امروز : 29 ارديبهشت 1403

 

هنگامی که از برخی مرزها می گذریم و باز می آییم؛ یعنی چشم بر مرگ می گشاییم و با مرگ راه می رویم و تیغِ آفتاب بدن مان را نیز می شکافد؛ یا در کورانِ بادهای کوهستانی راهِ خود را گُم می کنیم، و در میانِ زمین و آسمان به تعلیقی دردناک گرفتار می شویم؛ یا از فرازِ صخره ای سقوط می کنیم، و سَرمان در گیجی چند ساعته ای کانون استقرار هر چیز را گُم می کند؛ باید بدانیم از مرزها رَد شده ایم؛ یعنی با مرگ همراه و هم نَفس شده ایم. ولی باز هم در تمامی این تجربه ها تمایزی هست، و تفاوتی وجود دارد بین راه پیمایی کوتاه مدت با مرگ و همسفری بلندمدت با آن (یادداشت های ادبی ـ فلسفی).

جایی ست آکنده از درخت و آبشار

نوری مواج

و شکلِ خیسِ خاک

جایی ست که بدن ات می بارد

بر شبانه هایم

و گونه ات به خواب می رود

هنگام که چشم هایم در بامداد بیدار می شود.

*

از آب می رویی

با دانه ای از انار

با آب می روی

در بذرِ باد

در آب می میری

با صوتِ سفیدی که از اعماق بر می دَمد.

*

در برکه ای می خوانی

سنگ های تن ام را

نورهای پراکنده ی شعر

الهام ها، تبسم های پنهان و پَرنیخ ها

در برکه ای می خوانی

رویایی که از پرتگاهی می آید

یا پرتگاهی که بر رویایی می نشیند...

 

فایل صوتی مرثیه ای برای مهسا با صدای رئوف آهوقلندری

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید