امروز : 15 ارديبهشت 1403

این بارقه ای است در زمان که خرمنِ احساسی چون عشق را شعله ور می کند، و من را وا می دارد که اقدام را عاشقانه ای بی انگارم که از همان آغازها در سیرهای نوجوانی خود را نمایان می ساخت، و فروزان به بالا می کشید. آن بالاها که پَرنیخ ها هدایت گرش بودند، صخره های وحشی و ناآرام، خَرسنگ هایی که نشان بهار نبودند، بلکه گاه می توانستند فقط دستاویزی باشند برای خیال پردازانه ترین شکلِ نجات. این بَردمیدنِ سودایی است که من در نوجوانی داشتم، بیماریِ خاصی که باعث می شد سراسیمه به کوه بشتابم، و همواره سخت ترین مسیرها را به تناسبِ قد و اندازه ام برگزینم. شاید پیوندِ من با کوه فقط عشق نبود، بلکه اجباری هم بود برای رَستن از خانه ای که در آن احساس آرامش نمی کردم؛ شاید نیز کوه جلوه ای بود از تمنای    ناخودآگاه ام برای استوار شدن، و از زیرِ بارِ حقارتِ سال ها رهایی یافتن. با این حال کوه، کوه است، مشعلی است که با هر انگیزه ای که به آن نزدیک می شوی، جذابیتی دارد، روشنایی، گرما، فروزندگی و البته وحشتی. کوه، عشق ام است در این سال های نوجوانی، که هم از مدرسه بیزارم، و هم از خانه گریزان. شاید همین صخره هایی اُخرایی که در پرتوِ نور خورشید پر حرارت می شوند، همان مَلجاءیی باشد که آینده ی من به آن تعلق دارد، همان خطِ سیری که باید از چَم ها و خَم هایش به آستانه ی صیقلیِ هستی رَسم، و خود را پاکبازتر، رهاتر و عاشق تر ببینم. شاید این دیگر کوه نیست، خانه ی من است، که وقتی در آن نَفس نَفس می زنم، یا در حینِ صعود از صخره ای آوازی می خوانم، ترانه ام را به باد می پیوندد، و از باد خواهری می سازد که درلحظه ای دیگر، روزی دیگر، به یادش ترانه ای دیگر می خوانم، بَزمی به پا می کنم، و به باد یادآور می شوم که تو جان دیگرِ منی، و در کنار توست که جاندارترم. از متن کتاب

نیاز به تجسم نیست، آن هم زمانی که کوه رویاروی توست، و به همان سانی که غیرقابلِ دسترس می نماید، کوره راهی برای تو می گشاید، تا در درونِ رگ هایش نفوذ کنی، و از سختی زندگی، به نرمی فزاینده ای رَسی که حیرت تو را بر می انگیزد. هنگامی که در محوطه ی مدرسه ی بطحایی در چال میر حسین هستم، کوه نیز روبرویم است، و ابتدا دژی را می ماند که تسخیرناپذیر من را به مبارزه می طلبد؛ چون شکلی است که فقط شکل نیست، بلکه چهره ای است که سخن می گوید، غَمزه می رود، گاه میلی را فرا می افکند، و سپس پَس ام می زند. چهره ای که هر چه دقیق تر به او خیره می شوم، اشتیاق بیشتری برای همسویی با او دارم، زیرا دقیقاً به دیوارِ پشتیِ کلاس تکیه داده ام، همین کلاسی که صدای زنگِ حضور به گونه ای مخوف در آن می پیچد، و وقتی زنگِ ترخیص به صدا در می آید، دیگر زنگ گوشخراشی نیست، بلکه ناقوسی تلطیف کننده است که به می گوید: آزاد شدی. از متن کتاب

در سرگردانی های ژرف است که کسی چون من پی گیرِ مرهمی می شود برای زخمِ سرگشتگی. تولد معنای جدید برای زندگی به گونه ای که من ساعت ها در انزوای اتاق ام، یا مکان منزوی خویش می توانم بی آن که نیاز به گرسنگی خود را برآورم یا حتی وقوف یابم که به راستی گرسنه ام، فقط با پندار درهم آمیزی با کسی، یا تجسدِ حضور کسی، یا تجسم قریب کسی به سَر برم و آن گونه باشم که زاهدان نیز از تجربه ی آن می هراسند. در این ساعت ها زمانِ مُنحنی، من را به اُفق ها و نشیب ها می برد و چرخ های شاهانه ی احساس به دور دست ها . این سیری است نه درونی و نه برونی... سفری است در مرکز یک احساس با همه ی تَوَرم و تراکُم و غلظت اش.

آیا دیگر به یاد می آرم که بودم، چگونه بودم، خواستار چه بودم؟ هیچ چیز به یادم نمی آید، فقط تپه ماهوری اُخرایی را می بینم که دسترسی به اُفق گذشته ی انسانی ام را مسدود کرده است؛گَون هایی رایحه دار که در چشم ام می خَلند و خارهایی سرخ که پوست ام را می خراشند و من بیش از آن که درگیر زمان شوم، در بیکرانِ بی زمانی به تعلیق در می آیم، انگار نه آسمان واقعی است و نه زمین... نه انسان ها وجود دارند و نه نباتات... نه شب هست و نه روز... تنها حقیقتِ مطلق، اویی است که من به گِردش طواف می کنم.

ولی من نمی دانم چگونه می توانم خود را از یاد بَرم به گونه ای که دیگر این "من" تُهیِ مطلقی شود بی هیچ حافظه یا یادی. در خاطر یک انسان چیزهای بسیاری است که نمی توان مانع بروزشان شد. یک بو، سنُبله، رنگ، ریگ، رَف دیوار، قاب عکس، حیاط خلوت، دیگ مسی، سردابه، جوی آب، چشمه، گربه، نرده ی آهنی جلوِ مهتابی، موِ دیواری با گل بوته های بهاری اش، تاک بلند، ملحفه، ملاقه و بخاری علاالدین نشان های مَدهوشی و غلتیدن در خاطره های دور هستند. یادهایی که بر خلاف پِروست من نمی خواهم جویای شان باشم چون پیشا روی ام هستند. من می خواهم به نسیان بسپارم شان ولی نه به واسطه ی فَرَجِ احساسی به نام عشق.

"من در بَدویتِ خود گُم شده ام، در بخشِ جزیره ای کودکی ام، که بخار و جنگل و تاریکی های مخوف است. این سَرا، خانه ي ادغامِ نیروهای دوزخی، در دل معصومیت کودکی است. این راز سَر به مُهر، سال ها در کالبدَم مانده تا این که راهی به خروج بیابد".

پس چگونه می توانم آرام آرام بگریزم. جَست زدن های سریع جُز ناکامی دربرندارند. نمی توان بر گُستره ی مُمتد زندگی جهید و احساس کامیابی کرد. هر بالا پریدنی می تواند به نتیجه ای وخیم بی انجامد و راه عشق یکی از این فرازرفتن های برق آسا است. من می خواهم با تأنی بگریزم، بی آن که احساس کسی را برانگیزم، بی آن که احساس خویش را چندان بیفروزم که زبانه ی آتش اش، دامنِ خودم را نیز بگیرد. می خواهم آرام آرام به نسیان بسپارم، مثل کسی که در معرض تزریق دارویی تسکین بخش در ثانیه های وِلرم زمان گم می شود و نمی داند آن چه دیده است واقعی بوده است یا خیر. می خواهم بیدادهای پدرم را فراموش کنم آنگاه که کتری پُر از آب داغ را بر می داشت و به سوی مادرم پرت می کرد، و مادری که شب هنگام در تَرنُمِ صدای ریزش آب به حوض، و زَنجَره های شب، و پرتوِ مهتابی ماه، من را به خودش می چسباند و می گریست و می گفت: می خواهم خودم را بِکشم. این رازی عظیم برای کودک کوچکی چون من بود که با تصورِ غیاب مادرم ساعت ها در لاک تنهایی شب بیدار می ماندم، و ترس را با نجواهایی گُنگ زمزمه می کردم. آه من با این بیت های جان سوز، شب ها را سپری کرده ام، و حالا هر دو بیتی کوچکی می تواند وحشتِ آن دوران را باهمه ی پیچیدگی اش در من زنده کند.

شايد ما در اين سراب هاي صحرايي است كه ابتدا خود را مي يابيم، صافي هاي لغزان و درخشاني كه بازتاب آرزوهاي ديرينه مان به بودن، درآغوش كشيدن، دلبستن و ناگُسستن است. ابتدا كه آرزو را تجربه مي كنيم نمي دانيم درحال تجسم بخشيدن به آن ها هستيم، تجسم هايي كه چون چتري بر آينده مان مي افكنيم و سرنوشت مان در تارهاي آن ها به گونه اي تنيده مي شود كه بعدها نمي توانيم تمايزي بين خيال و واقعيت قائل شويم. در اين تصورها به كلمات قدرتي جادويي مي بخشيم و البته حس مي كنيم افسون آن ها حال مان را اساطيري مي كند. چون قهرماني مي شويم در درون تاريخي كه روشناي روز آن را آكنده است و چنان درخشان و صريح است كه نمي توانيم جنسِ خودِ تاريخ را از آن تميز دهيم.

وقتي تاريخ روشنِ روشن مي شود مبدل به واقعيتي صريح شده است، صفحه اي كه مَشحون از سطور نيست، بلكه آكنده از احساس ها و هيجان هايي است كه مبدأ هر رفتار يا كُنشي تلقي مي شوند. در اين حال آن مني كه حس مي كنيم بايد باشيم نيستيم، آن منِ آرماني و وظيفه شناس كه رسالتِ واقعي اش نجات همه است؛ بلكه مبدل مي شويم به مني شيرين، تُرد، رنگين و حساس كه تنها مي تواند مُنجي دلدارِ خويش باشد، آن هم در حين سقوطِ مُداوم خويش. در اين حال است كه مي خواهيم دلدار را بر بالِ آسماني مان بنشانيم و سيرش دهيم در آفاق جهان، و احساس مان را با همه ي وجود به او بشناسانيم و وادارش كنيم به اقراري عاشقانه، اعترافي كه براي مان شيرين است. مي خواهيم عُمق عشق مان را درك كند، ژرفاي ديوانگي و پاكباختگي روح مان را براي او، و بپذيرد كه تاكنون هيچ كس بدان گونه كه ما بدو عشق ورزيده ايم، دوستدارش نبوده است.

ولي با كمال شگفتي در مي يابيم جانفشاني هاي ما به چشم اش نمي آيد، روح سودازده مان را نمي بيند، و حتي با بي اعتنايي تحقيرآميزي از كنارمان مي گذرد، انگار ما نيستيم و وجود نداريم. اين لحظه ي شگرف حُزن، دَم جراحت برداشتن است، زخمي بر قلب مان كه مي كوشيم با مَرهمي كه از خودگويي مان بر مي خيزد، تسلي اش دهيم. ولي هر چه بيشتر مي كوشيم، بيشتر زخم بر مي داريم، هر چه بيشتر زخم بر مي داريم، نفرت مان بيشتر مي شود، و هر چه متنفرتر مي شويم، بيشتر فرو مي ريزيم. انگار عشق به مقصود نهاييِ خويش رسيده است، و ما بايد بر سَر اين ويراني خودي ديگر بنا كنيم. از متن کتاب

وقتي به سال هاي گذشته مي نگرم دقايق پُرباري مي بينم كه هر چه بيشتر به يادشان مي آرَم حس مي كنم غبارِ افزون تري از حسرت بر دل ام مي نشيند؛ انگاري كه بخواهم همه چيز خود را قرباني كنم، تا روزي را در تاريخ يك خاطره بزييم؛ پنداري حقيقت در گذشته است، و معبودي كه من در آسمان يا آينده جوياي اش هستم، در زمان ماضي من است. خصوصاً وقتي كه عكس هاي سياه و سفيد را از هر نوعي كه باشد مي نگرم. بوي خاطرات، رايحه اي نوستالژيك است كه من را فرا مي گيرد، و آن چنان مي آكندَم كه به كُلي از حال مي بُرَم و در تصويري كاغذي به سفري غير كاغذي مي روم. اين گذشته ي خاص چنان ماهيتي دارد كه من گاه و بيگاه اصالت عشق را در آن مي جويم، دلتنگي هاي شيرين، انتظارات برخاسته از وابستگي جنون آميز، دلواپسي هايي براي رؤيت يك چهره در پياده رو، تنگناي يك كوچه و يا ايستاده در حول يك ميدان. گذشته ي شهد آميز عشق را اين تجسم ها آكنده است...چيزهايي كه شايد براي بسياري بي معنا بِنمايد، ولي براي من گوهري است كه در لحظه هاي جوشش يا سقوط آن ها را حفظ مي كنم تا سرعت ناباورانه ي يك رويداد آن ها را از من نِستاند. اين برايم عجيب است كه چرا گذشته با همه ي مصايب اش گاه چنين حس غريبي در من بر مي انگيزد...آيا اين به معناي آن نيست كه من حتي در يادآوري هايم متحول شده ام و پيش تر خاطراتِ خوب ام را در لابلاي خاطرات بدم پنهان كرده بوده ام. از متن کتاب

می خندم و حس می کنم در طول حضور تبسم زنده ام... حس می کنم بر مهتاب خانه ی قدیمی مان درازکشیده ام و ماه دیگر یک قمر نیست، بلکه نوازشگر است...و آسمان تهی نیست، بلکه سرشار از ابیات نباتی است. اینک حس نمی کنم کلاف زندگی ام پیچیده شده است...حس می کنم حتی در شکست هایم بسی ساده ام و به همین سادگی است که رو بر می گردانم و از جهنم تابستان بهاری نورانی می سازم.

می خندم و دل ام آسمانی است...دل ام خورشید است و سلامت گرما را ساطع می کند. دل ام می خواهد آن چنان که خودش را احساس می کند بگرید، چون جویی نرم، چون برکه ای که به آهستگی در بیشه ای فرو می رود و به همه ی علف های کرانه اش درود می فرستد. دل ام برگرفتنی نیست، و آن قدر نرم است که از هر سدی چون آب عبور می کند...دل ام آبی است و در میانه ی هر لحظه به مکاشفه می ایستد تا بهارش طولانی تر شود.

ايمان، اين آن چيزي است كه احساس اش مي كنم...باران، اين آن چيزي است كه وقتي رو به آسمان مي كنم بر صورت ام مي پاشد و سپس تبديل به باريكه اي از خاطره هاي ازلي مي شود...باد، اين آن چيزي است كه وقتي مي وزد، من با او ترانه اي مي خوانم و بر شانه هاي محوش صدايم به افق هاي نامعلوم مي رود...درخت، اين آن چيزي است كه وقتي سجده مي كنم شاخه هايش را در خاك مي بينم و تناوري اش را در آسمان...ستارگان، اين ها نورهاي بهشتي زمان اند، و هر گاه بخواهم با بهشت آرامش يابم، ثانيه هايم را با آنان قسمت مي كنم...آب، اين عشق من است، خون فرشتگاني كه نمي بينم، ولي همين كه در آن پا مي نهم حس مي كنم شريان هاي ملكوت در وجودم گشوده شده است.

آيا اين مكاشفه ي حيات است، يا كشف روح، يا اكتشافي در باران روح و مرتبه ي تن...ما به اين مكاشفه ها نيازمنديم تا احساس كنيم و عواطف مان جاري شود. ما به قسمت كردن، نثار كردن، مراقبت كردن نيازمنديم، زيرا وقتي بخواهيم احساس ناب را تجربه كنيم بايد خود را در مسير ناب احساس قرار دهيم.

از پنجره به جهان مي نگرم و بي خودانه در آن چه دنيا عرضه مي كند فرو مي روم. من اكنون غرق مي شوم در هر چيزي كه روز هبه مي كند، در هر چيزي كه شب عطا مي كند، و خواب هايم چه قدر شيرين است، و بدن ام چه قدر خوب كِش مي آيد، و دقايق چه قدر خوب به بار مي نشينند. زمينه اي براي نااميدي نيز هست...هماره دلايلي هست كه نوميد كننده و موجه اند. اما وقتي برمي خيزم، هنگامي كه افق صبحگاهي را مي بينم كه با سپيدكوه در مي آميزد خود به خود اميدوار مي شوم و در مي يابم آن چنان تنها نيستم.

زندگي يك سير بي پايان است خصوصاً آن گاه كه بر نوك تپه ماهوري مي ايستي و در حالي كه پاي برهنه ات در شن هاي نرم كوير فرو رفته است، به رَمل هاي اخرايي در دور دست ها مي نگري و نجوا مي كني: من محبوس نيستم. در اين حال جنوب ها ديگر جنوب نيستند و شمال ها، شمال. جهت ها در مسير يابي روح گم مي شود، در روندهاي تجربه ي يك اشراق ژرف، و لحظه هاي زيستن در دم روح ريخته مي شود و زمان به ابديت مي پيوندد.

اينجا كجاست؟ چه اهميتي دارد، اينجا زندگي يك انسان به كمال رسيده است، درست در نوك اين تپه ماهور، و البته اين كمال مطلق او نيست، اين دَم اوجي است كه زبان نرم و احساسي شگرف دارد چون مخمل، و لطيف و بهاري است...چون هنگامي كه در مسير شني گاهواره به راه مي افتي و تا حوضچه هاي سنگي و خنك دره، علف زاران را پشت سر مي نهي و حواست به سفيدكوه زيبا هست، و ديگر حس نمي كني او كوه است، بلكه روحي است فراخ در جهان كه خواستار هماغوشي با روح تو است. از متن کتاب

من در این مرز هستم، در مرز خواب و بیداری...نمی دانم به راستی در خواب ام یا بیدار...و این برزخی است که در آن گرفتار شده ام. می کوشم بر بلندای اِعراف قرار گیرم تا از آن جا به یقین رَسم که می خواهم چه بشوم؟ آیا باید زندگی ام را وقف یک آرمان کنم، یا به جریان روزمره ی هستی، آن گونه که مردم به آن خو کرده اند، تن دهم. ولی باز هم نمی دانم که آیا آرمان گرایی ربطی به حقیقت دارد یا خیر؟ آیا این مردم که در کوچه و بازار می آیند و می روند حقیقی نیستند؟ سرانجام باید نوعِ تعلقِ خود را به زندگی مشخص کنم: آیا باید هدفی غایی برای زندگی قائل شوم، آیا خانه ام را عالم بپندارم و مقصودم سعادت خودم و نزدیکان ام باشد؟

گذشته از همه ی این پرسش ها، من دارم زندگی می کنم چون همه ی مردم این عالم. من نیز چه بخواهم و چه نخواهم جُزِ اجتناب ناپذیری از این روزمرگی هستم و گُریزی از آن ندارم. برای من مهم است که برازنده لباس بپوشم، فیلم مورد علاقه ام را ببینم، غذای دلخواه ام را بخورم، کتابِ مورد نظرم را بخوانم، جیب ام از پول خالی نباشد، گه گاهی به سفری رویایی بروم، در آینده ازدواج کنم، پس اندازی برای خودم داشته باشم، خودرویی شیک زیر پایم باشد، کَفش هایم از جنسِ جیر باشد، کت ام اسپُرت باشد و خیلی چیزهای دگر. به راستی من چه تمایزی با دیگران دارم و اگر بایزید من را ببیند چه حکمی در موردم صادر می کند؟ آیا من نیز در خواب هستم یا آن گونه که خود می پندارم در مرز خواب و بیداری؟

گاه حس می کنم هیچ چیز نمی بینم: نه در درون ام و نه در برون خودم...و البته گاه در خط تماسِ چیزهای بسیار قرار می گیرم که نمی توانسته ام پیش بینی شان کنم...گاه در خلاء یی سقوط می کنم که حس می کنم سرم در جای خودش نیست و پایم نیز...و گاه با حِدتِ احساس، جُز به جُزِ اندام ام را حتی هنگام قدم زدن وارسی می کنم و از این انتظام به شگفت می آیم. انسان محل آفرینش است و البته این تکوین جلوه های متفاوتی دارد. با این حال من هنوز به سیر تکوینی عادت نکرده ام.
حتی در پیش پا افتاده ترین آدم ها نیز آفرینشی در کار است...تغییری خلاق که معلوم نیست از خوش اقبالی شان است یا بدبختی شان. بدین سان آدم محکوم کردنی نیست...نمی توان در جا به صلیب آویخت اش و او را موجودی تمام شده دانست. این آدم گاه یک جلاد است و گاه قدیس...و این بزرگ ترین راز هستی است.

حالا چرا باید زندگی انسان را در دو مفهوم تلخیص کرد:خواب و بیداری. چرا عُرفا این همه بر بیداری از خواب تأکید می کنند، در حالی که این می تواند تعبیری کاملاً گمراه کننده باشد. دنیا، دنیا است...دنیا را نمی توان در مفهوم حل و تجزیه کرد...عالم، معما است، و خودِ زندگی هزاربار از مرگ رازآمیزتر است...و زندگی بدون جسم امکان پذیر نیست...راز فقط در روح نیست، بلکه در بدن نیز هست.

اصولاً باید به خاطر بیاورم کیست ام. با این حال کیستی من چیزی است که مدام از دست ام سُر می خورد؛ چون جسمی فَلس دار و لغزان که گاه می توانی لحظه ای بگیری اش و لحظه ای بعد گم اش کنی. به راستی وقتی عزم می کنم در خود فرو روم یا با خود باشم یا خود را به دست آورم احساس می کنم نمی توانم، نه به این دلیل که نمی خواهم، بلکه به این سبب که نمی توانم.

خودهای فَرار همانند ماجراهای بسیاری اند که تقدیری گُنگ را بازگو می کنند. گاه می پندارم مهم بازشناسی خویشتن نیست؛ بلکه از دست دادن قاطع خویشتن است آن گونه که در خلسه ی فراموشی پایان ناپذیری غرق شوی و همپای دَم های حیات فقط جریان پیدا کنی.

مادرم می گفت: پسرم تو باید برای خودت کسی شوی. با این حال نیت اش چیزی جُز این نبود که من باید برای او کسی شوم؛ کسی جُز خودم.

پدرم می گفت: تو هیچ گاه کسی نمی شوی. ولی منظورش چیزی جُز این نبود که من نمی توانم برای او کسی شوم و اگر کوه ها را جابه جا نیز کنم، یا بر روی آب راه بروم، یا موفق به کسب مدرکی معتبر از دانشگاهی عالی نیز شوم باز هم کسی نخواهم بود. من از منظر او هیچ گاه نه می توانستم و نه می خواستم. بنابراین از نظر او من هر چه جلوتر می رفتم به هیچ کس نزدیک تر می شدم و این تقدیر دردناک من بود.

من باید آن کسی شوم که خواستار نیستم و قلب ام، احساسات پرفروغ ام، ایده های ره گشایم و وسوسه های تابناک ام آن را پس می زند. من باید مبدل به جغرافیای کوچکی شوم که در آن هر کسی قادر به جولان دادن در آن هست و هر کسی می تواند به سهولت بازخواست ام کند و به خواریم افکند. در این حیات دیگر من چه منزلتی خواهم داشت و هوس های انسانی من برای بالغ تر شدن به کجا رَه سپار خواهند شد؟

با این حال برای کسی شدن، باید هیچ شد: خالیِ خالیِ خالی. آن چه اقدام صریح انسانی خوانده می شود به راستی یک عمل ساده و سَر راست نیست، بلکه یک قیام است. همه ی ما نیازمند رستاخیزی هستیم تا ظرف خالی مان را پر کنیم. برای همه ی ما ضروری است که به مبدأیی رجعت کنیم که از آن جان گرفته ایم، از اصلی ره گشا. از متن کتاب

هیچ گاه تا بدین حد احساس نکرده ام به کسی نیازمندم. به شخصی که شاید خصایصِ برینی داشته باشد. نه بترسد و نه آن قدر جسور باشد که بتواند عمیقاً من را بهراساند. نه آن قدر محجوب باشد که وادارم سازد هر دم با خودانگیختگی شدیدی در رابطه شوری بیآفرینم و نه آن قدر مشتاق که ازهجوم های عاطفی اش نتوانم در امان بمانم و در راستایی که شوق اش ایجاب می کند رفتار کنم.

به من می گویند این انسان نیست بلکه فرا انسانی است که همه چیز را با هم دارد. با این حال چه انسان و چه فرا انسان توفیری به حال من ندارد. آن چه برای من مهم است نیازی است که بی واسطه آن را حس می کنم.

بوسه های بهاری در نخواهد رسید اگر آن کس را که خواستاری، نیابی. حس باید تصدیق کننده ی انتخاب باشد. حتی در جایی که به نظر می رسد کسی که می خواهم نیست، من منتظر خواهم شد تا کسی سرانجام بیاید.

اکنون به بیهودگی روزها را می گذرانم و شب هنگام ثقل زمان بر روح ام آن قدر سنگینی می کند که می خواهم به هر ترتیبی از حیطه ی آن خارج شوم. همین که شب در می رسد بیکرانی از خستگی نیز فرامی آید. می دانم که این خستگی ناشی از کار روز نیست، بلکه حاصل یک زندگی توأم با انتظار است. با این حال در شب هم خو کرده ام که به طریقی خود را مُجاب کنم حتی اگر بخواهم به خود نهیبی بزنم: ببینم چه می شود! از متن گتاب

 

مقدمه

یک

نگارش این یادداشت ها به خاطر ضرورتی است که بودن در لحظه برایم ایجاب می کند. یادداشت ها به منزله ی نگارشِ زندگیِ یک "من" در موقعیت است. بازخوانی آن ها به "من" این امکان را می دهد، هم خودش را در موقعیت های دیگر بازخوانی کند، و هم موقعیت ها را در نسبت با خویشتن اش بشناسد.  یادداشت ها گویای زندگی یک "من" اند که نمی خواهد در حافظه اش مَحصور بماند، بلکه می خواهد با آن چه در حافظه اش دارد، با حافظه ی زندگی ارتباط برقرار کند، و از این طریق، زندگی را نه در حافظه، بلکه در خودِ زندگی بسازد. از این رو یادداشت نویسی بیش از آن که نگارشی از روی هوس باشد، ضرورتی آگاهانه برای تعیینِ موقعیتِ "من"، و بازخوانی "منِ" در "موقعیت" است. ما همواره از این که موقعیت را بشناسیم و بدانیم نسبت آن با "من" چگونه است اجتناب می کنیم،  از این رو هم از چگونگی پویشِ "موقعیت" غافل می مانیم، و هم از تداومِ خویشتن در "موقعیت".

دو

یادداشت ها دربرگیرنده ی تفَرُدِ لحظه ها از یک سو، و پیوستگی لحظه ها از سوی دیگر است. یک لحظه واجِد محتوا یا درون مایه ای است که جدا از لحظاتِ دیگر قابلِ بازنمایی در کلمات است. لحظه فقط وجود ندارد، بلکه لحظه چیزی است که باید کشف شود. بنابراین فردیت پیدا کردنِ لحظه ها، کاری است که در یادداشت ها قابل انجام است. با این حال یادداشت ها صرفاً بازنماییِ لحظه در کلمه نیست، بلکه اکتشاف و واکاویِ شهودیِ لحظه در عالمِ خویش است. از منظر دیگر لحظه، به لحظه ها می پیوندد، و در زنجیره ای از تداعی ها، معانی جدیدی خلق می کند. لحظه هم واجِد فردیت است، و هم جمعیت. هم خودش یک واحد است، و هم این که به توحیدش قائم نیست. پس یادداشت ها یک لحظه را در لحظه ی دیگر فرا می افکند، و تاریخی از لحظه ها می آفریند.

سه

یادداشت ها بیش از آن که بیانگرِ درست و غلط بودن یک "چیز" باشند، مُبینِ زندگی آن "چیز" هستند. زندگیِ چیزی در عالمِ یادداشت نگاری، زندگی توأم با تحول است، هم چنان که آن "چیز" کشف می شود، تغییر می کند، و هم چنان که دگرگونی می پذیرد، نیازمندِ کشفِ دوباره است. پس ما نباید از یادداشت ها توقعِ سخن واحدی را در باره ی چیزی داشته باشیم. یادداشت ها مُتکثرند، دارای پویش اند، و به تناسبِ پیشرفتِ واکاوی ها، تغییر می پذیرند، و نگرش ما را دچار تغییر می کنند. یادداشت ها، نظریه پردازی در موردِ "چیز"ی نیستند، که بخواهیم از آن ها توقعِ استنباطِ قانون مشخصی داشته باشیم. یادداشت ها، قانون ناپذیرند، و چون خودِ یک هستیِ در حالِ سَیَلان، مرتباً دچار تحول می شوند. از این رو یگانه قانونِ حاکم بر یادداشت ها، قانونِ استحاله یا تحول مداوم است.

چهار

این یادداشت ها هم جنبه ی ادبی دارند، و هم فلسفی. ادبی بودن شان به این ارجاع دارد که توصیف ها در آن جنبه ی زیبایی شناسی و گاه شاعرانه پیدا می کند. به عبارتی یادداشت ها جنبه ی علمی ندارند، و در باره ی یک چیز، به توصیفی می پردازند که در مقامِ شأن درونی و زیبای آن از یک سو، و حالتِ اَنَفُسی نگارنده از سوی دیگر است. از طرف دیگر یادداشت ها فلسفی اند، ولی نه فلسفه در موقعیتِ کلاسیک اش، بلکه فلسفه در مقامِ ربط اش با زندگی. به عبارت دیگر، فلسفه ی یادداشت ها، بیانگر موقعیتِ فلسفی "چیز"ی در حالت های متفاوت و مُتکثر در زندگی ماست. این که یک "من" چگونه می تواند به چیزی در حالت های مُتکثرش بنگرد، چگونه می تواند از آن معنایی پویا استنباط کند، و چگونه از آن متأثر می شود، و زندگی درونی خودش را تحت تأثیرِ آن می بیند.

 

اکتاویو پاز، شاعر و نویسنده مکزیکی است. اکتاویو پاز کنکاش فکری خود در زمان و مکان را با کلام و شعر آغاز کرد، به سیاست و فرهنگ پرداخت، رازهای زندگی درونی و اجتماعی بشر را جستجو کرد و به حدی از غنا و پیچیدگی رسید که به سختی می توان گفت پیشه او چه بود. در فهرست کارها و علایق او که همه با آمیخته ای از شور و شعور شناخته و بعد تدوین می شدند، مرز جایی نداشت. از چالش ها و تحولات قرن بیستم گرفته تا فلسفه و ادبیات قبل از سقراط، از دوران طلایی ادبیات اسپانیایی گرفته تا تمدن های باستانی و ناشناخته آمریکای مرکزی و از ساختار گرایی و اکسپرسیونیزم انتزاعی گرفته تا آزمایش و خطاهای قرن بیستم با اروتیسم و مواد مخدر. در برخی از اشعار او هر تک مصرعی خود یک تفکر و هر تصویری خود یک جهان است. با این همه او از آمیختن شور با شعور دور نشد و از احساس نگریخت. نه فقط تکاپوی خود که شناخت و هدایت بشر در سفر تاریخی اش را در گرو ارتقا دادن شناخت به سرمایه ای برای ارضای احساس و احساس آمیخته با شناخت را اوج آزادی می دانست. کلارا خانس از شاعران معاصر برجسته اسپانیا در مورد اشعار اکتاویو پاز می گوید: "او از تکرار کلمات و گنجاندن آنها با وزن و نقش متفاوت در سطور مختلف یک قطعه شعر هراسی ندارد و چنین بازی ای با وزن نشانه تبحر و استادی شاعر است."به گفته وی در اکثر موارد اکتاویو پاز اشعار خود را مثل یک محیط در بسته و وسوسه برانگیز می سازد، یک پلکان مارپیچ در برابر چشمان ما شکل می گیرد که به هر سو کشیده می شود ولی در نهایت خود عناصر موجود در آن راز این معما را می گشایند."استادی پاز در این است که با به کارگیری مصالح شعری و به شکلی که آنها را کنار هم قرار می دهد، در آن واحد ما را به دام می اندازد و در عین حال رها می کند."ولی آیا تمام این تلاشها برای ساختن فرم است؟ خود او به این سئوال چنین پاسخ می دهد: "شکل و فرم که با وزن و حرکت کلام تناسب می یابد زندان نیست، بلکه پوسته ای است به دور افکار نهفته در شعر."

بیدی از بُلور، سپیداری از آب،

فواره ای بُلند که باد کَمانی اش می کند،

درختی رقصان اما ریشه اش در اعماق،

بسترِ رودی که می پیچد، پیش می رود،

روی خویش خم می شود، دور می زند

و همیشه در راه است:

کوره راهِ خاموشِ ستارگان

یا بهارانی که بی شتاب گذشتند،

آبی در پُشتِ جُفتی پِلْکِ بسته

که تمامِ شبْ رسالت را می جوشد،

حضوری یگانه در توالیِ موج ها،

موجی از پسِ موج دیگر همه چیز را می پوشاند،

قلمروی از سبز که پایانش نیست،

چون برقِ رخشانِ بال ها

آنگاه که در دلِ آسمان باز می شوند...

 

فایل صوتی شعر سنگ آفتاب با صدای رئوف آهوقلندری

هیچ چیز با این لحظه برابری نمی کند، زیرا وزنِ لحظه هاست که آن ها را درخشان تر می سازد، و به نظر می رسد سنگینی این لحظه، به سَبُکی هر چه بیشتر آن یاری کرده است. ما ضمن آن که در سکوت نشسته ایم، در  یاخته ی بی وزنی از زمان نیز جاری هستیم، ضمن آن که غَشای خاک احاطه مان کرده است،  در ظرفیتِ  زِهدانی بارور می شویم که اصلِ قطره ها، قانونِ مُحکمِ آن را می نویسد، ضمن آن که در هوا رسوخ کرده ایم، با باد از خاک بر می خیزیم و به خاکی دیگر در تپه ای دیگر هجرت می کنیم. انتقال های رهایی بخش این چنین اند؛ سال ها کوشیده ایم و کار کرده ایم تا دَمی آرامش را تجربه کنیم، ولی اکنون در یافته ایم آرمیدن در کار کردن نیست، بلکه در زیبا عمل کردن است (یادداشت های ادبی ـ فلسفی).

دلتنگی‌های آدمی را
باد ترانه‌ای می‌خواند،
رویاهایش را
آسمان پر ستاره نادیده می‌گیرد،
و هر دانه برفی
به اشكی نریخته می‌ماند.

سكوت سرشار از سخنان ناگفته است؛
از حركات ناكرده،
اعتراف به عشق‌های نهان
و شگفتی‌های بر زبان نیامده.
در این سكوت،
حقیقت ما نهفته است.
حقیقت تو
و من…

 

فایل صوتی شعر سکوت سرشار از ناگفته هاست با صدای رئوف آهوقلندری

این گونه در هوس های مان زنده می شویم، و راهی دیگر در پیش می گیریم که زنگارِ حافظه برای سالیان دراز پنهان اش داشته است. هنگامی رَه می سپریم در حالِ غبار روبی از گام هایی هستیم که برای مدت های مدید در قفسِ عادت ها حبس بوده اند. دریا را پیش می آریم، و قلبی که در دریا شناور می شود. همه چیز به این بستگی دارد که تا چه اندازه به جانورِ درونی مان اعتماد کرده ایم، و اقتدارش را پذیرفته ایم، و سرسپرده ی او شده ایم. حدها این گونه تغییر می کند، و تازه پس از گام بَرداری های زیاد، و گام نشمُری های فراوان است که در می یابیم حد، تصوری بیش نیست، و مرزهایی که برای خود مُقرر داشته ایم، فقط بر لوحِ ضمیری اعتبار دارد که تاکنون تن به جنگ نداده است. از این نظر پیکار مبارک است، زیرا همه ی حدهایی را که پنداشته ایم، نقش بر آب می کند.
از متن کتاب

وقتی به بار می نشینی تازه در می یابی از خود رَسته ای، میوه ای می شوی برای بازتابِ رنگ ها و فام ها، یا مَنشوری برای تکثیرِ یادها. در سفر به بار می نشینم، به یاد می آرَم، از یاد می برم، و دوباره فراموشی ها را با یادها می آمیزم، تا به یادها رایحه ای دوباره ببخشم. اکنون بویی می شوم در میانِ شکوفه ای، یا علفی در میانِ رایحه ای. آیا من رنج می برم؟ آیا خسته ام؟ آیا به بی نهایت خویش رسیده ام؟ تازه هنگامی که سفر پایان می یابد، آغاز می شوم.
از متن کتاب

در هر جایی که قدم بر می دارم ریلی از خاطره می سازم، تا تو بعدها بر آن گام نهی، و از جغرافیای "من"، شکوهی برای خود بسازی. این ریل ها، حالت های "من" اند، کوره راه هایی که کشف کرده ام، یا جنگل هایی که پیموده ام، یا دریاچه هایی که عرض ها و طول های شان را شنا کرده ام. این ریل ها، فلسفه ی درخشانی است برای آزادی، و ایده ای که راه می رود، تنابنده است، و خودش را به تو عرضه می کند، تا شادمان تر شوی.
از متن کتاب

عکاسی نگریستن است برای آن چه می نویسیم، یا نگارش است برای آن چه می بینیم. نگریستن و نگاشتن، حلقه های ذهنی و عملی زیستن اند. برای آن که بتوانیم پاس بِداریم، باید نظاره گری دقیق باشیم، و برای آن که بیندیشیم، باید بنویسیم، و آن چه را نگریسته ایم، دوباره بازیابیم. آن چه طبیعت می کند دعوتی است برای پاسداشتِ زندگی از طریق دیدن و نگاشتن.

از متن کتاب

نگارش این یادداشت ها به خاطر ضرورتی است که بودن در لحظه برایم ایجاب می کند. یادداشت ها به منزله ی نگارشِ زندگیِ یک "من" در موقعیت است. بازخوانی آن ها به "من" این امکان را می دهد، هم خودش را در موقعیت های دیگر بازخوانی کند، و هم موقعیت ها را در نسبت با خویشتن اش بشناسد.  یادداشت ها گویای زندگی یک "من" اند که نمی خواهد در حافظه اش مَحصور بماند، بلکه می خواهد با آن چه در حافظه اش دارد، با حافظه ی زندگی ارتباط برقرار کند، و از این طریق، زندگی را نه در حافظه، بلکه در خودِ زندگی بسازد. از این رو یادداشت نویسی بیش از آن که نگارشی از روی هوس باشد، ضرورتی آگاهانه برای تعیینِ موقعیتِ "من"، و بازخوانی "منِ" در "موقعیت" است. ما همواره از این که موقعیت را بشناسیم و بدانیم نسبت آن با "من" چگونه است اجتناب می کنیم،  از این رو هم از چگونگی پویشِ "موقعیت" غافل می مانیم، و هم از تداومِ خویشتن در "موقعیت".

دو

یادداشت ها دربرگیرنده ی تفَرُدِ لحظه ها از یک سو، و پیوستگی لحظه ها از سوی دیگر است. یک لحظه واجِد محتوا یا درون مایه ای است که جدا از لحظاتِ دیگر قابلِ بازنمایی در کلمات است. لحظه فقط وجود ندارد، بلکه لحظه چیزی است که باید کشف شود. بنابراین فردیت پیدا کردنِ لحظه ها، کاری است که در یادداشت ها قابل انجام است. با این حال یادداشت ها صرفاً بازنماییِ لحظه در کلمه نیست، بلکه اکتشاف و واکاویِ شهودیِ لحظه در عالمِ خویش است. از منظر دیگر لحظه، به لحظه ها می پیوندد، و در زنجیره ای از تداعی ها، معانی جدیدی خلق می کند. لحظه هم واجِد فردیت است، و هم جمعیت. هم خودش یک واحد است، و هم این که به توحیدش قائم نیست. پس یادداشت ها یک لحظه را در لحظه ی دیگر فرا می افکند، و تاریخی از لحظه ها می آفریند.

معنويت مُعرف حيطه ي گسترده اي شامل زيبايي شناسي، انسان شناسي، دين، فلسفه و ادبيات مي شود. در اين ساحت معنويت با توجه به زيبايي شناسي و ادبيات توصيف مي شود. در واقع زيبايي شناسي گستره اي از آفرينش، خيال انگيزي، لطافت، شهادت بي پيرايه را شامل مي شود. معنويت در حيطه ي زيبايي شناسي مقصودي جز پذيرش ندارد. پذيرش من، تو و جهان. اصولاً با اتخاذ رويكردي زيبايي شناسي در قلمرو معنوي است كه من قادر مي شوم امرِ ناخوشايند را به امر مطلوب و خوشايند مبدل سازم. فقدان ادراكِ زيبايي شناختي از هستي در كُل به  زيستني شي واره مي انجامد. اصولاً ادراك زيبايي شناختي به چند تبديل مي انجامد:

تبديل ناخوشايند به خوشايند و مطلوب: مانند تجربه ي ناخوشايند رنج به خوشايند و مطلوب تعالی

تبديل معمول به متعالي: مانند تجربه ي معمول و غير ويژه ی یک رویداد به غير معمول و ويژه نشانه یا اعجاز

تبديل عام به خاص: مانند تبديل دين ورزي عام به دين ورزي خاص

تبديل رويا به واقعيت: مانند تبديل رويا به موجوديت كلامي، نگاره اي، تنديسي، تصويري

تبديل واقعيت به آرمان: مانند تبديل امر محسوس و غيرقابل اجتناب یک نُقصان  به امر نامحسوس و اراده مندانه یک آرمان

در تمامي اين تَبدُلات بود، بر نِمود، يا امر غايب، بر امر حاضر چيرگي دارد. از پيامدهاي فقدان ادراك زيبايي شناسي مي توان به موارد ذيل اشارت كرد:

تجربه ي ملالت

تجربه ي نااختياري

تجربه ي شي واره گي

تجربه ي عدم پذيرش

تجربه ي از خودبيگانگي

معنويت تنها با توسل به فلسفه و دين قابل تبيين نيست. معنويت وامدارِ زيبايي شناسي نيز هست، زيرا معنويت با لطافت، روشن بيني، شهود مُقارن است. در اين راستا توسل ما براي تبيينِ معنويت، هنر شعر است. شعر پديده اي ادبي است كه با خيال انگيزي، روياپروري، آفرينش، خلاقيت، مَستوري و نامَستوري رابطه ي مستقيم دارد. شعر كُنشي زيبايي شناختي است. اصطلاح زیباشناختی دلالت بر شهودِ بی واسطه، نَفس الامر قرار دادن خودِ پدیده برای ادراک آن، فهمِ مبتنی بر حسِ یک چیز، و مشاهده ی بی غرضانه ی یک پدیده برای ادراکِ کلیتِ وجودی آن، صرف نظر از فواید یا کارکردهایی که بر پدیده مُترتب است دارد. به این معنا دلالتِ نگرشِ زیباشناختی بر غیرقابلِ توصیف بودنِ پدیده، یا حالت یا کیفیت چیزی صرف نظر از مباني ارزشي يا اخلاقي تأكيد دارد. از اين رو نگرش زيبايي شناسي نگرشِ كثرت در وحدت، و ادراك پيچيدگي است. از اين رو زيبا ديدن يعني دوگانه نديدن. زيبايي شناسي در تنافر با دوگانه انگاري و مطلقيتِ ارزش هاي ثنويت گرا است. در اين راستا معنويت يعني تقويمِ كنشِ پذيرش و دستيابي به تكُثري كه يك پديده را به طيفِ بي شماري از حالات، كيفيت ها، كميت ها، روحيات، تمايلات، قابليت ها تحويل مي دهد.

این گونه در هوس های مان زنده می شویم، و راهی دیگر در پیش می گیریم که زنگارِ حافظه برای سالیان دراز پنهان اش داشته است. هنگامی رَه می سپریم در حالِ غبار روبی از گام هایی هستیم که برای مدت های مدید در قفسِ عادت ها حبس بوده اند. دریا را پیش می آریم، و قلبی که در دریا شناور می شود. همه چیز به این بستگی دارد که تا چه اندازه به جانورِ درونی مان اعتماد کرده ایم، و اقتدارش را پذیرفته ایم، و سرسپرده ی او شده ایم. حدها این گونه تغییر می کند، و تازه پس از گام بَرداری های زیاد، و گام نشمُری های فراوان است که در می یابیم حد، تصوری بیش نیست، و مرزهایی که برای خود مُقرر داشته ایم، فقط بر لوحِ ضمیری اعتبار دارد که تاکنون تن به جنگ نداده است. از این نظر پیکار مبارک است، زیرا همه ی حدهایی را که پنداشته ایم، نقش بر آب می کند.
از متن کتاب

وقتی به بار می نشینی تازه در می یابی از خود رَسته ای، میوه ای می شوی برای بازتابِ رنگ ها و فام ها، یا مَنشوری برای تکثیرِ یادها. در سفر به بار می نشینم، به یاد می آرَم، از یاد می برم، و دوباره فراموشی ها را با یادها می آمیزم، تا به یادها رایحه ای دوباره ببخشم. اکنون بویی می شوم در میانِ شکوفه ای، یا علفی در میانِ رایحه ای. آیا من رنج می برم؟ آیا خسته ام؟ آیا به بی نهایت خویش رسیده ام؟ تازه هنگامی که سفر پایان می یابد، آغاز می شوم.
از متن کتاب

در هر جایی که قدم بر می دارم ریلی از خاطره می سازم، تا تو بعدها بر آن گام نهی، و از جغرافیای "من"، شکوهی برای خود بسازی. این ریل ها، حالت های "من" اند، کوره راه هایی که کشف کرده ام، یا جنگل هایی که پیموده ام، یا دریاچه هایی که عرض ها و طول های شان را شنا کرده ام. این ریل ها، فلسفه ی درخشانی است برای آزادی، و ایده ای که راه می رود، تنابنده است، و خودش را به تو عرضه می کند، تا شادمان تر شوی.
از متن کتاب

عکاسی نگریستن است برای آن چه می نویسیم، یا نگارش است برای آن چه می بینیم. نگریستن و نگاشتن، حلقه های ذهنی و عملی زیستن اند. برای آن که بتوانیم پاس بِداریم، باید نظاره گری دقیق باشیم، و برای آن که بیندیشیم، باید بنویسیم، و آن چه را نگریسته ایم، دوباره بازیابیم. آن چه طبیعت می کند دعوتی است برای پاسداشتِ زندگی از طریق دیدن و نگاشتن.

از متن کتاب

گرگ بیابان خودنگاره ای است از مردی که همزمان خود را نیمی گرگ و نیمی انسان احساس میکند . این شبه فاوست و داستان جادویی گواهی است بر جستجوی فلسفی هسه و احساس ماورایی انسانیت همان گونه که خود او از انسانیت یک انسان گریز میانسال می گوید با این همچنان می توان رمان او را به عنوان یک خودآزمایی جدی و کیفرخواستی علیه روشنفکری ریاکارانه ی این عصر در نظر گرفت همانگونه که خود هسه می گوید" از میان همه ی کتاب هایم گرگ بیابان بیشتر از همه مورد فهم اشتباه قرار گرفته است" .این کتاب اولین بار در سال 1929 انتشار یافت اما خرد آن همچنان با روح ما سخن می گوید بنابراین می توان آن را به عنوان یک اثر کلاسیک در نظر گرفت. هری هالر چهره ای غم انگیز و تنهاست ، یک روشنفکر متجدد است که زندگی برایش لذتی ندارد. او در تلاش است تا گرگ وحشی و انسان عقلانی را در درون خود آشتی دهد بدون اینکه تسلیم ارزشهای بورژوازی شود که مورد تحقیر اوست. زندگی وی هنگامی که با زنی به نام هرمین ملاقات می کند ، به طرز چشمگیری تغییر می کند. گاردین درباره ای این کتاب نوشته است" با درنظر گرفتن همه ی توصیفات فصیح آن از عذاب و انزوا ، اما این کتاب درباره ی چیزی بسیار مهمتر فصاحت دارد : شفابخشی".

به بخش دانلود کتاب بروید

 

آن کس که باید به خود فشار آرَد، از پیله اش خارج شود، یاخته های زمان را بِکاود، و عناصرِ زنده و پراکنده ی خویش را گِرد آورد، "من" است؛ و این "من"، در چنین کورانی است که می تواند بر آزمونِ سختِ سُستی ها چیره شود، و خودش را در لحظه هایی بازآفریند، که به نظر لحظه هایی بی فایده اند. بدین سان آزمون ها، سنجش هایی نیستند که فقط دنیا برای ما ایجادش می کند، بلکه مَحک هایی هستند که "من" تدارک شان را می بیند، تا آن چه در تاریخ رِخوت انگیز است، تبدیل به شورِ بی نهایتی برای "ما" شود. آزمون ها، ابتلاهای نرمی هستند که بی تردید سختی را در خود دارند، ولی همین که پا در سختی شان می گذاری، نرمی شان به ظهور می رسد.

می توانیم به دستورالعمل هایی قراردادی دل سپاریم که همواره فرداها را نشان گذاری می کند، و می گوید: از فردا...و هنگامی که فردا فرا می رسد، باز هم فردایی دیگر؛ اما در این راستا آن چه مقاومت در "من" ایجاد می کند، دیروزها، و فروپاشیِ "من" در دیروزهاست. چنین "من" ای به عوض آن که فردانگر باشد، دیروزنگر است، و با اضمحلالی که ماحصلِ دیروزهاست، فرداها را برای خویش تصویر می کند. فردایی وجود ندارد، فردا همین حالاست، و اگر اکنون بمیرد، فرداها نیز خواهند مُرد.

این گونه زمان در "من" می میرد، و به سوگ می نشیند، و در خواریِ لحظه ها، حقارتِ "من" را موجب می گردد. "من" ای که به ظهور می رسد، "من" ای است که زندگی را با سماجت در مرگ ها می یابد، در مرگ نمی ماند، و بر مرگ، بیرقِ زندگیِ خود را برپا می کند. آن کس که بارِ احساس گناهِ دیروزها را بر دوش می کشد، و فقط می سوزد، و نمی سازد، کسی است که همواره زندگی را به گناهی دیگر می آلاید: گناهِ زندگیِ ناشاد.

فرداها کجایند؟ به راستی برای کسی که با "فردا" زندگی می کند، فردایی وجود ندارد. چرا که آینده تَشعشُعی از انفجارهای اکنون است؛ آینده زمان نیست، بارقه ای از جوشش هایِ "من" است که به فضا پرتاب می شود، و وقتی به دامنِ "من" باز می گردد، "اکنونی" است که زندگی دیگری را در خود می پَرورد، انفجاری دیگر، برای آغازی دیگر.

یک

نگارش این یادداشت ها به خاطر ضرورتی است که بودن در لحظه برایم ایجاب می کند. یادداشت ها به منزله ی نگارشِ زندگیِ یک "من" در موقعیت است. بازخوانی آن ها به "من" این امکان را می دهد، هم خودش را در موقعیت های دیگر بازخوانی کند، و هم موقعیت ها را در نسبت با خویشتن اش بشناسد. یادداشت ها گویای زندگی یک "من" اند که نمی خواهد در حافظه اش مَحصور بماند، بلکه می خواهد با آن چه در حافظه اش دارد، با حافظه ی زندگی ارتباط برقرار کند، و از این طریق، زندگی را نه در حافظه، بلکه در خودِ زندگی بسازد. از این رو یادداشت نویسی بیش از آن که نگارشی از روی هوس باشد، ضرورتی آگاهانه برای تعیینِ موقعیتِ "من"، و بازخوانی "منِ" در "موقعیت" است. ما همواره از این که موقعیت را بشناسیم و بدانیم نسبت آن با "من" چگونه است اجتناب می کنیم، از این رو هم از چگونگی پویشِ "موقعیت" غافل می مانیم، و هم از تداومِ خویشتن در "موقعیت".

دو
یادداشت ها دربرگیرنده ی تفَرُدِ لحظه ها از یک سو، و پیوستگی لحظه ها از سوی دیگر است. یک لحظه واجِد محتوا یا درون مایه ای است که جدا از لحظاتِ دیگر قابلِ بازنمایی در کلمات است. لحظه فقط وجود ندارد، بلکه لحظه چیزی است که باید کشف شود. بنابراین فردیت پیدا کردنِ لحظه ها، کاری است که در یادداشت ها قابل انجام است. با این حال یادداشت ها صرفاً بازنماییِ لحظه در کلمه نیست، بلکه اکتشاف و واکاویِ شهودیِ لحظه در عالمِ خویش است. از منظر دیگر لحظه، به لحظه ها می پیوندد، و در زنجیره ای از تداعی ها، معانی جدیدی خلق می کند. لحظه هم واجِد فردیت است، و هم جمعیت. هم خودش یک واحد است، و هم این که به توحیدش قائم نیست. پس یادداشت ها یک لحظه را در لحظه ی دیگر فرا می افکند، و تاریخی از لحظه ها می آفریند.

سه
یادداشت ها بیش از آن که بیانگرِ درست و غلط بودن یک "چیز" باشند، مُبینِ زندگی آن "چیز" هستند. زندگیِ چیزی در عالمِ یادداشت نگاری، زندگی توأم با تحول است، هم چنان که آن "چیز" کشف می شود، تغییر می کند، و هم چنان که دگرگونی می پذیرد، نیازمندِ کشفِ دوباره است. پس ما نباید از یادداشت ها توقعِ سخن واحدی را در باره ی چیزی داشته باشیم. یادداشت ها مُتکثرند، دارای پویش اند، و به تناسبِ پیشرفتِ واکاوی ها، تغییر می پذیرند، و نگرش ما را دچار تغییر می کنند. یادداشت ها، نظریه پردازی در موردِ "چیز"ی نیستند، که بخواهیم از آن ها توقعِ استنباطِ قانون مشخصی داشته باشیم. یادداشت ها، قانون ناپذیرند، و چون خودِ یک هستیِ در حالِ سَیَلان، مرتباً دچار تحول می شوند. از این رو یگانه قانونِ حاکم بر یادداشت ها، قانونِ استحاله یا تحول مداوم است.