امروز : 15 ارديبهشت 1403

شايد ما در اين سراب هاي صحرايي است كه ابتدا خود را مي يابيم، صافي هاي لغزان و درخشاني كه بازتاب آرزوهاي ديرينه مان به بودن، درآغوش كشيدن، دلبستن و ناگُسستن است. ابتدا كه آرزو را تجربه مي كنيم نمي دانيم درحال تجسم بخشيدن به آن ها هستيم، تجسم هايي كه چون چتري بر آينده مان مي افكنيم و سرنوشت مان در تارهاي آن ها به گونه اي تنيده مي شود كه بعدها نمي توانيم تمايزي بين خيال و واقعيت قائل شويم. در اين تصورها به كلمات قدرتي جادويي مي بخشيم و البته حس مي كنيم افسون آن ها حال مان را اساطيري مي كند. چون قهرماني مي شويم در درون تاريخي كه روشناي روز آن را آكنده است و چنان درخشان و صريح است كه نمي توانيم جنسِ خودِ تاريخ را از آن تميز دهيم.

وقتي تاريخ روشنِ روشن مي شود مبدل به واقعيتي صريح شده است، صفحه اي كه مَشحون از سطور نيست، بلكه آكنده از احساس ها و هيجان هايي است كه مبدأ هر رفتار يا كُنشي تلقي مي شوند. در اين حال آن مني كه حس مي كنيم بايد باشيم نيستيم، آن منِ آرماني و وظيفه شناس كه رسالتِ واقعي اش نجات همه است؛ بلكه مبدل مي شويم به مني شيرين، تُرد، رنگين و حساس كه تنها مي تواند مُنجي دلدارِ خويش باشد، آن هم در حين سقوطِ مُداوم خويش. در اين حال است كه مي خواهيم دلدار را بر بالِ آسماني مان بنشانيم و سيرش دهيم در آفاق جهان، و احساس مان را با همه ي وجود به او بشناسانيم و وادارش كنيم به اقراري عاشقانه، اعترافي كه براي مان شيرين است. مي خواهيم عُمق عشق مان را درك كند، ژرفاي ديوانگي و پاكباختگي روح مان را براي او، و بپذيرد كه تاكنون هيچ كس بدان گونه كه ما بدو عشق ورزيده ايم، دوستدارش نبوده است.

ولي با كمال شگفتي در مي يابيم جانفشاني هاي ما به چشم اش نمي آيد، روح سودازده مان را نمي بيند، و حتي با بي اعتنايي تحقيرآميزي از كنارمان مي گذرد، انگار ما نيستيم و وجود نداريم. اين لحظه ي شگرف حُزن، دَم جراحت برداشتن است، زخمي بر قلب مان كه مي كوشيم با مَرهمي كه از خودگويي مان بر مي خيزد، تسلي اش دهيم. ولي هر چه بيشتر مي كوشيم، بيشتر زخم بر مي داريم، هر چه بيشتر زخم بر مي داريم، نفرت مان بيشتر مي شود، و هر چه متنفرتر مي شويم، بيشتر فرو مي ريزيم. انگار عشق به مقصود نهاييِ خويش رسيده است، و ما بايد بر سَر اين ويراني خودي ديگر بنا كنيم. از متن کتاب

وقتي به سال هاي گذشته مي نگرم دقايق پُرباري مي بينم كه هر چه بيشتر به يادشان مي آرَم حس مي كنم غبارِ افزون تري از حسرت بر دل ام مي نشيند؛ انگاري كه بخواهم همه چيز خود را قرباني كنم، تا روزي را در تاريخ يك خاطره بزييم؛ پنداري حقيقت در گذشته است، و معبودي كه من در آسمان يا آينده جوياي اش هستم، در زمان ماضي من است. خصوصاً وقتي كه عكس هاي سياه و سفيد را از هر نوعي كه باشد مي نگرم. بوي خاطرات، رايحه اي نوستالژيك است كه من را فرا مي گيرد، و آن چنان مي آكندَم كه به كُلي از حال مي بُرَم و در تصويري كاغذي به سفري غير كاغذي مي روم. اين گذشته ي خاص چنان ماهيتي دارد كه من گاه و بيگاه اصالت عشق را در آن مي جويم، دلتنگي هاي شيرين، انتظارات برخاسته از وابستگي جنون آميز، دلواپسي هايي براي رؤيت يك چهره در پياده رو، تنگناي يك كوچه و يا ايستاده در حول يك ميدان. گذشته ي شهد آميز عشق را اين تجسم ها آكنده است...چيزهايي كه شايد براي بسياري بي معنا بِنمايد، ولي براي من گوهري است كه در لحظه هاي جوشش يا سقوط آن ها را حفظ مي كنم تا سرعت ناباورانه ي يك رويداد آن ها را از من نِستاند. اين برايم عجيب است كه چرا گذشته با همه ي مصايب اش گاه چنين حس غريبي در من بر مي انگيزد...آيا اين به معناي آن نيست كه من حتي در يادآوري هايم متحول شده ام و پيش تر خاطراتِ خوب ام را در لابلاي خاطرات بدم پنهان كرده بوده ام. از متن کتاب

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید