کتاب یادداشت های امید؛ جلد سوم
- توضیحات
- توسط : رئوف آهوقلندری
- مجموعه : ادبیات
- بازدید: 41
این بارقه ای است در زمان که خرمنِ احساسی چون عشق را شعله ور می کند، و من را وا می دارد که اقدام را عاشقانه ای بی انگارم که از همان آغازها در سیرهای نوجوانی خود را نمایان می ساخت، و فروزان به بالا می کشید. آن بالاها که پَرنیخ ها هدایت گرش بودند، صخره های وحشی و ناآرام، خَرسنگ هایی که نشان بهار نبودند، بلکه گاه می توانستند فقط دستاویزی باشند برای خیال پردازانه ترین شکلِ نجات. این بَردمیدنِ سودایی است که من در نوجوانی داشتم، بیماریِ خاصی که باعث می شد سراسیمه به کوه بشتابم، و همواره سخت ترین مسیرها را به تناسبِ قد و اندازه ام برگزینم. شاید پیوندِ من با کوه فقط عشق نبود، بلکه اجباری هم بود برای رَستن از خانه ای که در آن احساس آرامش نمی کردم؛ شاید نیز کوه جلوه ای بود از تمنای ناخودآگاه ام برای استوار شدن، و از زیرِ بارِ حقارتِ سال ها رهایی یافتن. با این حال کوه، کوه است، مشعلی است که با هر انگیزه ای که به آن نزدیک می شوی، جذابیتی دارد، روشنایی، گرما، فروزندگی و البته وحشتی. کوه، عشق ام است در این سال های نوجوانی، که هم از مدرسه بیزارم، و هم از خانه گریزان. شاید همین صخره هایی اُخرایی که در پرتوِ نور خورشید پر حرارت می شوند، همان مَلجاءیی باشد که آینده ی من به آن تعلق دارد، همان خطِ سیری که باید از چَم ها و خَم هایش به آستانه ی صیقلیِ هستی رَسم، و خود را پاکبازتر، رهاتر و عاشق تر ببینم. شاید این دیگر کوه نیست، خانه ی من است، که وقتی در آن نَفس نَفس می زنم، یا در حینِ صعود از صخره ای آوازی می خوانم، ترانه ام را به باد می پیوندد، و از باد خواهری می سازد که درلحظه ای دیگر، روزی دیگر، به یادش ترانه ای دیگر می خوانم، بَزمی به پا می کنم، و به باد یادآور می شوم که تو جان دیگرِ منی، و در کنار توست که جاندارترم. از متن کتاب
نیاز به تجسم نیست، آن هم زمانی که کوه رویاروی توست، و به همان سانی که غیرقابلِ دسترس می نماید، کوره راهی برای تو می گشاید، تا در درونِ رگ هایش نفوذ کنی، و از سختی زندگی، به نرمی فزاینده ای رَسی که حیرت تو را بر می انگیزد. هنگامی که در محوطه ی مدرسه ی بطحایی در چال میر حسین هستم، کوه نیز روبرویم است، و ابتدا دژی را می ماند که تسخیرناپذیر من را به مبارزه می طلبد؛ چون شکلی است که فقط شکل نیست، بلکه چهره ای است که سخن می گوید، غَمزه می رود، گاه میلی را فرا می افکند، و سپس پَس ام می زند. چهره ای که هر چه دقیق تر به او خیره می شوم، اشتیاق بیشتری برای همسویی با او دارم، زیرا دقیقاً به دیوارِ پشتیِ کلاس تکیه داده ام، همین کلاسی که صدای زنگِ حضور به گونه ای مخوف در آن می پیچد، و وقتی زنگِ ترخیص به صدا در می آید، دیگر زنگ گوشخراشی نیست، بلکه ناقوسی تلطیف کننده است که به می گوید: آزاد شدی. از متن کتاب
مرثیه بهمن (سوگواره ی عبدالله آهوقلندری)
- توضیحات
- توسط : رئوف آهوقلندری
- مجموعه : شعر
- بازدید: 58
نوذر چشمان ام هستی
بارقه ی بهار
ناقوسِ مرگ که به صدا در می آید
هفت قطره ی شعر
بر زبان ات می چکد.
*
انگشتان ات جنگل را می جوید
نامدارترینِ پرندگان وُ
بُرناترین پروانه ها
انگشتان ات آسمان را می جوید
جوان ترین اَختران وُ
شهیرترین شبنم های خورشیدی
انگشتان ات زمان را می جوید
خاطره ی چهره ها:
نرگسِ خاموش
تلألو سیمین وُ
پروازِ بهار.
انگشتان ات فاطمه را می جوید
با ابریشمی آبی وُ
شاخه ای از بید
انگشتان ات شب را می جوید
خدای شب
با هُد هُدِ محجوب اش...
فایل صوتی مرثیه ای برای بهمن از رئوف آهوقلندری
https://s31.picofile.com/file/8472513284/Marsieyh_Bahman_320.mp3.html
کتاب دلواپسی های من؛ جلد سوم
- توضیحات
- توسط : رئوف آهوقلندری
- مجموعه : ادبیات
- بازدید: 80
در سرگردانی های ژرف است که کسی چون من پی گیرِ مرهمی می شود برای زخمِ سرگشتگی. تولد معنای جدید برای زندگی به گونه ای که من ساعت ها در انزوای اتاق ام، یا مکان منزوی خویش می توانم بی آن که نیاز به گرسنگی خود را برآورم یا حتی وقوف یابم که به راستی گرسنه ام، فقط با پندار درهم آمیزی با کسی، یا تجسدِ حضور کسی، یا تجسم قریب کسی به سَر برم و آن گونه باشم که زاهدان نیز از تجربه ی آن می هراسند. در این ساعت ها زمانِ مُنحنی، من را به اُفق ها و نشیب ها می برد و چرخ های شاهانه ی احساس به دور دست ها . این سیری است نه درونی و نه برونی... سفری است در مرکز یک احساس با همه ی تَوَرم و تراکُم و غلظت اش.
آیا دیگر به یاد می آرم که بودم، چگونه بودم، خواستار چه بودم؟ هیچ چیز به یادم نمی آید، فقط تپه ماهوری اُخرایی را می بینم که دسترسی به اُفق گذشته ی انسانی ام را مسدود کرده است؛گَون هایی رایحه دار که در چشم ام می خَلند و خارهایی سرخ که پوست ام را می خراشند و من بیش از آن که درگیر زمان شوم، در بیکرانِ بی زمانی به تعلیق در می آیم، انگار نه آسمان واقعی است و نه زمین... نه انسان ها وجود دارند و نه نباتات... نه شب هست و نه روز... تنها حقیقتِ مطلق، اویی است که من به گِردش طواف می کنم.
ولی من نمی دانم چگونه می توانم خود را از یاد بَرم به گونه ای که دیگر این "من" تُهیِ مطلقی شود بی هیچ حافظه یا یادی. در خاطر یک انسان چیزهای بسیاری است که نمی توان مانع بروزشان شد. یک بو، سنُبله، رنگ، ریگ، رَف دیوار، قاب عکس، حیاط خلوت، دیگ مسی، سردابه، جوی آب، چشمه، گربه، نرده ی آهنی جلوِ مهتابی، موِ دیواری با گل بوته های بهاری اش، تاک بلند، ملحفه، ملاقه و بخاری علاالدین نشان های مَدهوشی و غلتیدن در خاطره های دور هستند. یادهایی که بر خلاف پِروست من نمی خواهم جویای شان باشم چون پیشا روی ام هستند. من می خواهم به نسیان بسپارم شان ولی نه به واسطه ی فَرَجِ احساسی به نام عشق.
"من در بَدویتِ خود گُم شده ام، در بخشِ جزیره ای کودکی ام، که بخار و جنگل و تاریکی های مخوف است. این سَرا، خانه ي ادغامِ نیروهای دوزخی، در دل معصومیت کودکی است. این راز سَر به مُهر، سال ها در کالبدَم مانده تا این که راهی به خروج بیابد".
پس چگونه می توانم آرام آرام بگریزم. جَست زدن های سریع جُز ناکامی دربرندارند. نمی توان بر گُستره ی مُمتد زندگی جهید و احساس کامیابی کرد. هر بالا پریدنی می تواند به نتیجه ای وخیم بی انجامد و راه عشق یکی از این فرازرفتن های برق آسا است. من می خواهم با تأنی بگریزم، بی آن که احساس کسی را برانگیزم، بی آن که احساس خویش را چندان بیفروزم که زبانه ی آتش اش، دامنِ خودم را نیز بگیرد. می خواهم آرام آرام به نسیان بسپارم، مثل کسی که در معرض تزریق دارویی تسکین بخش در ثانیه های وِلرم زمان گم می شود و نمی داند آن چه دیده است واقعی بوده است یا خیر. می خواهم بیدادهای پدرم را فراموش کنم آنگاه که کتری پُر از آب داغ را بر می داشت و به سوی مادرم پرت می کرد، و مادری که شب هنگام در تَرنُمِ صدای ریزش آب به حوض، و زَنجَره های شب، و پرتوِ مهتابی ماه، من را به خودش می چسباند و می گریست و می گفت: می خواهم خودم را بِکشم. این رازی عظیم برای کودک کوچکی چون من بود که با تصورِ غیاب مادرم ساعت ها در لاک تنهایی شب بیدار می ماندم، و ترس را با نجواهایی گُنگ زمزمه می کردم. آه من با این بیت های جان سوز، شب ها را سپری کرده ام، و حالا هر دو بیتی کوچکی می تواند وحشتِ آن دوران را باهمه ی پیچیدگی اش در من زنده کند.
کتاب یادداشت های امید؛ جلد دوم
- توضیحات
- توسط : رئوف آهوقلندری
- مجموعه : ادبیات
- بازدید: 89
شايد ما در اين سراب هاي صحرايي است كه ابتدا خود را مي يابيم، صافي هاي لغزان و درخشاني كه بازتاب آرزوهاي ديرينه مان به بودن، درآغوش كشيدن، دلبستن و ناگُسستن است. ابتدا كه آرزو را تجربه مي كنيم نمي دانيم درحال تجسم بخشيدن به آن ها هستيم، تجسم هايي كه چون چتري بر آينده مان مي افكنيم و سرنوشت مان در تارهاي آن ها به گونه اي تنيده مي شود كه بعدها نمي توانيم تمايزي بين خيال و واقعيت قائل شويم. در اين تصورها به كلمات قدرتي جادويي مي بخشيم و البته حس مي كنيم افسون آن ها حال مان را اساطيري مي كند. چون قهرماني مي شويم در درون تاريخي كه روشناي روز آن را آكنده است و چنان درخشان و صريح است كه نمي توانيم جنسِ خودِ تاريخ را از آن تميز دهيم.
وقتي تاريخ روشنِ روشن مي شود مبدل به واقعيتي صريح شده است، صفحه اي كه مَشحون از سطور نيست، بلكه آكنده از احساس ها و هيجان هايي است كه مبدأ هر رفتار يا كُنشي تلقي مي شوند. در اين حال آن مني كه حس مي كنيم بايد باشيم نيستيم، آن منِ آرماني و وظيفه شناس كه رسالتِ واقعي اش نجات همه است؛ بلكه مبدل مي شويم به مني شيرين، تُرد، رنگين و حساس كه تنها مي تواند مُنجي دلدارِ خويش باشد، آن هم در حين سقوطِ مُداوم خويش. در اين حال است كه مي خواهيم دلدار را بر بالِ آسماني مان بنشانيم و سيرش دهيم در آفاق جهان، و احساس مان را با همه ي وجود به او بشناسانيم و وادارش كنيم به اقراري عاشقانه، اعترافي كه براي مان شيرين است. مي خواهيم عُمق عشق مان را درك كند، ژرفاي ديوانگي و پاكباختگي روح مان را براي او، و بپذيرد كه تاكنون هيچ كس بدان گونه كه ما بدو عشق ورزيده ايم، دوستدارش نبوده است.
ولي با كمال شگفتي در مي يابيم جانفشاني هاي ما به چشم اش نمي آيد، روح سودازده مان را نمي بيند، و حتي با بي اعتنايي تحقيرآميزي از كنارمان مي گذرد، انگار ما نيستيم و وجود نداريم. اين لحظه ي شگرف حُزن، دَم جراحت برداشتن است، زخمي بر قلب مان كه مي كوشيم با مَرهمي كه از خودگويي مان بر مي خيزد، تسلي اش دهيم. ولي هر چه بيشتر مي كوشيم، بيشتر زخم بر مي داريم، هر چه بيشتر زخم بر مي داريم، نفرت مان بيشتر مي شود، و هر چه متنفرتر مي شويم، بيشتر فرو مي ريزيم. انگار عشق به مقصود نهاييِ خويش رسيده است، و ما بايد بر سَر اين ويراني خودي ديگر بنا كنيم. از متن کتاب
وقتي به سال هاي گذشته مي نگرم دقايق پُرباري مي بينم كه هر چه بيشتر به يادشان مي آرَم حس مي كنم غبارِ افزون تري از حسرت بر دل ام مي نشيند؛ انگاري كه بخواهم همه چيز خود را قرباني كنم، تا روزي را در تاريخ يك خاطره بزييم؛ پنداري حقيقت در گذشته است، و معبودي كه من در آسمان يا آينده جوياي اش هستم، در زمان ماضي من است. خصوصاً وقتي كه عكس هاي سياه و سفيد را از هر نوعي كه باشد مي نگرم. بوي خاطرات، رايحه اي نوستالژيك است كه من را فرا مي گيرد، و آن چنان مي آكندَم كه به كُلي از حال مي بُرَم و در تصويري كاغذي به سفري غير كاغذي مي روم. اين گذشته ي خاص چنان ماهيتي دارد كه من گاه و بيگاه اصالت عشق را در آن مي جويم، دلتنگي هاي شيرين، انتظارات برخاسته از وابستگي جنون آميز، دلواپسي هايي براي رؤيت يك چهره در پياده رو، تنگناي يك كوچه و يا ايستاده در حول يك ميدان. گذشته ي شهد آميز عشق را اين تجسم ها آكنده است...چيزهايي كه شايد براي بسياري بي معنا بِنمايد، ولي براي من گوهري است كه در لحظه هاي جوشش يا سقوط آن ها را حفظ مي كنم تا سرعت ناباورانه ي يك رويداد آن ها را از من نِستاند. اين برايم عجيب است كه چرا گذشته با همه ي مصايب اش گاه چنين حس غريبي در من بر مي انگيزد...آيا اين به معناي آن نيست كه من حتي در يادآوري هايم متحول شده ام و پيش تر خاطراتِ خوب ام را در لابلاي خاطرات بدم پنهان كرده بوده ام. از متن کتاب
کتاب یادداشت های امید؛ جلد اول
- توضیحات
- توسط : رئوف آهوقلندری
- مجموعه : ادبیات
- بازدید: 87
می خندم و حس می کنم در طول حضور تبسم زنده ام... حس می کنم بر مهتاب خانه ی قدیمی مان درازکشیده ام و ماه دیگر یک قمر نیست، بلکه نوازشگر است...و آسمان تهی نیست، بلکه سرشار از ابیات نباتی است. اینک حس نمی کنم کلاف زندگی ام پیچیده شده است...حس می کنم حتی در شکست هایم بسی ساده ام و به همین سادگی است که رو بر می گردانم و از جهنم تابستان بهاری نورانی می سازم.
می خندم و دل ام آسمانی است...دل ام خورشید است و سلامت گرما را ساطع می کند. دل ام می خواهد آن چنان که خودش را احساس می کند بگرید، چون جویی نرم، چون برکه ای که به آهستگی در بیشه ای فرو می رود و به همه ی علف های کرانه اش درود می فرستد. دل ام برگرفتنی نیست، و آن قدر نرم است که از هر سدی چون آب عبور می کند...دل ام آبی است و در میانه ی هر لحظه به مکاشفه می ایستد تا بهارش طولانی تر شود.
ايمان، اين آن چيزي است كه احساس اش مي كنم...باران، اين آن چيزي است كه وقتي رو به آسمان مي كنم بر صورت ام مي پاشد و سپس تبديل به باريكه اي از خاطره هاي ازلي مي شود...باد، اين آن چيزي است كه وقتي مي وزد، من با او ترانه اي مي خوانم و بر شانه هاي محوش صدايم به افق هاي نامعلوم مي رود...درخت، اين آن چيزي است كه وقتي سجده مي كنم شاخه هايش را در خاك مي بينم و تناوري اش را در آسمان...ستارگان، اين ها نورهاي بهشتي زمان اند، و هر گاه بخواهم با بهشت آرامش يابم، ثانيه هايم را با آنان قسمت مي كنم...آب، اين عشق من است، خون فرشتگاني كه نمي بينم، ولي همين كه در آن پا مي نهم حس مي كنم شريان هاي ملكوت در وجودم گشوده شده است.
آيا اين مكاشفه ي حيات است، يا كشف روح، يا اكتشافي در باران روح و مرتبه ي تن...ما به اين مكاشفه ها نيازمنديم تا احساس كنيم و عواطف مان جاري شود. ما به قسمت كردن، نثار كردن، مراقبت كردن نيازمنديم، زيرا وقتي بخواهيم احساس ناب را تجربه كنيم بايد خود را در مسير ناب احساس قرار دهيم.
از پنجره به جهان مي نگرم و بي خودانه در آن چه دنيا عرضه مي كند فرو مي روم. من اكنون غرق مي شوم در هر چيزي كه روز هبه مي كند، در هر چيزي كه شب عطا مي كند، و خواب هايم چه قدر شيرين است، و بدن ام چه قدر خوب كِش مي آيد، و دقايق چه قدر خوب به بار مي نشينند. زمينه اي براي نااميدي نيز هست...هماره دلايلي هست كه نوميد كننده و موجه اند. اما وقتي برمي خيزم، هنگامي كه افق صبحگاهي را مي بينم كه با سپيدكوه در مي آميزد خود به خود اميدوار مي شوم و در مي يابم آن چنان تنها نيستم.
زندگي يك سير بي پايان است خصوصاً آن گاه كه بر نوك تپه ماهوري مي ايستي و در حالي كه پاي برهنه ات در شن هاي نرم كوير فرو رفته است، به رَمل هاي اخرايي در دور دست ها مي نگري و نجوا مي كني: من محبوس نيستم. در اين حال جنوب ها ديگر جنوب نيستند و شمال ها، شمال. جهت ها در مسير يابي روح گم مي شود، در روندهاي تجربه ي يك اشراق ژرف، و لحظه هاي زيستن در دم روح ريخته مي شود و زمان به ابديت مي پيوندد.
اينجا كجاست؟ چه اهميتي دارد، اينجا زندگي يك انسان به كمال رسيده است، درست در نوك اين تپه ماهور، و البته اين كمال مطلق او نيست، اين دَم اوجي است كه زبان نرم و احساسي شگرف دارد چون مخمل، و لطيف و بهاري است...چون هنگامي كه در مسير شني گاهواره به راه مي افتي و تا حوضچه هاي سنگي و خنك دره، علف زاران را پشت سر مي نهي و حواست به سفيدكوه زيبا هست، و ديگر حس نمي كني او كوه است، بلكه روحي است فراخ در جهان كه خواستار هماغوشي با روح تو است. از متن کتاب
کتاب دلواپسی های من؛ جلد دوم
- توضیحات
- توسط : رئوف آهوقلندری
- مجموعه : ادبیات
- بازدید: 147
من در این مرز هستم، در مرز خواب و بیداری...نمی دانم به راستی در خواب ام یا بیدار...و این برزخی است که در آن گرفتار شده ام. می کوشم بر بلندای اِعراف قرار گیرم تا از آن جا به یقین رَسم که می خواهم چه بشوم؟ آیا باید زندگی ام را وقف یک آرمان کنم، یا به جریان روزمره ی هستی، آن گونه که مردم به آن خو کرده اند، تن دهم. ولی باز هم نمی دانم که آیا آرمان گرایی ربطی به حقیقت دارد یا خیر؟ آیا این مردم که در کوچه و بازار می آیند و می روند حقیقی نیستند؟ سرانجام باید نوعِ تعلقِ خود را به زندگی مشخص کنم: آیا باید هدفی غایی برای زندگی قائل شوم، آیا خانه ام را عالم بپندارم و مقصودم سعادت خودم و نزدیکان ام باشد؟
گذشته از همه ی این پرسش ها، من دارم زندگی می کنم چون همه ی مردم این عالم. من نیز چه بخواهم و چه نخواهم جُزِ اجتناب ناپذیری از این روزمرگی هستم و گُریزی از آن ندارم. برای من مهم است که برازنده لباس بپوشم، فیلم مورد علاقه ام را ببینم، غذای دلخواه ام را بخورم، کتابِ مورد نظرم را بخوانم، جیب ام از پول خالی نباشد، گه گاهی به سفری رویایی بروم، در آینده ازدواج کنم، پس اندازی برای خودم داشته باشم، خودرویی شیک زیر پایم باشد، کَفش هایم از جنسِ جیر باشد، کت ام اسپُرت باشد و خیلی چیزهای دگر. به راستی من چه تمایزی با دیگران دارم و اگر بایزید من را ببیند چه حکمی در موردم صادر می کند؟ آیا من نیز در خواب هستم یا آن گونه که خود می پندارم در مرز خواب و بیداری؟
گاه حس می کنم هیچ چیز نمی بینم: نه در درون ام و نه در برون خودم...و البته گاه در خط تماسِ چیزهای بسیار قرار می گیرم که نمی توانسته ام پیش بینی شان کنم...گاه در خلاء یی سقوط می کنم که حس می کنم سرم در جای خودش نیست و پایم نیز...و گاه با حِدتِ احساس، جُز به جُزِ اندام ام را حتی هنگام قدم زدن وارسی می کنم و از این انتظام به شگفت می آیم. انسان محل آفرینش است و البته این تکوین جلوه های متفاوتی دارد. با این حال من هنوز به سیر تکوینی عادت نکرده ام.
حتی در پیش پا افتاده ترین آدم ها نیز آفرینشی در کار است...تغییری خلاق که معلوم نیست از خوش اقبالی شان است یا بدبختی شان. بدین سان آدم محکوم کردنی نیست...نمی توان در جا به صلیب آویخت اش و او را موجودی تمام شده دانست. این آدم گاه یک جلاد است و گاه قدیس...و این بزرگ ترین راز هستی است.
حالا چرا باید زندگی انسان را در دو مفهوم تلخیص کرد:خواب و بیداری. چرا عُرفا این همه بر بیداری از خواب تأکید می کنند، در حالی که این می تواند تعبیری کاملاً گمراه کننده باشد. دنیا، دنیا است...دنیا را نمی توان در مفهوم حل و تجزیه کرد...عالم، معما است، و خودِ زندگی هزاربار از مرگ رازآمیزتر است...و زندگی بدون جسم امکان پذیر نیست...راز فقط در روح نیست، بلکه در بدن نیز هست.
کتاب دلواپسی های من؛ جلد اول
- توضیحات
- توسط : رئوف آهوقلندری
- مجموعه : ادبیات
- بازدید: 111
اصولاً باید به خاطر بیاورم کیست ام. با این حال کیستی من چیزی است که مدام از دست ام سُر می خورد؛ چون جسمی فَلس دار و لغزان که گاه می توانی لحظه ای بگیری اش و لحظه ای بعد گم اش کنی. به راستی وقتی عزم می کنم در خود فرو روم یا با خود باشم یا خود را به دست آورم احساس می کنم نمی توانم، نه به این دلیل که نمی خواهم، بلکه به این سبب که نمی توانم.
خودهای فَرار همانند ماجراهای بسیاری اند که تقدیری گُنگ را بازگو می کنند. گاه می پندارم مهم بازشناسی خویشتن نیست؛ بلکه از دست دادن قاطع خویشتن است آن گونه که در خلسه ی فراموشی پایان ناپذیری غرق شوی و همپای دَم های حیات فقط جریان پیدا کنی.
مادرم می گفت: پسرم تو باید برای خودت کسی شوی. با این حال نیت اش چیزی جُز این نبود که من باید برای او کسی شوم؛ کسی جُز خودم.
پدرم می گفت: تو هیچ گاه کسی نمی شوی. ولی منظورش چیزی جُز این نبود که من نمی توانم برای او کسی شوم و اگر کوه ها را جابه جا نیز کنم، یا بر روی آب راه بروم، یا موفق به کسب مدرکی معتبر از دانشگاهی عالی نیز شوم باز هم کسی نخواهم بود. من از منظر او هیچ گاه نه می توانستم و نه می خواستم. بنابراین از نظر او من هر چه جلوتر می رفتم به هیچ کس نزدیک تر می شدم و این تقدیر دردناک من بود.
من باید آن کسی شوم که خواستار نیستم و قلب ام، احساسات پرفروغ ام، ایده های ره گشایم و وسوسه های تابناک ام آن را پس می زند. من باید مبدل به جغرافیای کوچکی شوم که در آن هر کسی قادر به جولان دادن در آن هست و هر کسی می تواند به سهولت بازخواست ام کند و به خواریم افکند. در این حیات دیگر من چه منزلتی خواهم داشت و هوس های انسانی من برای بالغ تر شدن به کجا رَه سپار خواهند شد؟
با این حال برای کسی شدن، باید هیچ شد: خالیِ خالیِ خالی. آن چه اقدام صریح انسانی خوانده می شود به راستی یک عمل ساده و سَر راست نیست، بلکه یک قیام است. همه ی ما نیازمند رستاخیزی هستیم تا ظرف خالی مان را پر کنیم. برای همه ی ما ضروری است که به مبدأیی رجعت کنیم که از آن جان گرفته ایم، از اصلی ره گشا. از متن کتاب
هیچ گاه تا بدین حد احساس نکرده ام به کسی نیازمندم. به شخصی که شاید خصایصِ برینی داشته باشد. نه بترسد و نه آن قدر جسور باشد که بتواند عمیقاً من را بهراساند. نه آن قدر محجوب باشد که وادارم سازد هر دم با خودانگیختگی شدیدی در رابطه شوری بیآفرینم و نه آن قدر مشتاق که ازهجوم های عاطفی اش نتوانم در امان بمانم و در راستایی که شوق اش ایجاب می کند رفتار کنم.
به من می گویند این انسان نیست بلکه فرا انسانی است که همه چیز را با هم دارد. با این حال چه انسان و چه فرا انسان توفیری به حال من ندارد. آن چه برای من مهم است نیازی است که بی واسطه آن را حس می کنم.
بوسه های بهاری در نخواهد رسید اگر آن کس را که خواستاری، نیابی. حس باید تصدیق کننده ی انتخاب باشد. حتی در جایی که به نظر می رسد کسی که می خواهم نیست، من منتظر خواهم شد تا کسی سرانجام بیاید.
اکنون به بیهودگی روزها را می گذرانم و شب هنگام ثقل زمان بر روح ام آن قدر سنگینی می کند که می خواهم به هر ترتیبی از حیطه ی آن خارج شوم. همین که شب در می رسد بیکرانی از خستگی نیز فرامی آید. می دانم که این خستگی ناشی از کار روز نیست، بلکه حاصل یک زندگی توأم با انتظار است. با این حال در شب هم خو کرده ام که به طریقی خود را مُجاب کنم حتی اگر بخواهم به خود نهیبی بزنم: ببینم چه می شود! از متن گتاب
کتاب اگزیستانسیالیسم: تاب آوری
- توضیحات
- توسط : رئوف آهوقلندری
- مجموعه : روانشناسی
- بازدید: 187
کتاب حاضر را باید جلد هشتم از مجموعه ی اگزیستانسیالیسم و روان شناسی فلسفی من و دیگری در نظر گرفت، چرا که محتوای این کتاب بر تکمیل موضوعاتی مبتنی است که در هفت جلد پیش طرح شده اند. از آن جایی که رویکرد اگزیستانسیالیسم مبتنی بر وجود است، و بر همین سیاق بر انتخاب، مسئولیت پذیری، تعهد، فردیت، آگاهی، خودبودگی، اصالت و غیره تأکید می شود، با نفوذترین رویکرد روان شناسی در دوران معاصر است که در آن اشخاص از خود ـ بیگانگی را بیشتر تجربه می کنند، و در قبال اعمال شان کمتر خود را مسئول می دانند.
اگزیستانسیالیسم در بُرهه ای که اشخاص به دلیل حاکمیت بیش از حد نظام سود، سرمایه و مصرف بیشترین از خود بیگانگی را تجربه می کنند، بر نزدیکی به خویش، و تجربه ی یگانگی و اصالت تأکید دارد، و از این نظر قطبِ مخالف روان شناسی سرکوبگرانه ای است که به دنبال تسلی و تسکینِ شخص از طریق ایجاد بیشترین همرنگی ها است. در روان شناسی های همبسته با نظام سرمایه سالار، به ظاهر فرد در مرکز کاوش ها و استحاله هاست، اما از سوی دیگر تمامی تغییرات او می باید در راستای همین نظام صورت گیرد، وگرنه نوعی ناسازگاری تلقی می شود.
طریق به دست آوردن، از دست دادن است. ولی نظام سرمایه سالار بر حاکمیت سودی تأکید می کند که در همه حال نباید با زیان توأم باشد. از منظر سرمایه سالاری مهم ترین ارزش سود است، و سود یعنی منافعی که با جمع حاصل می شود و نه با تفریق. ما در همه حال باید زندگی را در ابعادِ مادی اش ببینیم، و همه چیز را در نظام اُبژه ها بگنجانیم، و هر چیزی را به کار گیریم تا منفعت بیشتری عایدمان شود. بنابراین در چنین نظامی ارزش درونی نیست، بلکه حاصل مجموع معاملات ماست. این که تا چه اندازه توانسته ایم بیندوزیم، و خودخواهانه دیگران را استثمار کنیم. به همین خاطر است که با تأکید بر این دیالکتیک می توان مدعی شد آن کس که سوداندیش است، نهایتاً خودش را نیز مُبدل به شی ای برای مصرف می کند. کسی که همه چیز را اُبژه ای برای مصرف خود می پندارد، بالاخره خودش نیز مبدل به اُبژه ای برای مصرف دیگران می شود. یا به تعبیری فلسفی ارباب نهایتاً تبدیل به برده ی بردگان خویش می شود.
بر خلاف نظام سرمایه سالار و سود اندیش، اگزیستانسیالیسم بر شجاعتِ بودن، انسجام شخصی، مبارزه طلبی برای تحقق ارزش های شخصی، فردیت، اصالت، و تحقق رویاها از طریق کُنش و عمل تأکید می کند، و به همین خاطر بر این باور است ظرفیت و قابلیت فردی که در صددِ آزاد کردن خویش است، در جهان تأثیرگذار است. اما چنین فردی هم رنج خواهد دید، و هم شوق خواهد داشت؛ هم ویران می کند، و هم می آفریند؛ هم می جنگد، و هم زندگی را در اشکالی جدید خلق می کند.
با این حال این شخص باید مُجهز به چه خصایصی باشد تا اثرگذارتر و بانفوذتر شود؟ یکی از مهم ترین خصایص او تاب آوری و تحمل است. این که بتواند به پای تحققِ ایده هایش بایستد، بجنگد، تعهد داشته باشد، و خودش را پیش اندازد. تاب آوری شخص به عوض آن که ویژگی ارتجاعی او تلقی شود، وی را پیشگامِ تحقق جهانی نو برای خویش می کند که حاصلِ رنج ها، و معنا بخشیدن به آن هاست. هماره مهم ترین دغدغه ی افراد این است که چرا رنج؟ چرا ما باید برای زندگی بهتر بجنگیم؟ آیا این زندگی ارزشِ از خود گذشتگی را دارد؟
کتاب رابطه عاطفی و مسأله ی حق
- توضیحات
- توسط : رئوف آهوقلندری
- مجموعه : روانشناسی
- بازدید: 80
با توجه روزافزون به مسائل پيچيده ي درماني من متوجه شدم يكي از مسائل مهمي كه در رابطه ي عاطفي مشكل ساز است، نگرش و نوع عمل اشخاص در رابطه با حق است. در واقع اگر به بسياري از معضلاتِ ارتباطي بنگريم متوجه مي شويم كه افرادِ درگير در اين روابط يا حس مي كنند حق شان ناديده گرفته شده است، يا حقي ندارند، يا از حق آن ها سوء استفاده شده است، يا در حق شان ظلم شده است. ما در اين كتاب با توجه به سال ها كارِ درماني از منظر جديدي به اين مسأله ي قديمي مي پردازيم. اين كه حق چيست، چگونه آشكار مي شود، چه انواعي دارد، تحت چه شرايطي به رسميت شناخته مي شود، تحت چه اوضاع و احوالي ناديده گرفته مي شود، رابطه اش با سَبک هاي تربيتي چيست، چه رابطه اي با آرامش و سلوك متعالي دارد، نسبت اش با قدرت و اقتدار چيست، و اصولاً تحقق اش دربرگيرنده ي مواجهه با چه دشواري ها و چالش هايي است و چه اقداماتي را مي طلبد. هماره در جلسات درماني به اشخاصي برخورده ام كه از اين امر شكايت داشته اند حق آن ها به وسيله ي ديگران ناديده گرفته مي شود، و آنان قرباني مطامع و خواست هاي نزديكان شان شده اند. با توجه به اين امر و تجارب ارزنده اي كه در جلسات روان درماني با مراجعان كسب كرده ام، متوجه شدم مسأله ي حق بيش از آن كه به ديگري مربوط باشد، به خود شخص ارتباط دارد. به يك معنا اشخاص در روابط عاطفي شان آسيب مي بينند، زيرا نگرش و نوع عمل شان در رابطه با حق مشكل دارد. اين افراد كساني اند كه مي پندارند حق آن ها بديهي است، و اين ديگران هستند كه اين را حق را زير پا مي گذارند. ولي مسأله اينجاست كه اين من هستم كه به ديگران مي گويم چگونه با من رفتار كنند، و برايم ارزش قائل شوند يا خير؟ ديگران آيينه ي تمام نماي عمل من در رابطه با خودم هستند و نه چيز ديگر. بنابراين فرض اساسي كتاب بر اين امر استوار است كه ما در هر حال علت هستيم، چه بخواهيم و چه نخواهيم. به عبارتي وقتي:
من به طور مداوم ترديد دارم چه بايد بكنم.
واكنش ديگري:
تصميم گيري براي من/ ملامت من/ مردد دانستن من
من پشتكار ندارم و كاري را در نيمه رها مي كنم.
واكنش ديگري:
بي اهميت تلقي كردن كاري كه آغاز مي كنم/ تمسخر من/ تنبل خواندن من/ بي اعتمادي به من
من داراي اقتدار نيستيم.
واكنش ديگري:
باور نكردن من/ ضعيف خواندن من/ بي حرمتي به من
من نمي توانم ابراز وجود كنم.
واكنش ديگري:
عدم توجه به من/ تحقير كردن من/ خنثي تلقي كردن من
من جدي نيستم.
واكنش ديگري:
جدي نگرفتن من/ بي توجهي به حساسيت هايم/ بي ارزش تلقي كردن برنامه هايم
ما به منزله ي اشخاصي هستيم كه واكنش سازيم، يعني به ديگران اين پيام را مي دهيم چه طرز تلقي نسبت به ما داشته باشند، يا اين كه چگونه با ما رفتار كنند.
اين كتاب به نظر من بسيار روشنگر است، زيرا به تصحيحِ نگرش ما در رابطه با يكي از مهم ترين مسائل زندگي مان مي پردازد، و با نثري ساده و روان، غموض و پيچيدگي رابطه ي عاطفي را در نسبت با حق بررسي مي كند. كوشيده ام مثال هاي زيادي از زندگي روزمره بياورم و با توجه اين تمثيل ها، فلسفه ي حق را براي خوانندگاني كه در ابتداي راه نيز هستند قابل فهم سازم.
کتاب مدیریت ارتباط انسانی
- توضیحات
- توسط : رئوف آهوقلندری
- مجموعه : روانشناسی
- بازدید: 91
سرانجام پس از ماه ها تلاش بی وقفه، کتابِ مدیریت ارتباط به نگارش درآمد. در تجربه ی کارِ درمانی خویش متوجه شدم بسیاری از مراجعان دارای مشکلات ارتباطی هستند، و قادر به ایجادِ رابطه ای توأم با اطمینان، اعتماد، احترام و آمیخته با درک متقابل با دیگران نیستند، آن هم نه به دلیل وجودى مشکلات روان شناختی عمده، بلکه به علتِ فقدان آگاهی و عدم آموزش صحیح. بارها متذکر شده ام که وجود پاره ای مشکلات در زندگی روان شناختی اشخاص، ناشی از کمبود منابع آموزشی و آگاهی دادن به آن ها است. بی تردید اگر این محدودیت برطرف شود، این افراد قادر هستند رابطه ی مناسبی با دیگران برقرار کنند، و از این طریق به رضایتی از خویشتن برسند. این در حالی است که بافت اجتماعی و فرهنگی ما شاید خیلی بیشتر از جاهای دیگر مبتنی بر رابطه ی بین فردی است، و ضرورتِ آموزش افراد در خانواده و مدرسه و حتی دانشگاه این مهم را ایجاب می کند. ولی ما به جای آموزش زندگی به افراد، بر مواردی تأکید می کنیم که به احساس خوشبختی آن ها در زندگی خیلی مرتبط نیست.
با برگزاری کلاس هایی در این راستا، من متوجه شدم که اشخاصِ بسیاری هستند که از کمبودِ آموزش های اساسی زندگی رنج می برند. در واقع بهتر است بیان کنم اضطراب و افسردگی آن ها، یا بحرانِ عدم اعتماد به نَفس و عزت نَفس شان ناشی از کمبود مهارت آنان است. اگر این مهارت در قالبی آموزشی، و نه کلیشه ای، به آنان ارایه شود، قادر به لذت بردن از زندگی شان هستند و می توانند نقش مؤثری در جامعه ی خویش ایفا کنند.
این کتاب حاصل دوازده سال کار تجربی و درمانی روی مراجعان است. خواننده ی آن خیلی زود متوجه می شود مطالب آن جنبه ی مَدرَسی و انتزاعی ندارد، و می تواند آن ها را با توجه به تجربه ی روانی خویش احساس کند. این جنبه از کتاب موجب می شود که خواننده با آن نه تنها احساس بیگانی نکند، بلکه با هَمخویشی به مطالعه ی آن بپردازد. نثر کتاب را تا آن جا که می توانسته ام ساده نگاشته ام تا غالب افراد بتوانند از آن بهره ی کافی را ببرند. بی گمان این مکتوب دربرگیرنده ی همه ی مسایل ارتباط نیست، ولی درآمد مطمئنی به مدیریت و اداره کردن درست رابطه ی انسانی است. امیدوارم این کتاب بتواند آن چنان که سزاوار است، به مشتاقان و رَه جویان راستین زندگی بهره ی کافی را برساند.
فهرست مطالب
مقدمه مؤلف
ارتباط
تعامل
کسانی که در تعامل کردن مشکل دارند
موانع کلامی ارتباط
مهارت گوش کردن
گوش کردن و نه شنیدن
گوش کردن توأم با توجه کردن
گوش کردن و انعکاس دادن
مشاوره آنلاین رئوف آهوقلندری
- توضیحات
- توسط : رئوف آهوقلندری
- مجموعه : روانشناسی
- بازدید: 178
انجام مشاوره آنلاین اکنون امری ضروری به نظر می رسد. البته این دلیلی بر اثرگذاری بیشتر این نوع مشاوره نسبت به مشاوره حضوری نیست. در مشاوره حضوری ما با ابعادی از وجود شخص بیشتر در تماس ایم. خصوصاً پدیدار بدن و زبان نمادین. با ین حال به نظر می رسد در مواقعی که فرد به جلسات درمانی نیازمند است، اما امکان حضور غیر مجازی را در آن ها ندارد، مشاوره ی آنلاین خود نوعی مزیت محسوب می شود. با فراگیر شدن ارتباط در جهان، و تسریع مهاجرت، بروز مشکلات روان شناختی مربوط به جا به جایی ها، و تحمل فشارهای روانی بیشتر، به احتمال زیاد اشخاص ترجیح می دهند با کسانی مشاوره داشته باشند که در زمینه ی اجتماعی ـ فرهنگی خود بالیده اند. برای بسیاری از افراد انجام مشاوره به هنگام ایجاد فشار روانی یا بروز مشکلات حاد با اشخاصی غیر از فرهنگ و اجتماع خود دشوار است. بدین لحاظ مشاوره ی آنلاین تسهیلی در تعدیل فشار روانی، ایجاد نوعی تعادل دوباره، و پیشگیری از بروز معضلات بیشتر روان شناختی فراهم می سازد.
بدین منظور من به این دریافت رسیده ام که برای افرادی که از مشاوره ی حضوری به دلیل بُعد مسافت محروم هستند، ایجاد امکانی برای مشاوره ی آنلاین ضروری است. این پاسخی به درخواست های مُکرر عزیزانی است که در شهرها و نقاطی به سر می برند که خواست اصلی شان مشاوره با فردی از سنخ اجتماع و فرهنگ خویش است.
برای انجام مشاوره ی آنلاین به دایرکت صفحه اینستاگرام اینجانب با آدرس های زیر مراجعه کنید:
دکلمه شعر تن ات می تواند زندگی ام را پر کند از خوزه آنخل بالنته
- توضیحات
- توسط : رئوف آهوقلندری
- مجموعه : شعر
- بازدید: 111
تنت میتواند زندگیام را پر کند.
عین خندهات
که دیوار تاریک حزنم را به پرواز در میآورد.
تنها یک واژهات حتی
به هزار تکه میشکند تنهایی کورم را.
اگر نزدیک بیاوری دهان بیکرانات را
تا دهان من
بیوقفه مینوشم
ریشهی هستی خود را.
تو اما نمیبینی
که چقدر قرابت تنت
به من زندگی میبخشد و
چقدر فاصلهاش
از خودم دورم میکند و
به سایه فرو میکاهدم.
تو هستی: سبکبار و مشتعل
مثل مشعلی سوزان
در میانهی جهان.
هرگز دور نشو:
حرکات ژرف طبیعتات
تنها قوانین مناند.
زندانیام کن
حدود من باش.
و من آن تصویرِ شاد خویش خواهم بود
که تو-اش به من بخشیدی.
فایل صوتی شعر تن ات می تواند زندگی ام را پر کند با صدای رئوف آهوقلندری
https://s29.picofile.com/file/8464380250/Tanat_192.mp3.html
مفاهیمی برای اندیشیدن: لذت سادیستیک (4)
- توضیحات
- توسط : رئوف آهوقلندری
- مجموعه : روانشناسی
- بازدید: 93
خیلی اوقات تعجب می کنیم که چگونه شخصی حاضر است رابطه ای توأم با تحقیر، توهین، طرد و تنبیه را تجربه کند، و اصرار بر ادامه ی آن داشته باشد. رابطه ی مبتنی بر وابستگی همین خصایص را دارد. برای یک شخص وابسته آن چه مهم است آگاهی از وضعیت اش نیست، چون او خودش فکر می کند بهتر از هر کسی خودش را درک می کند، بلکه چشم پوشیدن از لذتی است که دیگران قادر به فهم اش نیستند. وابستگی شکلی از رابطه ی سادیستیک و مازوخیستیک در بزرگسالی است که افراد تن به آن می دهند تا لذتی منحصر به فردتر، غیر معمول تر و تسکین دهنده تر را تجربه کنند. برای یک فرد وابسته مهم نیست تا چه اندازه تحقیر می شود، این برایش مهم است که از قِبَل این رابطه، تا چه اندازه لذت می برد، و لذتی که می برد، فقط در حضور تحقیر ممکن می شود. پس او می خواهد نادیده گرفته شود، چرا که نادیده گرفته شدن برایش منشأ لذت است. اما وانمود می کند دارد رنجی می برد که برایش غیر قابل تحمل است. شخص وابسته انگار نمی داند که وابستگی را خودش بنیان می نهد، نه دیگری، و این اوست که به گونه ای مَرموز می کوشد سرچشمه های لذت اش را پنهان سازد. بنابراین زمانی که کسی مستعد وابستگی است، مستعد لذت های این چنینی نیز هست، و این لذت ها را فقط در رابطه ای بیمارگون تجربه می کند. اگر شخص وابسته را عمداً محدود کنی، او احساس می کند داری به وی اهمیت می دهی؛ اگر محروم اش کنی، احساس می کند داری به شیوه ای دیگر به او توجه می کنی؛ اگر تنبیه اش کنی، احساس می کند دوست اش داری. بدین خاطر او در موقعیتی مازوخیستیک، نشانه های طرد را دال بر لذت می گیرد، و از طرد، به تمایلی شگرف تر می رسد که مبتنی بر اصرارهای بیشتر برای رابطه است. بنابراین در وابستگی ما شاهد تجلی مازوخیسمی هستیم که رابطه را غیر قابل فهم تر، و در عین حال عجیب تر می کند.
وقتی به چنین شخصی می گوییم دوست اش داریم، باور نمی کند؛ در عوض وقتی به او می گوییم گم شو، احساس می کند چقدر باید دوست داشته باشیم که چنین تحقیرش می کنیم. زمانی که به او می گوییم دل ام برایت تنگ شده است، می گوید مگر من کسی هستم که تو دل ات برایم تنگ شود؛ و هنگامی که به او می گوییم اصلاً دل ام برایت تنگ نشده است، احساس می کند چقدر باید دل مان برای او تنگ شده باشد که چنین عبارتی را در وصف اش بیان می کنیم.
مازوخیسمِ یک فرد وابسته وضعیتی را به وجود می آورد که نفی کننده ی عشقِ توأم با احترام، صمیمیت، خلوص و اعتماد است. هیچ کدام از مؤلفه های ذکر شده در رابطه ی مازوخیستیک و سادیستیک نیست. در عوض اهانت و تحقیر، فاصله گیری و نزدیکی های بیمارگون، بی اعتمادی، و فقدان صداقت در این رابطه موج می زند. وجود همین علائم است که باعث شده است برخی عشق را با وابستگی مُقارن بگیرند، و آن را نفی کنند. شماری از روابطی که با نام عشق از آن ها یاد می شود، رابطه ی عاشقانه نیست، بلکه رابطه ی بیمارگونی است که مبتنی بر تعارض و تنشِ وابستگی است، و همین تعارض و تنش است که منشأ لذت می باشد. اگر شما بخواهید با فردی که گرایش مازوخیستیک دارد رابطه برقرار کنید، هماره در موضعی قرار می گیرید که باید از خودتان بر علیه او دفاع کنید. او با زبان بی زبان بارها می گوید: من را دوست نداشته باش تا باور کنم دوست ام داری.
کتاب اگزیستانسیالیسم: جرأت ورزی
- توضیحات
- توسط : رئوف آهوقلندری
- مجموعه : روانشناسی
- بازدید: 147
شاد زندگی کردن یا هستی با نشاط یکی از مهم ترین موضوعاتی است که اگزیستانسیالیسم بدان می پردازد. ولی این که چگونه با نشاط باشیم چیزی است که تحلیل و توصیفِ دقیق تری می طلبد. از منظر اگزیستانسیالیسم بحران انسان امروزی علیرغم ارتقای رفاه و آسایش بیشتر، فقدانِ شور و نشاط در زندگی است. انگار ما برنامه ریزی شده ایم تا همه به نحوی معین زندگی کنیم، کارهای معینی انجام دهیم، و سپس هم زندگی را وداع گوییم. در چنین وضعیتی است که شور و نشاط به احساساتی موقت و ناپایدار تقلیل پیدا کرده اند. در حالی که شور و نشاط داشتن، صرفاً تجلی احساساتی زودگذر نیست، بلکه بیانگر خصیصه هایی بنیادی تر و اساسی تر است که زندگی را برای مان لذت بخش تر، معناداتر و انرژی بخش تر می کند. اشخاص در زندگی شان کار و تلاش می کنند، ولی باز هم خسته و فرسوده به نظر می رسند، و انگار بارِ سنگینی بر دوش شان افتاده است که تحمل اش از حدشان خارج است.
از منظر اگزیستانسیالیسم ما برای این که زندگی را برای خودمان قابل تحمل کنیم، بیشتر به سرگرم کردن خود مبادرت می کنیم، و با فراموش کردن، و از یاد بردن، احساس می کنیم حال مان بهتر است. ولی آیا با نشاط تر می شویم؟ آیا پرشورتر زندگی می کنیم؟ فرض اساسی اگزیستانسیالیسم این است که شور و نشاط نه با سرگرمی به دست می آید، و نه با فراموشی و یاد زُدودگی. شور و نشاط حاصلِ جرأت ورزی در زندگی کردن است. در خیلی از حیطه های زندگی آن چه می تواند مَسرورمان کند، شجاعتِ ماست. یعنی نشاط حاصلِ جسارت است. نشاط را به کسی نمی دهند، یا شاد زیستن به معنی خندیدن یا چیزها را به تمسخر گرفتن نیست. شاد زیستن فراورده ی جسورانه زندگی کردن است. همین که ترسیدید، دچار حسرت می شوید. چرا که در ترسیدن نوعی عقب نشینی هست که باعث تعلیقِ فرصت ها و مهلت های بهتر می شود. در واقع تشدید اندوه در زندگی، با افزایش ترس ها قرین است، و افزایش ترس ها، باعث ازدیاد تردیدها و اجتناب ها می شود. ما وقتی می ترسیم، داریم وارد حیطه ی غمزده گی می شویم. به همین خاطر اندوه حاصل از دست دادن نیست، بلکه اصرار بر از دست ندادن است. زمانی که جسارت از دست دادن را نداریم، و صرفاً از آن چه داریم محافظت می کنیم، با آن چه داریم احساس رضایت نمی کنیم. بلکه در حسرت زندگی بهتری خواهیم سوخت که می توانستیم داشته باشیم و نداریم.
زمانی که زندگی را لذت بخش تر می خواهیم می باید هزینه ی آن را با سخاوت پرداخت کنیم. هنگامی که نمی خواهیم هزینه کنیم، ناگزیریم به گونه ای زندگی کنیم که لذت چندانی نمی بریم، ولی جسارت چندانی نداریم. فقدان شجاعت فقط به منزله ی نبودِ یک احساس نیست، بلکه دال بر فقدان یک شیوه ی اصیل در زندگی است. زمانی که شجاع نیستیم، قادر به تغییر و تحول نیز نیستیم، و چون آبی راکد خواهیم ماند.
بسیاری هستند که مُدام از زندگی شان ابراز ناخشنودی می کنند، می نالند، دیگران را مقصر ناکامی شان می پندارند، خشمگین اند و عصبانی، با این حال هیچ کاری نمی کنند، و به دنبال هیچ نقطه ی آغازی نیستند. این افراد بیشتر در درون ذهن شان زندگی می کنند، در خیال پردازی ها و فانتزی های شان؛ در افکار و پنداشت های شان. ولی اینان نباید فراموش کنند که معیارِ مهم در سنجیدنِ خویش بر این مبناست که "من" چه کرده ام، نه این که به چه اندیشیده ام، یا چه خیالات و ایده هایی داشته ام. به نظر می رسد پایانِ نارضایتی، توأم با آغازِ شجاعت در عمل، و شکوفایی در آن است.
تجربه ی ترس در تقابل با کامروایی، نشاط و لذت بردن از زندگی است. حد معقولِ ترس در این است که حماقت نکنیم، نه این که شجاعت نداشته باشیم. با این حال حتی در هراسیدن نیز حماقتی وجود دارد که گاه خود افراد بدان واقف نیستند. ترسیدن دلالتی بر مراقبت کردن نیز هست، ولی در بیشتر موارد هراسیدن دلالتی برای عمل نکردن، منفعل بودن و اندوه زدگی است. پس نشاط و کامیابی حاصل خطرپذیری است، و کسی که واجِد شور و سَرزندگی است، مزد مخاطره جویی خود را دریافت می کند. ما اگر به زندگی به منزله ی امکانی برای تجربه کردن، لمس کردن، دریافت کردن و بالغ شدن بنگریم، دیگر در بَند شکست نیستیم. در واقع این شکست نیز نیست که ترس را تشدید می کند، بلکه خیال پردازی در باره ی شکست است که ترس را شدت می بخشد.
فقدان شجاعت در زندگی باعث می شود ما فاقد خلوص در تصمیم ها نیز باشیم. غالب اشخاص دوست دارند زندگی شان سامان پیدا کند، یا از مواهبِ زندگی برخوردار شوند، ولی وقتی در این راستا تصمیم می گیرند، با تصمیم شان صادق نیستند، یعنی برای واقعیت بخشیدن به تصمیم شان هیچ کاری نمی کنند. آنان فقط تصمیم می گیرند، اما تعهدی به تصمیم شان ندارند؛ فقط زندگی خوب را دوست دارند، ولی رنجِ تحقق یک زندگی خوب را بر نمی تابند. برای چنین اشخاصی زندگی خوب، یک ایده ی خوب است، نه چیز دیگر، و فقط موضوعی برای فکرکردن و ارضاء درون ذهنی خویش است.
مفاهیمی برای اندیشیدن: لذت سادیستیک (3)
- توضیحات
- توسط : رئوف آهوقلندری
- مجموعه : روانشناسی
- بازدید: 151
سادیسم برای یک مازوخیسم ابزارِ لذت و در عین حال ترس است. در واقع یک شخص مازوخیست از فردی خوش اش نمی آید که به او احترام می نهد، و با نزاکتِ هر چه تماتر با او رابطه دارد. وقتی خیلی رعایت یک شخص مازوخیست را می کنی و در سطحی بالاتر از ابراز عشق به او اِبایی نداری، باید هزینه ی این رعایت کردن و عشق ورزیدن را بپردازی. چرا که برای شخصی مازوخیست آن چه اهمیت دارد عشق نیست، بلکه لذت است، و این لذت باید از جانب شخصی به او عطا شود که آزارش می دهد. از این رو یک مازوخیست در قبال موردِ عشق قرار گرفتن یا موردِ احترام واقع شدن مقاومت زیادی دارد. یک مازوخیست معمولاً به اِعمال عشق نیازی ندارد، بلکه جویای کسی است که بر او اِعمال قدرت کند و آزارش دهد. چنین وجهی جنبه ی تحریک پذیری جنسی نیز دارد، و مبنایی برای کیف و عیش شهوی است. در این راستا واکنش های دیگرآزارانه در شخصی سادیست تقویت می شود. شخص سادیست هم جویای عشق نیست، بلکه در طلب قدرت است، و قدرت برای او مولدِ لذت است. بدین خاطر در سطحی عمیق تر خاستگاه های مازوخیسم و سادیسم قابل بررسی است.
بنابراین قدرت، و نه عشق؛ زور و تحمیل و نه احترام و رعایت، مبنای ارتباطی برای این دو شخص هستند. بارها از برخی افراد شنیده ایم که می گویند: من بدم از همسرم می آید، چون همیشه سعی می کند به نظر من اهمیت بدهد و هیچ قدرتی از خودش نشان نمی دهد.
یا:
ـ من مردی را می پسندم که قدرت داشته باشد، و به خواسته هایم اهمیتی ندهد.
یا:
ـ من زنی را می پسندم که آن قدر قدرت داشته باشد که بتواند راه ام ببرد.
بنابراین در این دو اظهار نظر با اشخاصی مواجه ایم که مازوخیست اند، و باید دیگری برای شان مرجع قدرت باشد. بدین خاطر اگر به آن ها عشق بِورزی، احساس می کنند خیلی شخص ضعیفی هستی. همین ضعف، تحریک پذیری جنسی شان را شدیداً کاهش داده، و باعث کاهش انگیزه شان در ارتباط می شود.
مسأله ی مورد توجه این است که ما نباید لذت جنسی را با رابطه ی جنسی برابر بدانیم. لذت جنسی در رابطه ی جنسی خلاصه نمی شود و خیلی مفهوم گسترده تری است. بدین خاطر است که گاه توجه منفی به شخصی، موجب لذت او می شود؛ یا بی اعتنایی به کسی، میلِ او را تحریک می کند؛ یا اجتناب از کسی باعث گرایش زیادی از طرف او می شود.
در این راستا مثال زیر گویاست:
ـ جلال همین که احساس می کند زنی برایش دسترس ناپذیر است، تمایل زیادی به او پیدا می کند؛ و زمانی که او برایش دسترس پذیر می شود، دیگر تمایلی به وی ندارد. به همین خاطر جلال بیش از آن که جویای عشق باشد، در جستجوی رابطه ای توأم با رنج، لذت ناشی از رنج و رابطه ای نامتعادل است. به عبارتی همین بی تعادلی است که او را تحریک می کند، و برایش سرچشمه ی لذت است.