امروز : 15 ارديبهشت 1403

اصولاً باید به خاطر بیاورم کیست ام. با این حال کیستی من چیزی است که مدام از دست ام سُر می خورد؛ چون جسمی فَلس دار و لغزان که گاه می توانی لحظه ای بگیری اش و لحظه ای بعد گم اش کنی. به راستی وقتی عزم می کنم در خود فرو روم یا با خود باشم یا خود را به دست آورم احساس می کنم نمی توانم، نه به این دلیل که نمی خواهم، بلکه به این سبب که نمی توانم.

خودهای فَرار همانند ماجراهای بسیاری اند که تقدیری گُنگ را بازگو می کنند. گاه می پندارم مهم بازشناسی خویشتن نیست؛ بلکه از دست دادن قاطع خویشتن است آن گونه که در خلسه ی فراموشی پایان ناپذیری غرق شوی و همپای دَم های حیات فقط جریان پیدا کنی.

مادرم می گفت: پسرم تو باید برای خودت کسی شوی. با این حال نیت اش چیزی جُز این نبود که من باید برای او کسی شوم؛ کسی جُز خودم.

پدرم می گفت: تو هیچ گاه کسی نمی شوی. ولی منظورش چیزی جُز این نبود که من نمی توانم برای او کسی شوم و اگر کوه ها را جابه جا نیز کنم، یا بر روی آب راه بروم، یا موفق به کسب مدرکی معتبر از دانشگاهی عالی نیز شوم باز هم کسی نخواهم بود. من از منظر او هیچ گاه نه می توانستم و نه می خواستم. بنابراین از نظر او من هر چه جلوتر می رفتم به هیچ کس نزدیک تر می شدم و این تقدیر دردناک من بود.

من باید آن کسی شوم که خواستار نیستم و قلب ام، احساسات پرفروغ ام، ایده های ره گشایم و وسوسه های تابناک ام آن را پس می زند. من باید مبدل به جغرافیای کوچکی شوم که در آن هر کسی قادر به جولان دادن در آن هست و هر کسی می تواند به سهولت بازخواست ام کند و به خواریم افکند. در این حیات دیگر من چه منزلتی خواهم داشت و هوس های انسانی من برای بالغ تر شدن به کجا رَه سپار خواهند شد؟

با این حال برای کسی شدن، باید هیچ شد: خالیِ خالیِ خالی. آن چه اقدام صریح انسانی خوانده می شود به راستی یک عمل ساده و سَر راست نیست، بلکه یک قیام است. همه ی ما نیازمند رستاخیزی هستیم تا ظرف خالی مان را پر کنیم. برای همه ی ما ضروری است که به مبدأیی رجعت کنیم که از آن جان گرفته ایم، از اصلی ره گشا. از متن کتاب

هیچ گاه تا بدین حد احساس نکرده ام به کسی نیازمندم. به شخصی که شاید خصایصِ برینی داشته باشد. نه بترسد و نه آن قدر جسور باشد که بتواند عمیقاً من را بهراساند. نه آن قدر محجوب باشد که وادارم سازد هر دم با خودانگیختگی شدیدی در رابطه شوری بیآفرینم و نه آن قدر مشتاق که ازهجوم های عاطفی اش نتوانم در امان بمانم و در راستایی که شوق اش ایجاب می کند رفتار کنم.

به من می گویند این انسان نیست بلکه فرا انسانی است که همه چیز را با هم دارد. با این حال چه انسان و چه فرا انسان توفیری به حال من ندارد. آن چه برای من مهم است نیازی است که بی واسطه آن را حس می کنم.

بوسه های بهاری در نخواهد رسید اگر آن کس را که خواستاری، نیابی. حس باید تصدیق کننده ی انتخاب باشد. حتی در جایی که به نظر می رسد کسی که می خواهم نیست، من منتظر خواهم شد تا کسی سرانجام بیاید.

اکنون به بیهودگی روزها را می گذرانم و شب هنگام ثقل زمان بر روح ام آن قدر سنگینی می کند که می خواهم به هر ترتیبی از حیطه ی آن خارج شوم. همین که شب در می رسد بیکرانی از خستگی نیز فرامی آید. می دانم که این خستگی ناشی از کار روز نیست، بلکه حاصل یک زندگی توأم با انتظار است. با این حال در شب هم خو کرده ام که به طریقی خود را مُجاب کنم حتی اگر بخواهم به خود نهیبی بزنم: ببینم چه می شود! از متن گتاب

 

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید