امروز : 15 ارديبهشت 1403

در سرگردانی های ژرف است که کسی چون من پی گیرِ مرهمی می شود برای زخمِ سرگشتگی. تولد معنای جدید برای زندگی به گونه ای که من ساعت ها در انزوای اتاق ام، یا مکان منزوی خویش می توانم بی آن که نیاز به گرسنگی خود را برآورم یا حتی وقوف یابم که به راستی گرسنه ام، فقط با پندار درهم آمیزی با کسی، یا تجسدِ حضور کسی، یا تجسم قریب کسی به سَر برم و آن گونه باشم که زاهدان نیز از تجربه ی آن می هراسند. در این ساعت ها زمانِ مُنحنی، من را به اُفق ها و نشیب ها می برد و چرخ های شاهانه ی احساس به دور دست ها . این سیری است نه درونی و نه برونی... سفری است در مرکز یک احساس با همه ی تَوَرم و تراکُم و غلظت اش.

آیا دیگر به یاد می آرم که بودم، چگونه بودم، خواستار چه بودم؟ هیچ چیز به یادم نمی آید، فقط تپه ماهوری اُخرایی را می بینم که دسترسی به اُفق گذشته ی انسانی ام را مسدود کرده است؛گَون هایی رایحه دار که در چشم ام می خَلند و خارهایی سرخ که پوست ام را می خراشند و من بیش از آن که درگیر زمان شوم، در بیکرانِ بی زمانی به تعلیق در می آیم، انگار نه آسمان واقعی است و نه زمین... نه انسان ها وجود دارند و نه نباتات... نه شب هست و نه روز... تنها حقیقتِ مطلق، اویی است که من به گِردش طواف می کنم.

ولی من نمی دانم چگونه می توانم خود را از یاد بَرم به گونه ای که دیگر این "من" تُهیِ مطلقی شود بی هیچ حافظه یا یادی. در خاطر یک انسان چیزهای بسیاری است که نمی توان مانع بروزشان شد. یک بو، سنُبله، رنگ، ریگ، رَف دیوار، قاب عکس، حیاط خلوت، دیگ مسی، سردابه، جوی آب، چشمه، گربه، نرده ی آهنی جلوِ مهتابی، موِ دیواری با گل بوته های بهاری اش، تاک بلند، ملحفه، ملاقه و بخاری علاالدین نشان های مَدهوشی و غلتیدن در خاطره های دور هستند. یادهایی که بر خلاف پِروست من نمی خواهم جویای شان باشم چون پیشا روی ام هستند. من می خواهم به نسیان بسپارم شان ولی نه به واسطه ی فَرَجِ احساسی به نام عشق.

"من در بَدویتِ خود گُم شده ام، در بخشِ جزیره ای کودکی ام، که بخار و جنگل و تاریکی های مخوف است. این سَرا، خانه ي ادغامِ نیروهای دوزخی، در دل معصومیت کودکی است. این راز سَر به مُهر، سال ها در کالبدَم مانده تا این که راهی به خروج بیابد".

پس چگونه می توانم آرام آرام بگریزم. جَست زدن های سریع جُز ناکامی دربرندارند. نمی توان بر گُستره ی مُمتد زندگی جهید و احساس کامیابی کرد. هر بالا پریدنی می تواند به نتیجه ای وخیم بی انجامد و راه عشق یکی از این فرازرفتن های برق آسا است. من می خواهم با تأنی بگریزم، بی آن که احساس کسی را برانگیزم، بی آن که احساس خویش را چندان بیفروزم که زبانه ی آتش اش، دامنِ خودم را نیز بگیرد. می خواهم آرام آرام به نسیان بسپارم، مثل کسی که در معرض تزریق دارویی تسکین بخش در ثانیه های وِلرم زمان گم می شود و نمی داند آن چه دیده است واقعی بوده است یا خیر. می خواهم بیدادهای پدرم را فراموش کنم آنگاه که کتری پُر از آب داغ را بر می داشت و به سوی مادرم پرت می کرد، و مادری که شب هنگام در تَرنُمِ صدای ریزش آب به حوض، و زَنجَره های شب، و پرتوِ مهتابی ماه، من را به خودش می چسباند و می گریست و می گفت: می خواهم خودم را بِکشم. این رازی عظیم برای کودک کوچکی چون من بود که با تصورِ غیاب مادرم ساعت ها در لاک تنهایی شب بیدار می ماندم، و ترس را با نجواهایی گُنگ زمزمه می کردم. آه من با این بیت های جان سوز، شب ها را سپری کرده ام، و حالا هر دو بیتی کوچکی می تواند وحشتِ آن دوران را باهمه ی پیچیدگی اش در من زنده کند.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید