگر است. از طرف دیگر یادداشت ها فلسفی اند، ولی نه فلسفه در موقعیتِ کلاسیک اش، بلکه فلسفه در مقامِ ربط اش با زندگی. به عبارت دیگر، فلسفه ی یادداشت ها، بیانگر موقعیتِ فلسفی "چیز"ی در حالت های متفاوت و مُتکثر در زندگی ماست. این که یک "من" چگونه می تواند به چیزی در حالت های مُتکثرش بنگرد، چگونه می تواند از آن معنایی پویا استنباط کند، و چگونه از آن متأثر می شود، و زندگی درونی خودش را تحت تأثیرِ آن می بیند.
کتاب اگزیستانسیالیسم: وسعت بخشی به زیست جهان
- توضیحات
- توسط : رئوف آهوقلندری
- مجموعه : روانشناسی
- بازدید: 107
پیش از این کتابی چهار جلدی در باب اگزیستانسیالیسم با تأکید بر روان شناسی قلسفی من و دیگری را به نگارش درآوردم که با استقبال فراوانی مواجه شد. دلیل توجه بیشتر مخاطبان به این کتاب ها، نگاهِ واقعی آن ها به روابط انسانی و زندگی روزمره ی مان بود. تصور غالب افراد این بوده است که فلسفه نافهمیدنی و پر از ابهام و پیچیدگی است، و هیچ گاه نمی توان سَر از آن درآورد. در واقع بیشتر اشخاص می پندارند فلسفه به درد زندگی نمی خورد، و مسائلی که مطرح می کند، با الزاماتِ هستی ما در "موقعیت" بیگانه است. با این حال موضعِ فلسفه هم طرح مسأله است، و هم تبیین آن. بنابراین موضوع مهم نگاه به فلسفه است، نه خود فلسفه؛ و این که فلسفه چگونه نگاه زندگی می کند، و نه صرفاً چگونه دست به مفهوم پردازی می زند. بر همین قرار کتابِ "وسعت بخشی به زیست جهان" را به نگارش درآوردم.
از یک منظر زندگی به ما داده شده است، و ما واجِد جهانی هستیم که بَدواً در ایجاد آن نقشی داشته ایم، و وقتی متولد شده ایم، با دنیایی رویارو شده ایم که از پیش موجود بوده است. با این حال جهان زیستِ ما از یک سو امری داده شده است، ولی از سوی دیگر امر تجربه شده است که در محتوا بخشیدن به آن نقش ما بارز می باشد. پس ما فقط کسی نیستیم که جهان به ما داده می شود، بلکه کسی نیز هستیم که در شکل بخشی به جهانِ زیست و محتوا بخشیدن به زندگی نقشی مهم داریم. زندگی از یک طرف به ما داده می شود، و از طرفی دیگر ما به زندگی چیزهایی می بخشیم. بنابراین رابطه ی ما با جهان زیست دوجانبه است.
شما می توانید در قلمرویی که برای تان تعریف کرده اند زندگی کنید، یا می توانید انتخاب کنید این قلمرو را تا کجا وسعت دهید، و چگونه محدودیت هایش را پُشت سَر بگذارید. شما می توانید قابلیت های خود را نشناسید، و با بدن و ذهنی خام زندگی را سپری کنید، یا می توانید اقدام به کسبِ آگاهی های بیشتر و قوامِ خودآگاهی کنید، و هماره بپرسید، جستجو کنید، به سیری اکتشافی بپردازید، بصیرت کسب کنید، به بینش برسید، و خلاقانه تر زندگی کنید. شما می توانید در محدوده ای زندگی کنید که برای تان مشخص کرده اند، یا نه می توانید حدودی دیگر را برای خودتان ایجاد کنید که معیارها و قواعدِ خاص خودش را دارد. بنابراین زیست جهان ما به اندازه ی تلاش و اِهتمامِ ما قابل تنوع پذیری و گسترش است، و تفاوت انسان ها در همین است.
نوع مواجهه ی ما با زیست جهان غالباً دربرگیرنده ی دو کُنش متمایز است. یا موضعی انفعالی خواهیم داشت، یا موضعی فعال. از منظر انفعالی یا تن به جبرِ حاکم می دهیم، یا قابلیتِ آزادی مان را شکوفا می کنیم. یا آزادی گریز می شویم، یا آزادی پذیر. یا مسئولیت پذیر می شویم، و یا مسئولیت گریز. البته این بدان معنی نیست که ما مطلقاً منفعل می شویم یا فعال، ولی بیشتر به یکی از دو سو گرایش پیدا می کنیم، و در رویکردِ ما به زندگی نمود پیدا می کند. برخی هستند که برای چیزی یا کسی دیگر زندگی می کنند، و برخی دیگرند که چشمه ی هستی را در خود می یابند؛ برخی هماره به دنبال انگیزه ای برونی اند، و برخی انگیزه را در درون می یابند؛ برخی مُدام برای "داشتن" زندگی می کنند، و برخی دیگر برای "شدن"؛ برخی هستند که به اصالت اهمیتی نمی دهند و بر این باورند که در جهت باد حرکت کنند، چون راحت تر است، و برخی دیگر بر خلاف جریان باد حرکت می کنند و معتقد هستند دشواری ها و چالش ها سازنده اند، و همین رنج ها وجودشان را نیرومندتر می کند. مسأله بر سر زندگی "مرغوب" نیست، بلکه بر سر زندگی "مطلوب" است. یعنی ما باید چگونه زندگی کنیم، تا زندگی را متعلق به خود بدانیم؛ مثل مکانی که در آن روزگار می گذرانیم. این آشیان و خانه ی ماست، ولی آیا ما احساس می کنیم این خانه به ما تعلق دارد، و ما به او متعلق هستیم؟
سنگ آفتاب (1) ؛ سروده ای از اوکتاویو پاز
- توضیحات
- توسط : رئوف آهوقلندری
- مجموعه : ادبیات
- بازدید: 71
اکتاویو پاز، شاعر و نویسنده مکزیکی است. اکتاویو پاز کنکاش فکری خود در زمان و مکان را با کلام و شعر آغاز کرد، به سیاست و فرهنگ پرداخت، رازهای زندگی درونی و اجتماعی بشر را جستجو کرد و به حدی از غنا و پیچیدگی رسید که به سختی می توان گفت پیشه او چه بود. در فهرست کارها و علایق او که همه با آمیخته ای از شور و شعور شناخته و بعد تدوین می شدند، مرز جایی نداشت. از چالش ها و تحولات قرن بیستم گرفته تا فلسفه و ادبیات قبل از سقراط، از دوران طلایی ادبیات اسپانیایی گرفته تا تمدن های باستانی و ناشناخته آمریکای مرکزی و از ساختار گرایی و اکسپرسیونیزم انتزاعی گرفته تا آزمایش و خطاهای قرن بیستم با اروتیسم و مواد مخدر. در برخی از اشعار او هر تک مصرعی خود یک تفکر و هر تصویری خود یک جهان است. با این همه او از آمیختن شور با شعور دور نشد و از احساس نگریخت. نه فقط تکاپوی خود که شناخت و هدایت بشر در سفر تاریخی اش را در گرو ارتقا دادن شناخت به سرمایه ای برای ارضای احساس و احساس آمیخته با شناخت را اوج آزادی می دانست. کلارا خانس از شاعران معاصر برجسته اسپانیا در مورد اشعار اکتاویو پاز می گوید: "او از تکرار کلمات و گنجاندن آنها با وزن و نقش متفاوت در سطور مختلف یک قطعه شعر هراسی ندارد و چنین بازی ای با وزن نشانه تبحر و استادی شاعر است."به گفته وی در اکثر موارد اکتاویو پاز اشعار خود را مثل یک محیط در بسته و وسوسه برانگیز می سازد، یک پلکان مارپیچ در برابر چشمان ما شکل می گیرد که به هر سو کشیده می شود ولی در نهایت خود عناصر موجود در آن راز این معما را می گشایند."استادی پاز در این است که با به کارگیری مصالح شعری و به شکلی که آنها را کنار هم قرار می دهد، در آن واحد ما را به دام می اندازد و در عین حال رها می کند."ولی آیا تمام این تلاشها برای ساختن فرم است؟ خود او به این سئوال چنین پاسخ می دهد: "شکل و فرم که با وزن و حرکت کلام تناسب می یابد زندان نیست، بلکه پوسته ای است به دور افکار نهفته در شعر."
بیدی از بُلور، سپیداری از آب،
فواره ای بُلند که باد کَمانی اش می کند،
درختی رقصان اما ریشه اش در اعماق،
بسترِ رودی که می پیچد، پیش می رود،
روی خویش خم می شود، دور می زند
و همیشه در راه است:
کوره راهِ خاموشِ ستارگان
یا بهارانی که بی شتاب گذشتند،
آبی در پُشتِ جُفتی پِلْکِ بسته
که تمامِ شبْ رسالت را می جوشد،
حضوری یگانه در توالیِ موج ها،
موجی از پسِ موج دیگر همه چیز را می پوشاند،
قلمروی از سبز که پایانش نیست،
چون برقِ رخشانِ بال ها
آنگاه که در دلِ آسمان باز می شوند...
فایل صوتی شعر سنگ آفتاب با صدای رئوف آهوقلندری
کتاب فلسفه معنوی عشق؛ تألیف رئوف آهوقلندری
- توضیحات
- توسط : رئوف آهوقلندری
- مجموعه : فلسفه
- بازدید: 78
خداوند را سپاس می گویم که من را یاری کرد این کتاب را به نگارش درآورم. در ادبیاتِ ما در باره ی عشق معنوی، معنویت عشق، عشق آسمانی، عشق روحانی و عشق انسان به انسان در قالب اشعار یا قصه ها سخن بسیار رفته است. با این حال به نظر من جای کتابی به نثر که نگره ای معنوی ـ فلسفی به عشق داشته باشد، خالی بود. هر چند اهتمامِ من برای نگارش این کتاب متضمنِ جامعیت و کامل بودن آن نیست، ولی وسوسه ی نوشتن آن هر چند به گونه ای ناقص رهایم نکرد. شاید برای خوانندگانی که با فلسفه آشنا هستند اصطلاح فلسفه ی معنوی عشق غریب بنماید. چرا که در چارچوبی کلاسیک، فلسفه با تعقل و تدبر در باره ی امور جهان سروکار دارد، و معنویت بنا به سابقه ی دیرینه اش با شهود، الهام و مکاشفه. با این حال من فکر می کنم ما می توانیم به گونه ای معنوی نیز بیندیشیم، و با نگرشی هرمنوتیک گوهر معنوی چیزی به نام عشق را روشن تر کنیم. بنابراین این کتاب نه مکتوبه ای کاملاً فلسفی است که با دلایل سرو کار داشته باشد، نه نگارشی کاملاً شهودی که هیچ دلیلی را بر نتابد. این کتابی است در تفسیر، و آن هم تعبیر شخصی من در باره ی عشق. در این تعبیر آن چه بیش از هر چیز مطمح نظر قرار گرفته است در نظر گرفتن عشق به منزله ی فرایندی تکاملی است. در واقع مرتبه ی نخست عشق هم چنان که پیداست آغازی دارد، ولی عشق از آن جا که با کمال شخصی و نفسانی آدمی مرتبط است، بی انتها و بی پایان است. در این فرایند نه عشق من به تویی مشخص نادیده گرفته شده است ـ بلکه بدان اهمیتی فراوان داده شده است ـ و نه عشق به توِ مطلق یا خداوند، که به نظر عده ای محال و ناممکن می نُماید. از این رو و به نظر برخی در این سیر عاشقانه شاید جهشی وجود داشته باشد، ولی آن چه واقعی تر است، همان چیزی است که می تواند طبیعی تر تلقی شود.
هر چند در بعضی موارد نثر کتاب دشوار می نُماید، اما چون کتاب دلالت بر واقعیت های نفسانی انسان دارد، و به ناگزیر توصیف این واقعیت نفسانی کاری سهل نیست، و گاه مؤلفی چون من با نبود واژگان و قِلَت کلمات در توصیف و تشریح پدیده ای عظیم چون عشق دست به گریبان است، از این رو در برخی موارد ناچار شده ام دشوارتر بنویسم. ولی تدقیق در مطالب و درون مایه ی کتاب می تواند خواننده را با فهمی باریک بینانه تر در باره ی عشق آشنا سازد ـ البته با پیشه کردن صبر و شکیبایی در خوانِش آن. واقف هستم که این کتاب شاید مکتوبه ای در طرح پرسش ها تلقی شود و نه پاسخ ها، ولی می تواند راهنمایی برای پی جویی پاسخ ها نیز باشد. امید دارم این کتاب برای یکایک خوانندگانش ارمغانی هر چند ناچیز داشته باشد، که این من را راضی و خشنود خواهد ساخت.
سکوت سرشار از ناگفته هاست ؛ اشعاری از مارگوت بیگل
- توضیحات
- توسط : رئوف آهوقلندری
- مجموعه : ادبیات
- بازدید: 89
هیچ چیز با این لحظه برابری نمی کند، زیرا وزنِ لحظه هاست که آن ها را درخشان تر می سازد، و به نظر می رسد سنگینی این لحظه، به سَبُکی هر چه بیشتر آن یاری کرده است. ما ضمن آن که در سکوت نشسته ایم، در یاخته ی بی وزنی از زمان نیز جاری هستیم، ضمن آن که غَشای خاک احاطه مان کرده است، در ظرفیتِ زِهدانی بارور می شویم که اصلِ قطره ها، قانونِ مُحکمِ آن را می نویسد، ضمن آن که در هوا رسوخ کرده ایم، با باد از خاک بر می خیزیم و به خاکی دیگر در تپه ای دیگر هجرت می کنیم. انتقال های رهایی بخش این چنین اند؛ سال ها کوشیده ایم و کار کرده ایم تا دَمی آرامش را تجربه کنیم، ولی اکنون در یافته ایم آرمیدن در کار کردن نیست، بلکه در زیبا عمل کردن است (یادداشت های ادبی ـ فلسفی).
دلتنگیهای آدمی را
باد ترانهای میخواند،
رویاهایش را
آسمان پر ستاره نادیده میگیرد،
و هر دانه برفی
به اشكی نریخته میماند.
سكوت سرشار از سخنان ناگفته است؛
از حركات ناكرده،
اعتراف به عشقهای نهان
و شگفتیهای بر زبان نیامده.
در این سكوت،
حقیقت ما نهفته است.
حقیقت تو
و من…
فایل صوتی شعر سکوت سرشار از ناگفته هاست با صدای رئوف آهوقلندری
مرثیه ی مهر؛ از کتاب مجموعه اشعار رئوف آهوقلندری
- توضیحات
- توسط : رئوف آهوقلندری
- مجموعه : شعر
- بازدید: 135
فرداها کجایند؟ به راستی برای کسی که با "فردا" زندگی می کند، فردایی وجود ندارد. چرا که آینده تَشعشُعی از انفجارهای اکنون است؛ آینده زمان نیست، بارقه ای از جوشش هایِ "من" است که به فضا پرتاب می شود، و وقتی به دامنِ "من" باز می گردد، "اکنونی" است که زندگی دیگری را در خود می پَرورد، انفجاری دیگر، برای آغازی دیگر(یادداشت های ادبی ـ فلسفی).
در مرگ به خلوص رسیده ام
هم چون شبِ زِفافِ با موسیقی
همبستری آب و صدا
همخوانی دخترکانی که ذراتِ نور
از سینه شان ساطع می شود.
هم خویشی سامیاران و بَرسام ها
توالیِ سرنوشت های خاکستری و ارغوانی.
در مرگ به جلوسی رسیده ام
که اَرنواز به من یادآور شده بود
مَدهوشیِ سکوت وُ
رقصِ کِیقُباد
ترانه ای فَصیح که بر مَرمَر جاری می شود وُ
اِسرافیلی که مَست می کند
اَشکانی با سلسله ی گیسویش
در خیابانِ مِهر وُ
کوچه ای سُرخ...
فایل صوتی مرثیه مهر؛ سوگنامه علیرضا کاکاوند؛ با صدای رئوف آهوقلندری
در سوگ سیاوش من؛ از کتاب مجموعه اشعار رئوف آهوقلندری
- توضیحات
- توسط : رئوف آهوقلندری
- مجموعه : شعر
- بازدید: 161
چه کسی من را باز خواهد جُست جُز خودم که در سال ها به اقالیمی شتافته ام که برای دیگران غریب بوده است. به نظر شیوه ی زیستِ ما، نحوه ی مرگ مان را مُشخص می کند، یعنی همان گونه که از نظر روانی زندگی می کنیم، همان گونه نیز خواهیم مُرد. آیا من هماره در سفر بوده ام؟ اگر مسافری در این دنیا بوده ام، مرگ ام نیز چون سفری است به دنیای دگر. آیا حریص بوده ام، و هماره احساس کرده ام کمتر دارم و بیشتر باید داشته باشم؟ پس مرگ ام نیز با دریغ بسیار از یک سو، و رُعبِ فراوان از سوی دگر است. به راستی سال ها چون موری این همه انباشته ام، و حال باید رهایشان کنم؟ مرگ همواره یک فراق است، ولی این فراق محتواهای بی شماری دارد؛ ولی اگر هماره عشق ورزیده باشیم، دیگر دچارِ فراق مرگ نخواهیم شد؛ زیرا تنها چیزی که با مرگ برابری می کند، و هَماوَردش است عشق است (از کتاب یادداشت های ادبی ـ فلسفی).
به ستاره ای می آویزم
پُر از آب
و ماهی های درخشان
به جهانی سفر می کنم
که در آن کوه ها می سوزد
و رنگ دانه های خاک
در آسمان پراکنده می شود.
*
چهره ات آبنمایی است پاییزی
که بر چشم ام می ریزد
خاکساری می کند
به آبِ بدن ام
برکت می دهد
و باغ ام را به هزارسال دیگر
زندگی می بخشد...
فایل صوتی در سوگ سیاوش من از کتاب مجموعه اشعار رئوف آهوقلندری
با صدای رئوف آهوقلندری