امروز : 29 ارديبهشت 1403

مرگ اینجاست، در شعشعه ی آفتاب و زیرِ سقف های حَلبی و فولادی. از هنگامی که به گورستان خضر رفته ام، ماه ها سپری شده است، ولی این بدان معنا نیست که مُردگان را فراموش کرده ام. آنان بخشی جدایی ناپذیر از قلب من اند، از گوشت و پوست و استخوان ام.

آن جا مادرم دفن شده است، جای دیگر پدرم...و جاهای دیگر ایل و تبارم. اینجا شهری است خاموش، که گستره ی خیال را می آکند، شهری دور که در خاطره نزدیک می شود، شهری در گذشته، که اکنون اش کوره راه های پندار را پُر می کند. من همواره در این شهر پَرسه می زنم، و سکوت ها و صداهایش، محَزون ام می کند، زیرا گذشته ای است که نه می توانی زنده اش کنی، و نه از او جدا شوی.

رابطه ی ما با مرگ نیز چنین است. نه می توانیم بمیریم، و نه می توانیم خویش را از مرگ جدا کنیم. مرگ توانش نمی خواهد، بلکه تقدیری است که معلوم نیست وقوع اش در کجا و چه وقت است. با این حال مرگ یک فقدان پایدار است که تو را از کسی، و کسی را از تو می گیرد. این فقدان هم ممکن است منشأ الهام باشد، و هم یک بی قراری کُشنده.

پیش چشمان ام خاک موج بر می دارد، آن چنان که حس می کنم تنی به سویم می آید، بدنی غبارآلود از سفری صحرایی. او کیست؟ بی شک کسی که دوست اش می داشتم، جلوه ای از عمیق ترین یادهایم، رنج هایم، شادی هایم. در این شهر خاموش از سَر هر گوری که رد می شوم استغاثه ای می شنوم برای دیدار.

ما به رازآمیزترین جای جهان رسیده ایم، به شهر خاموش مُردگان. اما این شهر کاملاً خموش نیست، زیرا از هر جا که بنگریم در حال تَموج است، از هر خیابانی که بگذریم و به سوی جنوب یا غرب رویم، یا حتی در شرق سُکنا گزینینم، او را می بینیم که با هزاران چهره و وجدانی فراموش ناشدنی صدای مان می زند.

رازی که گور با من در میان می گذارد، نجوایی است که قلب ام را مُرتعش می کند، چرا که فقط مَزمورها هستند که این چنین نه بر گوش، که به صدرِ سینه مان وارد می شوند، و از شکاف های جُزیی پوست می گذرند. آن چه یک مَزمور می کند، الزامی برای عمل نیست، بلکه تشدیدِ حسِ شهود است. وقتی راه می روم، دقیقاً در قلب ام به سکونی دچار می شوم که نجوای مُردگان می خواهد. آن ها می خواهند من به فراغتی تن دهم، سُست شوم، و در رِخوتی فرازمانی، نبضِ زنده ی مرگ را بشنوم که همه ی تَزاحم های دنیا را بی معنا جلوه می دهد. مُردگان از من می خواهند به ستایش ضعفی بپردازم که من را از همه ی من هایم مُجزا می کند، و در تنهایی آماده ی پذیرش گونه ای دیگر از زندگی، گونه ای از انفصال، و گُسستگی شوم. مُردگان از من می خواهند بیاسایم، بیارم ام، به دهلیزهای روح ام وارد شوم، و باقی عمرم را که نمی دانم تا به کجاست، در شهود و خلوص سپری کنم.

از سراشیبی بالا می روم و تن ام را در شَرحه های خاک تشریح می کنم. هر گونه گشودگی در اینجا، تشرُفی به مکانی جدید است که فقط باید در پندارت بازسازی اش کنی. در اینجا هیچ خانه ای نیست، بلکه حُفره هایی است پُرشدنی از سنگ، کلوخ و خاک. هر گوری، دربرگیرنده ی سرنوشتی است، هر حُفره ای بیانگر عاطفه ای، که فقط زمان می تواند صیقل اش دهد، و روح خراش یافته ترش می کند. درست است که زمانِ بیرونی مداوگرِ زخم های ناشی از فقدان است، ولی زمانِ عاطفی انسان جراحت که برداشت، ماه به ماه زندگی را دردناک تر می کند، با این همه در آینده رنج ها، رنجِ فقدان عزیزان نیست، بلکه رنج فقدان خویش، و تجربه ی بیگانگی در جهانی است که فقط تو باقی مانده ای، و هر آن چه که می پسندیدی و دلخواه می یافتی، به مرگ دچار شده است.

13 مهر 98

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید