امروز : 30 ارديبهشت 1403

نوري از فراز اتاقكي شيشه اي جسم ام را مي شكافد و از ميان عناصر طبيعي من مي گذرد تا مبدل به هيجان شود، به عصياني عاطفي كه در بندِ هيچ مفهوم عقلاني نيست، و تنها مي جوشد و تنها بايد در بكارت خود دريافت شود، در ملكوت خود كه تهي از عناصر ملموس است، اما در همين خاكي كه تَن ناميده مي شود مي دمد، فوران مي كند، روشني مي بخشد و دمي خنده را به لبان ام مي آورد، خنده اي بي زمان كه هم چون جاده ي شاهيِ افسانه ها انتهايي ندارد و به سوي هيچ مي رود، همان هيچ مطلق كه برادرِ خوني همه ي افق ها است. من مي خندم و از بارِش لحظه ي اميد بر جسم ام به نشاط مي آيم... شاد مي شوم و همين خلسه ي پر صدا را در مي يابم، زيرا هيچ گاه عميقاً شاد نبوده ام. اين لحظه ي شگفتي است در تاريخ وجود من، در اين روايتِ سنتيِ خفته كه با عاطفه اي ارتجاعي و كهنه زنجير شده است. به راستي آيا من حق دارم تبسم كنم و در يك لحظه لبان ام به جرياني از لبخند باز شود؟

من مي خندم و از ميان همين تن به آوردگاهِ ملكوتي عشق وارد مي شوم، به ميداني پر از نيروهاي متضاد كه از آيين و سلوك، از بوسه و آتش آكنده شده است و مرا با خود مي برد، مرا به خود باز مي گرداند تا در همين اتاقك، در همين كابين نفرين شده، گوشي تلفن را بردارم و نيازمند يك صدا، منتظر بمانم. انتظار بكشم كه تو چه مي گويي و طنين صدايت تا كجاي مرا مي كاود. من در همين اتاقك شيشه اي منتظر مي مانم و سكوت و زبوني را تمرين  مي كنم، زيرا در برابر يك عظمت قرار گرفته ام، و به يقين مي دانم اين هيبت توصيف ناپذيراست، و اين شكوهِ من را در هم مي شكند. شكوهي شايد تصوري، شكوهي در بندِ يك لفظ، يك تمناي ساده، كه از ماهيت من سخن  مي گويد، اما آن چه مي گويد نامفهوم است. من مي دانم چرا به اينجا آمده ام ولي مسير بازگشت ام  گم شده است.

از ميان برگ ريزان پاييزي عبور كرده ام، از دشت كوتاهِ سرخي كه مايه ي بهشتي و دوزخي دارد...  و به سوي كابين شيشه اي مي روم. تمرين احساس ام افتضاح است. من هيچ گاه ياد نگرفته ام حُزن ام را بيان كنم، من هيچ گاه نياموخته ام به توصيف عاطفه ي مثبت ام بپردازم و در ميان همين هيجان سازنده گردش كنم و دم به دم از آن بنوش ام. تمامي وجود من معرف فقري فراگير است، بيانگر نيازي كه نتوانسته ام به آن پاسخي بدهم، نيازي كه هماره با من بوده است، هماره در من بوده است، نزديكِ نزديك! با اين حال من حامل چيزي هستم، نوزداي ناقص الخلقه يا بشري كامل. نمي دانم! فقط حس مي كنم در بررسي وجودي خويش هيچ گاه عالمانه عمل نكرده ام و هميشه چهره اي هستم در پس چهره اي. اين مبين خطايي زيباست: درون  نگري جاودانه اي كه در حالِ انقراض است و به انقراضِ من نيز مي نگرد و دم بر نمي آورد. اين چهره ي شعبده بازي حيله گر است كه مي تواند در كاوش وجود ديگران پرده از پرده برگيرد و تا مغز يك مفهوم پيش رود، اما از عريان ساختن من عاجز است. شايد از همين رو است كه من رنج مي كشم، زيرا من را نمي شناسم، زيرا من را مي شناسم!

بخش هایی از کتاب

 

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید