هنگامی که از برخی مرزها می گذریم و باز می آییم؛ یعنی چشم بر مرگ می گشاییم و با مرگ راه می رویم و تیغِ آفتاب بدن مان را نیز می شکافد؛ یا در کورانِ بادهای کوهستانی راهِ خود را گُم می کنیم، و در میانِ زمین و آسمان به تعلیقی دردناک گرفتار می شویم؛ یا از فرازِ صخره ای سقوط می کنیم، و سَرمان در گیجی چند ساعته ای کانون استقرار هر چیز را گُم می کند؛ باید بدانیم از مرزها رَد شده ایم؛ یعنی با مرگ همراه و هم نَفس شده ایم. ولی باز هم در تمامی این تجربه ها تمایزی هست، و تفاوتی وجود دارد بین راه پیمایی کوتاه مدت با مرگ و همسفری بلندمدت با آن (یادداشت های ادبی ـ فلسفی).
جایی ست آکنده از درخت و آبشار
نوری مواج
و شکلِ خیسِ خاک
جایی ست که بدن ات می بارد
بر شبانه هایم
و گونه ات به خواب می رود
هنگام که چشم هایم در بامداد بیدار می شود.
*
از آب می رویی
با دانه ای از انار
با آب می روی
در بذرِ باد
در آب می میری
با صوتِ سفیدی که از اعماق بر می دَمد.
*
در برکه ای می خوانی
سنگ های تن ام را
نورهای پراکنده ی شعر
الهام ها، تبسم های پنهان و پَرنیخ ها
در برکه ای می خوانی
رویایی که از پرتگاهی می آید
یا پرتگاهی که بر رویایی می نشیند...
فایل صوتی مرثیه ای برای مهسا با صدای رئوف آهوقلندری