امروز : 15 ارديبهشت 1403

می خندم و حس می کنم در طول حضور تبسم زنده ام... حس می کنم بر مهتاب خانه ی قدیمی مان درازکشیده ام و ماه دیگر یک قمر نیست، بلکه نوازشگر است...و آسمان تهی نیست، بلکه سرشار از ابیات نباتی است. اینک حس نمی کنم کلاف زندگی ام پیچیده شده است...حس می کنم حتی در شکست هایم بسی ساده ام و به همین سادگی است که رو بر می گردانم و از جهنم تابستان بهاری نورانی می سازم.

می خندم و دل ام آسمانی است...دل ام خورشید است و سلامت گرما را ساطع می کند. دل ام می خواهد آن چنان که خودش را احساس می کند بگرید، چون جویی نرم، چون برکه ای که به آهستگی در بیشه ای فرو می رود و به همه ی علف های کرانه اش درود می فرستد. دل ام برگرفتنی نیست، و آن قدر نرم است که از هر سدی چون آب عبور می کند...دل ام آبی است و در میانه ی هر لحظه به مکاشفه می ایستد تا بهارش طولانی تر شود.

ايمان، اين آن چيزي است كه احساس اش مي كنم...باران، اين آن چيزي است كه وقتي رو به آسمان مي كنم بر صورت ام مي پاشد و سپس تبديل به باريكه اي از خاطره هاي ازلي مي شود...باد، اين آن چيزي است كه وقتي مي وزد، من با او ترانه اي مي خوانم و بر شانه هاي محوش صدايم به افق هاي نامعلوم مي رود...درخت، اين آن چيزي است كه وقتي سجده مي كنم شاخه هايش را در خاك مي بينم و تناوري اش را در آسمان...ستارگان، اين ها نورهاي بهشتي زمان اند، و هر گاه بخواهم با بهشت آرامش يابم، ثانيه هايم را با آنان قسمت مي كنم...آب، اين عشق من است، خون فرشتگاني كه نمي بينم، ولي همين كه در آن پا مي نهم حس مي كنم شريان هاي ملكوت در وجودم گشوده شده است.

آيا اين مكاشفه ي حيات است، يا كشف روح، يا اكتشافي در باران روح و مرتبه ي تن...ما به اين مكاشفه ها نيازمنديم تا احساس كنيم و عواطف مان جاري شود. ما به قسمت كردن، نثار كردن، مراقبت كردن نيازمنديم، زيرا وقتي بخواهيم احساس ناب را تجربه كنيم بايد خود را در مسير ناب احساس قرار دهيم.

از پنجره به جهان مي نگرم و بي خودانه در آن چه دنيا عرضه مي كند فرو مي روم. من اكنون غرق مي شوم در هر چيزي كه روز هبه مي كند، در هر چيزي كه شب عطا مي كند، و خواب هايم چه قدر شيرين است، و بدن ام چه قدر خوب كِش مي آيد، و دقايق چه قدر خوب به بار مي نشينند. زمينه اي براي نااميدي نيز هست...هماره دلايلي هست كه نوميد كننده و موجه اند. اما وقتي برمي خيزم، هنگامي كه افق صبحگاهي را مي بينم كه با سپيدكوه در مي آميزد خود به خود اميدوار مي شوم و در مي يابم آن چنان تنها نيستم.

زندگي يك سير بي پايان است خصوصاً آن گاه كه بر نوك تپه ماهوري مي ايستي و در حالي كه پاي برهنه ات در شن هاي نرم كوير فرو رفته است، به رَمل هاي اخرايي در دور دست ها مي نگري و نجوا مي كني: من محبوس نيستم. در اين حال جنوب ها ديگر جنوب نيستند و شمال ها، شمال. جهت ها در مسير يابي روح گم مي شود، در روندهاي تجربه ي يك اشراق ژرف، و لحظه هاي زيستن در دم روح ريخته مي شود و زمان به ابديت مي پيوندد.

اينجا كجاست؟ چه اهميتي دارد، اينجا زندگي يك انسان به كمال رسيده است، درست در نوك اين تپه ماهور، و البته اين كمال مطلق او نيست، اين دَم اوجي است كه زبان نرم و احساسي شگرف دارد چون مخمل، و لطيف و بهاري است...چون هنگامي كه در مسير شني گاهواره به راه مي افتي و تا حوضچه هاي سنگي و خنك دره، علف زاران را پشت سر مي نهي و حواست به سفيدكوه زيبا هست، و ديگر حس نمي كني او كوه است، بلكه روحي است فراخ در جهان كه خواستار هماغوشي با روح تو است. از متن کتاب

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید