امروز : 29 ارديبهشت 1403

جلد دوم اشعار مضامینی کاملاً عاشقانه دارد. اما محتوای عاشقانه ی اشعار، دلالت بر رابطه ای است که یک من با هر پدیده ای در جهان دارد. به تعبیری از این منظر عشق به گونه ای اَخص رابطه ای من ـ تویی است، ولی به طور عام رابطه ای مبتنی بر وحدت، کثرت، و همبستگی است. این مضمون از عشق، بیش از آن که به دلدادگی رایج دلالت کند، به زندگی عاشقانه گواه می دهد، و آن چه بیش از اندازه ضروری است همین است. البته این بینش واجدِ صِبغه ای کاملاً عرفانی است، و به درون یابی پدیده ها و تجربه ی منزلت و کرامتِ آن ها اشارت دارد. چنین عشقی است که آزاد کننده ی وجود است، یا هیچ گونه جنبه ی خودخواهانه ای ندارد.

هم چنان که گفتم من شاعر نیستم، ولی هماره مُترصد تجربه ی شاعرانه در زندگی بوده ام. تجاربی که توأم با جذب، شیفتگی، سبکباری، سپردگی و رها کردن خویش در دلِ موقعیت بوده است. شاید همین بُعد همسفری است که سیر در عوالم باطنی را نیز موجب می شود، نه صرفاً انزواگزینی، و خلوت کردن در زندگی. تحققِ زندگی عاشقانه چیزی نیست که من به انجام اش رسیده باشم، بلکه با توجه به محدودیت های خویش صرفاً مزه اش کرده ام، و متوجه شده ام این تجربه با درآمدی توأم است که صرفاً مَرهون مطالعه یا معرفت نظری نیست، بلکه بیشترکالبدین و جسمانی است. خطر در رهاکردن اندیشه ها نیست، بلکه در رها کردن بدن است. این جسم ماست که هماره مضطرب مان می کند، و الزامی در مراقبت های افراطی از خویش به وجود می آرَد. به طریقی که بخش اعظمی از ظرفیت فکری مان نیز صرف چگونگی حراست و نگاهداری از بدن می شود. با این حال آزادسازی کالبدینِ خویش، می تواند به آزادسازی ظرفیت های عشق مُنجر شود، و به نظر می رسد مصدر این آزادسازی، آزادی در ایجاد رابطه با پدیده ها است، نه صرفاً مالکیت بر آن ها، یا انتفاع از آن ها.

در این اشعار بر "دیدن" تأکید می شود. ببینیم و بچشیم. لمس کنیم، ببینیم و مزه کنیم. بو کشیم، ببینیم، لمس کنیم، بچشیم و باز هم ببینیم. دیدن چیزها آن چنان که هستند شاید همان مقامی باشد که آن ها از ما می طلبند. بدین سان عشق به نظر می رسد دگرگون ساختن و تغییر دادن نیست، بلکه دیدن و محو در دیدن هاست.

این زندانِ من است

عطشِ من

سِنخی شیفتگی ست

که یک شعرِ بیمار

 انتظارش را می کِشد

یک الهامِ جسمانی.

اگر دیدن همین است، خوشا دیدن. این شعرها نوعی حدیث نَفسِ دیدن هاست، نوعی تجربه ی دیدن در عین دیده شدن. در این شعرها که تجربه ی هم آمیختگی ها و تنیدگی ها اساس آن است، هر چیز به چیزِ دیگری می پیوندد، و هر چیز گواه چیزِ دیگری است.

آذرخش ها خموشی می گیرند

شکوفه ها

چشمه ها

هر آن چه در آغوش می گیری

در سکوت فرو می نشیند

هر آن چه سکوت می کند

در آغوش تو

به صدا در می آید.

این تجربه ی من است، بدون مدعای شاعری. این ها کلماتی هستند که کارِ دیدن را برایم هموار می کنند، و تأنسی به وجود می آورند که معنای زندگی از آن می جوشد.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید