امروز : 15 ارديبهشت 1403

این بارقه ای است در زمان که خرمنِ احساسی چون عشق را شعله ور می کند، و من را وا می دارد که اقدام را عاشقانه ای بی انگارم که از همان آغازها در سیرهای نوجوانی خود را نمایان می ساخت، و فروزان به بالا می کشید. آن بالاها که پَرنیخ ها هدایت گرش بودند، صخره های وحشی و ناآرام، خَرسنگ هایی که نشان بهار نبودند، بلکه گاه می توانستند فقط دستاویزی باشند برای خیال پردازانه ترین شکلِ نجات. این بَردمیدنِ سودایی است که من در نوجوانی داشتم، بیماریِ خاصی که باعث می شد سراسیمه به کوه بشتابم، و همواره سخت ترین مسیرها را به تناسبِ قد و اندازه ام برگزینم. شاید پیوندِ من با کوه فقط عشق نبود، بلکه اجباری هم بود برای رَستن از خانه ای که در آن احساس آرامش نمی کردم؛ شاید نیز کوه جلوه ای بود از تمنای    ناخودآگاه ام برای استوار شدن، و از زیرِ بارِ حقارتِ سال ها رهایی یافتن. با این حال کوه، کوه است، مشعلی است که با هر انگیزه ای که به آن نزدیک می شوی، جذابیتی دارد، روشنایی، گرما، فروزندگی و البته وحشتی. کوه، عشق ام است در این سال های نوجوانی، که هم از مدرسه بیزارم، و هم از خانه گریزان. شاید همین صخره هایی اُخرایی که در پرتوِ نور خورشید پر حرارت می شوند، همان مَلجاءیی باشد که آینده ی من به آن تعلق دارد، همان خطِ سیری که باید از چَم ها و خَم هایش به آستانه ی صیقلیِ هستی رَسم، و خود را پاکبازتر، رهاتر و عاشق تر ببینم. شاید این دیگر کوه نیست، خانه ی من است، که وقتی در آن نَفس نَفس می زنم، یا در حینِ صعود از صخره ای آوازی می خوانم، ترانه ام را به باد می پیوندد، و از باد خواهری می سازد که درلحظه ای دیگر، روزی دیگر، به یادش ترانه ای دیگر می خوانم، بَزمی به پا می کنم، و به باد یادآور می شوم که تو جان دیگرِ منی، و در کنار توست که جاندارترم. از متن کتاب

نیاز به تجسم نیست، آن هم زمانی که کوه رویاروی توست، و به همان سانی که غیرقابلِ دسترس می نماید، کوره راهی برای تو می گشاید، تا در درونِ رگ هایش نفوذ کنی، و از سختی زندگی، به نرمی فزاینده ای رَسی که حیرت تو را بر می انگیزد. هنگامی که در محوطه ی مدرسه ی بطحایی در چال میر حسین هستم، کوه نیز روبرویم است، و ابتدا دژی را می ماند که تسخیرناپذیر من را به مبارزه می طلبد؛ چون شکلی است که فقط شکل نیست، بلکه چهره ای است که سخن می گوید، غَمزه می رود، گاه میلی را فرا می افکند، و سپس پَس ام می زند. چهره ای که هر چه دقیق تر به او خیره می شوم، اشتیاق بیشتری برای همسویی با او دارم، زیرا دقیقاً به دیوارِ پشتیِ کلاس تکیه داده ام، همین کلاسی که صدای زنگِ حضور به گونه ای مخوف در آن می پیچد، و وقتی زنگِ ترخیص به صدا در می آید، دیگر زنگ گوشخراشی نیست، بلکه ناقوسی تلطیف کننده است که به می گوید: آزاد شدی. از متن کتاب

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید