امروز : 15 ارديبهشت 1403

من شاعر نیستم، ولی شعر می گویم. به اشعارم از نقطه نظر فنی نمی نگرم، بلکه آن ها را حدیث نَفسی تلقی می کنم که در نسبت با موقعیت ها، رنج ها، پیشامدها، و الهام ها و مکاشفاتِ درونی برون تراویده اند. از این نظر خود را مُجاز می دانم بنویسم، اما خود را مُحق نمی دانم که شاعر تلقی شوم. آن چه نگاشته ام، ناشی از درک و فهم حسی ام زیر بارِ موقعیتی بوده است که به نحوی دیگر قابل روایت و توصیف نبوده است. بنابراین شعر برای من، بیانگرِ شاعری نیست، بلکه نشاندارِ محدودیتی است که در مواجهه با "موقعیت" احساس کرده ام، و عجزی که در تشریح آن به طریقی دیگر تجربه کرده ام. غالب این اشعار در یک سال گذشته سروده شده اند، و بنا به خیزشی در بینش ها و مکاشفات ام پیرامونِ یک رُخداد یا پیشامد به نگارش درآمده اند. وقتی نوشته ام:
به هنگامِ شب از میانِ چشمان ات عبور می کنم
با مسجدی در قلب ام
یا حَرمی به رنگِ آتشفشان.
به هنگام شب از پوست ات
خیمه ای می سازم برای آشتی با طوفان
با سودایی که رنگ نمی شناسد
یا پنداشتی در خواب
با خوابی در رویا
یا رویایی در خیال.

شاید هیچ منظور یا نیتی نداشته ام که خواننده بخواهد کشف اش کند؛ بلکه این ابیات بیانگر آن چیزی است که در تخیل ام نقش می بندد، و تصویرهایی شکل می گیرد که در لحظه نمایان می شوند، یا لحظه هایی که در تصویرها به کلمات تبدیل می شوند، و شکلی مبهم می آفرینند که شاید خودم هم از رمز و رُموزهای آن آگاهی نداشته باشم. این کاملاً واضح است که هیچ گاه نباید از شخصی چون من پرسید:
ـ منظورت چیست؟
ـ این کلمات و ابیات چه معنایی دارند؟
به نظرم نهایی ترین و صادقانه ترین پاسخ ام این است که:
ـ نمی دانم.
اما این نمی دانمی مطلق نیست. یعنی می دانم که در این باره اگر چیزی بگویم، تجلی تمام عیارِ محتوایی نیست که به شعر درآمده است. از این رو سکوت می کنم، و حرفی برای توضیح ندارم:
به ماه
این دیرینه ترین خاطره
که شب های کودکی ام را
به شوق می آراست.
به ماه
در یادهایم که سرشار از ستاره های گیاهی است.

این ماه چیست؟ شاید همان ماه ای که بر پُشت بامِ کاهگلی خانه مان، شب هنگام، و آن هم در کودکی مشاهده اش کرده ام، و حالا در خیزابی کلامی در کلماتِ موزون تر نقش بسته است؛ و شاید همان ماه ای است که بر آب دریاچه ی گهر انعکاس پیدا کرده بود، و من بر بالای یک تپه مفتون اش شدم؛ یا شاید همان ماه درخشانی است که در بلندی های پیچ بُن، همزمان با حرکت های کُند مِه بر دامنه نظاره گرش بوده ام؛ یا شاید همان ماه شب های دز و کِوشک است که با قرصی کامل می تابید، و به درختان بلوط و کُنار روشنا می بخشید. بنابراین ماه در خیال ام بازی می کند، و از جایی به جای دیگر در سفر است. شعر نیز حاصل این سَیَلان است، پویشی در خاطرات، و بینشی در لحظه ها.
از نام ها می گذرم
بر بام ها می ایستم
توشه ام پخش می شود
و باغچه ام باز می تاباند
میلادِ کوچکِ تابستان را.
من از حلقه ی لبان ات می گذرم
با شیبی کودکانه.
من سیبِ گلویت را می بوسم
با دلی که برایم به جا نهاده ای.

این قسمتی از شعری است که در مواجهه با یک رویدادِ مشخص سرود شده است، ولی باز هم این رویداد مشخص، به رُخدادی در رُخدادهای دیگر تَبدُل می یابد، به تولدی در "موقعیت"، و موقعیتی که در "موقعیت" متولد می شود. چنین شعری بیانگر هجرتی است، هجرانیِ یک انسان به سوی مرگ. ولی این مرگ برای "من"، مرگ نبود، بلکه زیبایی شناسی مرگ بود، معراجِ شخصی یک فرد، در شهرهای جهان، روحی آزاد و در پرواز، که بال هایش فقط در مرگ فروزان می شود. این مرثیه است، ولی فقط مرثیه نیست. درد فراق است، ولی شوق وصال هم هست، اشک و آه است، ولی نشاطی باطنی و عمیق را نیز نشان می کند. بدین خاطر من می نویسم، تا در سفری بی انتها باشم...نمی نویسم برای کسی، هر چند سرانجام کسانی هستند که از سَر احترام و ادب، یا تدقیق و نقد، یا کنجکاوی، یا هر چیزِ دیگر اقدام به خوانِش یا شنیدنِ آن ها می کنند. بنابراین برای من نوشتن نوعی عبادت کردن هر روزه است، حرکتی از یک مَبدأ که هیچ گاه به مقصدِ نهایی خویش نمی رسد. شعر مَرکبی است برای راندن و سوق پیدا کردن، نَریانی در برابرِ باد و زمان، نوعی خَلسه ی دیرپا که وقتی سَر بر می دارم، می بینم بر دامنِ شب نشسته ام.


من مرگ ات را دیدم
که چگونه بر لُکنتی گیاهی نمودار می شود
چگونه از چمنزار
نیم خمیده می گذرد
و در چشم ات
بارقه اش را می کارد
در کاسه ی چشم ات
با شکیبِ نور.

در این شعرها مرگ نمودی نیرومند دارد، و همرازِ آن عشق است. از سویی عشق به مرگ راه می بَرد، و از سوی دیگر مرگ به عشق، و شاید من در هیچ جای دیگر شاهد چنین وصلتی نبوده ام. خواسته ام این نبوده است، مرگ و عشق را در آغوش هم بِنشانم، ولی از تجربه ی این هم آغوشی در "موقعیت" نیز گریزی نبود. زیرا هنگامی که مرگ ناقوس بر می دارد، ستایشی غریب از زیستن تمامِ وجودم را در بر می گیرد، و هنگامی که حیات بانگ بر می دارد، با شیبِ نرمی به سوی مرگ می روم، و نمی دانم چرا در "موقعیت" های خطیر، این دو، غرق در همبستری و دلدادگی می شوند.

دیدگاه‌ها  

0 #1 حسین توپچی 1401-12-13 21:33
خوانش عبادت نامه تان وَجد و شوری عاشقانه را در دل ام زنده نمود و بیشتر از قبل تعلق ام را نه فقط به شما بلکه به دلدادگی و عشقِ به جهان افزون تر کرد...وجودِ پر مهرتان را قدر می دانم و خواهان سلامتی و شادکامی روز افزون تان هستم استاد گرامی.
نقل قول کردن

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید