امروز : 29 ارديبهشت 1403

محوشدگی واقعی در طبیعت، حضور زنده در جهانی است که ما در روزمره گی گم اش می کنیم. کافی است صبح برخیزیم، و به کوه بزنیم، و تا پاسی از شب، وقت مان را به دیدارِ ستارگان اختصاص دهیم. سپس درمی یابیم این روز، روز شگرفی بوده است. آن چه این روز را شگفت می کند، تمایزِ آن با روزهای دیگر است. ما به دو وجه می توانیم روزی متفاوت داشته باشیم: روزی که در کارِ خلاقانه سپری می شود، و طبیعتی که یک روز را در آغوش می گیرد.

 

زندگی تا پاسی از روز بر چشم ام می لغزد، و رودکناران با پیچشی در صدای اش تن ام را مسحور می کند. اینجا هرتنگ است در دامنه ی کوه سیالان. پس از پانزده ساعت کوه پیمایی، و عبور از یخچال ها و گذرگاه های خطرناک، به دره ای می رسیم که دروازه ی ورود به بهشت است. از بالا و در میان بیشه زار که می نگریم، پای خسته مان در نگاه مان غبار از خود می زُداید، و کرانه ی رود با بیشه زارهایش آماده ی سقوطی شیرین می شود. هَرتنگ این چنین زیباست، در اوج خستگی، خموشی، و تشنگی...زیبایی این گونه زیباست در تنگنای دره ای که آسمان اش پیدا نیست.

 

خاموش در دره پیش می رویم، و بوی مقصد، یعنی رایحه ی کُلبه در مَشام مان می پیچد. کُلبه های روستایی بزمگاهِ چای، قند، نان و پنیر است. ولی آن چه امشب ساده بر زبان می آریم، شیرین در کام مان می نشیند. طعامِ ساده ی روستایی هم چون لذیذترین غذاست، آن هم وقتی که گرسنگی بیداد می کند.

 

خموشی در فضاست، از تنه ی هر درختی سکوت جوانه زده و تسلی می دهد. ولی این تَسلا نیست، بلکه زیبایی وحشی است که با نجابت سجود می کند، و سپس در آن جایی که هست گم می شود. ما این گونه در هوس های مان گم می شویم، و وسوسه های مان این گونه در درختان پیدا می شوند.

زمانی را به یاد دارم وعده می گذاشتیم که ساعتی معین به سفید کوه برویم. ساعتِ موعود که سَر می رسید هیچ کس نبود، جُز من. ولی راهِ من سفید کوه بود، نه دیگری. دیگری همراهی است که می تواند تنبلی کند، خواب بماند، صرف نظر کند، یا راهی دیگر برگزیند. ده دقیقه ای منتظر می ماندم، و سپس راه ام را پی می گرفتم. این فقط یک کوه پیمایی ساده نیست، بلکه اکتشافی است در راه، در منِ در راه، و در راهِ در من.

تصویر به نظر حاوی پیچیدگی نیست: شخصی که تنهایی به کوه می زند. ولی روزنه های درونی گویای چیزی دیگرند: پیام ها، دریافت ها، بینش ها، و خودباوری به این که همیشه این راه است که اهمیت دارد. اگر دیگری هست که وجودش گرامی باد، ولی اگر نیست چیزهای دگری هستند که مُتبرک اند: چشمه، صخره ها، بوته زارها، ابرها و چشم اندازها. دیگران زیبایی ها را کامل تر می کنند، ولی خودِ کوه نیز واجِد آن نوع زیبایی است که باید کشف اش کرد. پیوندها گرامی اند، در هر جا، و لحظه ی ممکن؛ ولی یک صخره نیز گران قدر است، در لحظه ای که با دشواری از آن صعود می کنی.

وقتی دست به تن صخره می زنی، انگار به آب زده ای. سختی مبدل به نرمی بی نهایتی می شود، و غوطه وری در آب به نحوی سیری است در ذات یک صخره ی بلند که با صُلبی اش تو را دعوت به مبارزه ی بیشتر می کند. همگام با طبیعت که شویم، سکوت کنیم، و در ذاتِ خود بی افتیم، زمان را به مکاشفه گذرانده ایم. آن چه طبیعت می خواهد شناخته شدن است از دیدِ یک مسافر، و آن چه یک مسافر می خواهد دوست داشته شدن است از دیدِ یک درخت. ما هر چه بیشتر طبیعت را بشناسیم، دوست ترش خواهیم داشت، و هر چه بیشتر احساس کنیم که او ما را دوست دارد، می پنداریم برایش شناخته شده تریم. پیوندِ ما فراتر از هر رابطه ی ممکن موجب می شود حس کنیم برای ابد یکدیگر را پاس می داریم.

عشق فرایندِ پي بردن به قابليت ها و ارزش هاي درونيِ شخصِ ديگر، و سعي در پروراندن و باليدن آن ها است. به اين معنا عشق فرايندي ارتباطي و عميق است كه من به چيزي در درونِ ديگري واقف مي شوم، يا با شهودم ارزشي را در درون ديگري كشف مي كنم، كه خود او به آن واقف نيست:

به تو نگاه مي كنم و مي دانم

تو تنها نيازمند يكي نگاهي

تا به تو دل دهد

آسوده خاطرت كند

بگُشايدت

تا به در آيي[1]

 از اين منظر عشق همواره معطوف به چيزي بيرون از من است. عشق يك فرايند تحولي است، به اين معنا كه مقصود مشخصي چون وصال را مد نظر ندارد، بلكه بيانگرِ تعالي روحي از خلال تعاملي انساني است:

به سوي مركز دايره راه ام مي بري و تو موج مي زني

چون پرتوي كه زنده زنده پوست مي كَنَد

اينجا من و تويي نيست

فردا، ديروز، اسمي نيست

حقيقتِ دو انسان يك روح و يك بدن است

آفتاب غروب می کند وجهان بتدریج خاموش می شود. این آستانه ي ورود من به پهنای غم است. دلم سنگین تر می شود و وزنه ای در غرقاب آن به پایین تر سرازیر می شود. این حکمی شرافتمندانه  و منصفانه نیست، زيرا از میان این همه آشفتگی وجودها تو انتخاب می شوی تا تجزیه و اضمحلال را تجربه کنی و از گستره ي نشاط فاصله بگیری. روی پشت بام می روم: نقطه ای برجسته که روح را به زادگاه اصلی اش نزدیک تر می کند.کبوتری با گردن کج شده آنجا است. بیماری امانش را بریده است: پايش روی زمین کشیده می شود و در نفس هایش به ضعف می گراید. این موجود گویای وضعیت فعلی من است. این موجود راهی به دیار تاریکی دارد و از خود نیمه جداست. در غیاب روحش فریاد می زند و صدای گوش خراش اش تا طبقه ي هفتم آسمان می رود اما در آنجا کیست که بتواند زمزمه ها را به گونه ای تعبیر کند که کبوتر پی ببرد هنوز عدالتی در روی زمین وجود دارد. او می افتد ودر برابردیدگانم  به دخترکی تبدیل می شود. چیزی که خاطرم را خیش می زند تا عمل حقیقی ام سر بر آورد.

 

نیازمندم به گذشته باز گردم: این میراث نازودودنی گاه حیطه ي هوشیاریم را در بر می گیرد و از خود ردی از سوختگی بر جا می نهد. مراحل بحران، گذر از مرگ های بی شمار را نشان نمی دهد: همواره باید حس کرد و از عواطف خویش تصویری برای فرداها ساخت. حس کاردم می زند تا زیر پوست زندگیم را بکاوم و در یک دور پایان ناپذیر خود را بیابم. معرفت ما حاصل همین جراحت ها است. در گوشه ي اتاقی نشسته ام و همین زخمه زدن به استخوان ها و رگ ها بیشتر آشفته ام می کند. بیرون از اتاق هیچ خبری نیست. هر کسی در بیرون از این دخمه ي روشن اشتغال خاطر خود را دارد. تنها رستاخیز اصیلی که رخ  می دهد در تنهایی و تحمل است.

در رابطه ی انسانی هر آغازی را پایانی است. هنگامی که به آلبوم عکس های مان می نگریم چهره هایی را می بینیم که در غبار زمان گم شده اند، کسانی که دیگر اکنون نیستند و نخواهند بود. چه بخواهیم و چه نخواهیم هر رابطه ای آغازی دارد و پایانی، و فقط برخی رابطه ها هستند که می توانند برای همیشه بدرخشند، و خود را ابدی سازند. انسان وجودی است که وقتی راهی را می آغازد، با کسانی همراه می شود، و هنگامی که راهی دیگر را انتخاب می کند از آن ها می گُسلد. مهم راه ها هستند، نه آدم ها...در همه جا، و هر راهی، انسان هایی یافت می شوند که یاریگر هم هستند، و در هر راهی امکانی برای ایجادِ خاطره هست. اگر به آدم ها بچسبید، به ناگزیر باید راهی را که ضروری تشخیص داده اید، به فراموشی سپرید، و اگر در راهِ خود قدم بر دارید، بی تردید از همراهانتان جدا می شوید. این قانون خدشه ناپذیری است که همه باید به آن احترام بگذاریم.

آن چه راه ها را درخشان تر می کند خلوص ماست. ما با تجربه ی خلوص است که راه را به اوج اش می رسانیم، و در کنار یکدیگر یک روز را ابدی می کنیم. بعدها فقط این روزها و خاطره ها هستند که اهمیت دارند، و بخشی از هویت مان را می سازند. انسان یک همراه است، و در این همراهی انتخاب گر هم هست. آزادی او ایجاب می کند اکنون باشد، ولی لحظه ی بعد خیر. ما در حضور و غیابی همیشگی زندگی می کنیم، و این راه ها هستند که به آزادی مان وسعت می بخشند، و ما را پس از سال ها حضور، به غیاب می برند.

عشقِ من را مثلِ خاتَم در دل ات مُهر کن و هم چون بازوبند طلا بر بازویت ببند،

 زیرا عشق مانند مرگ نیرومند و مثل گور ترسناک است

 و شعله‌هایش همانند شعله‌های پُرقدرت آتش با بی‌رحمی می‌سوزاند

غزل غزل های سلیمان 6/8

 

غزلِ غزل های سلیمان فقط بیانی تَغزُلی از عشق نیست، بلکه روایتی از ژرفای هستی بشری است با همه ی پیچیدگی ها و زیبایی ها و رنج هایش. من وقتی برای اولین بار در بیست سال گذشته با آن روبرو شدم فقط حَظی عمیق بُردم و البته هیچ گاه آن روزها گمان نمی کردم که روزی بتوانم آن را نقد و بررسی کنم. هنگامی که انسان برای نخستین بار با غزل غزل ها رویارو می شود حس می کند با زیبایی گریزپذیری روبرو شده است...انسان فقط حیران می ماند که در دو هزار و پانصد سال پیش چگونه چنین منظومه ی زیبایی سروده شده است، آن هم در مجموعه ی عهد عتیق که شامل کتاب های مقدسی است که جنبه ی تقدس آمیز دارند.

غزل غزل های سلیمان، غزل غزل های هر انسانی در مکاشفه ی عشق است. برای ما در این عصر نیز که عاشق می شویم، غزلِ غزل ها مکاشفه ی درونی احساس و کشش ها و تمایلات و بازداری های اخلاقی مان از یک سو، و جنبه ی مقدس و رازآلود عشق از سویی دیگر است. برای هر انسانی عشق به همان اندازه که دسترس پذیر می نُماید، دسترس ناپذیر است، و به همان سان که لذت بخش است، سوگناک نیز هست، و غزل غزل ها هم این جنبه ی عشق را می شکافد و هم آن یکی را.

برای من بسی جای مُباهات است که توانسته ام به قدر بضاعت ام درباره ی غزل غزل ها نقدی ارائه کنم. البته این نگرشی انتقادی نیست، بلکه نقدی است که نکات مستور و نهفته ی غزلِ غزل ها را آشکار می سازد، و در حقیقت مکتوبه ای است در بیانِ بیان ناشده ها. خیلی متواضعانه اقرار می کنم غزلِ غزل ها جای بررسی ها ژرف تری را دارد، ولی این گامِ کوچکی است از سوی من برای آغاز کاری بزرگ تر. غزلِ غزل ها در هشت باب سروده شده است که منسوب به سلیمان است، ولی این فقط فرضیه ای است که اعتبار چندانی ندارد. در تفسیر غزلِ غزل ها سه ترجمه ی فارسی و یک ترجمه ی انگلیسی را مَد نظر قرار داده ام، چرا که من به زبان عِبری و عربی تسلطی ندارم. اگردر این راستا اشتباهی هست از من نیست، بلکه ناشی از ترجمه های در دسترس است.

رئوف آهوقلندری

 

 

 

حضوری در کرانه های آب: آبی درخشان که سبزیش در کبودی مرگ، مادر همه ي  اجزای جهان است. به آنجا رفته ام در کنار آب و سرم دوار می گردد. آیا در این میان تمثیل و خیالی جوانه زده است؟ آیا این نقش همیشگی بشر است که آرام آرام به آب نزدیک می شود و به آن خیره می ماند و لحظه ای بعد تصمیم می گیرد تن راکدش را به آن بی افکند؟ ماحصل انتظار چیزی جز قرابت بیشتر با مرگ نیست، و در این مرگ خود خواسته نوعی درک غیر قابل تصور چون آتش زبانه می کشد. سریع به کنار آب رسیده ام، چون یک شهاب در آسمان که بار افول خود را با عجله حمل می کند تا در خاموشی هیکل خود سبک شود، تا به رویایی بغلتد که همواره از او دور نگه داشته شده است... آبی در پس  چهره ای... خدایی که کف را پر می کند و بر روی تن خود مایعی شفاف می کشد تا اصل چیزها هم چنان پنهان بماند: اصل ریشه دار چیزها! و  من در کنار آب می ایستم تا خاطراتم را استفراغ کنم، در سپیده دمی که هیچ کس آنجا نیست، و صبحی که در آن هوا تکثیر نمی شود و چیزی را به فضای تنفس من نمی افزاید: خلوتگاهی  از خفگی و خلأ، شکلکی که هیچگاه تغییر نمی کند و همواره گونه های سفت و تیزش را در اعماق پوست فرو می کند. آیا می توان خدا را در این میعاد گاه خفه و مرداب وار دید؟ آب راکد مادر همه ی مرگ ها و زیستن ها است، اما در اینجا تنها دعوتی به ویرانی وجود دارد: ستایشی بی دلیل از مرگ در کوران کبود آب.

وزن ها فقط نشخوارها نیستند، بلکه داشتن های من نیز هستند. البته ما همیشه در اقرارِ نداشتن ایم، در حالی که مدام در پندارِ داشتن ایم. هنگامی که از نداشتن ها سخن می گوییم، داریم به داشتن های مان توجه منفی نشان می دهیم. در هر حال این معادله ای است که پراکندگی مان را بیشتر می کند. انسان منهای داشتن و نداشتن کیست؟

هنگامی که تکلم مان به نداشتن باز می شود داریم چه می گوییم؟ شاید داریم به یک نکته اذعان می کنیم که زندگی ما سیری است از نداشتن به داشتن، و از داشتن به نداشتن.

ما کمتر به خلاقیت توجه می کنیم، به زیبایی، به صرافت در عشق. ما کمتر به این امر متوجه ایم که اهتمام، جُز مُحرک زندگی است، یا آفرینش، یک مقام است که راه پویش را هموارتر می کند. معلوم نیست تا کی می خواهیم ابراز بدبختی یا خوشبختی کاذب کنیم.

با وزنِ سبکِ زندگی برای خویش شگفتی آفرین می شوی، زیرا خود را در برابر همه ی قضاوت هایی که می خواهند سنگین ات کنند مصون می داری، و بعد حسرتی در دل دیگرانی می نشانی که در سنگین ترین روزهای خویش، به عجز و ناتوانی رسیده اند: از چه چیز عاجزند؟ از سبک ترین شادی ها.

یک شادی سبک چیست؟ این که دوچرخه ات را بَرداری و دوری بزنی، یا احساس کنی در آنی می توانی کوله ات را ببندی و عازم سفر شوی، یا این که در سفر کردن هماره دل نگرانِ این نباشی کی غذا می خوری، و می خوابی. یک شادی سبک به معنای یک شنای لطیف در یک آب سنگین است. این آب برای خیلی ها غیر قابل عبور است، اما پروانه ی عبور تو از پیش صادر شده است، چگونه؟ با دل گشایی به روی زندگی.

بلندی های مخمل کوه به راستی بلندی نیستند، بلکه کُپه هایی از سنگ های ماسه ای اند با تن پوشی از گُلسنگ ها که وقتی باران می بارد مبدل به مخملی یکپارچه و سبز می شوند و چون زمرد می درخشند، و در تابستان یا نبودِ بارش یکسره سیاه و خشک می شوند، ولی باز هم حیات در آن ها در جریان است و اگر لیوانی آب بر آن ها بریزی، در اوج گرما و حرارت تابستان باز هم سبز می شوند. در حقیقت گُلسنگ های مخمل کوه هماره چون معجزه ای برایم بوده اند، اعجازی زیبا برای دیدن و نه کنکاش کردن. با یک دگرگونی آب و هوایی گیاهِ مرده زنده می شود، و برایش فرقی نمی کند پاییز است یا زمستان، مهم آب است، و آب، بهار را با خود می آورد، و در این بهار مخمل کوه در هر گاه زمانی سبز می شود. بدین خاطر من شیفته ی مخمل کوه هستم...شیدای هستی آن و افسونگری اش، و برای آن که در خزان و برگ ریزان که ملال ام شدت می گرفت بهار را حس کنم به دره های سبز آن می شتافتم، و در زمستان های سرد باز هم این صخره های زمردین مخمل کوه بود که بهار را به من ارزانی می داشت. انگار من بیمار بودم و کوه درمانگر...و داروی مریضی من در جان او بود.
یاد دارم روزهای حُزن انگیزم را، روزهای تنهایی و افسردگی، روزهایی را که بادی سرد از گوشه ی شکسته ی شیشه ی پنجره زوزه کنان به داخل می آمد، و من را مبدل به انسانی بی جان می کرد، آدمی محتضر و دمِ مرگ. با شنیدن این صدای غم انگیز بود که من با همه ی توان ام بر می خاستم و به مخمل کوه می گریختم، به آن جا که رطوبت برف ها به سبزی می گرایید و زندگی و نشاط را به پیرامون اش می پراکند. تنها در دره ها و شیارهای لیزِ آن سرگردان می شدم، تنها در گوشه ای زیر صخره ای می ایستادم و دست بر سترِ سبز صخره می سودم، و اسفنجِ سبز در زیر مالش دستان ام آب نهفته اش را بیرون می داد، و من از این ملایمت، از این بهارِ کوچک شاد می شدم.

 

در ظاهر یک زندگی می تواند تجلی گر یکنواختی و ملال باشد. صبح که بر می خیزم کارِ معینی انجام می دهم، و تا پاسی از شب، اعمال ام فرقی با روزهای گذشته ندارند. اما زندگی نیز چون هر چیز دگر پوسته ای دارد، که غلاف یا غشای آن است. پیچیدگیِ زیستن به تن پوش اش نیست، بلکه به محتوای اش است. زیرا تنها تو می توانی گواه دهی امروز چون روز پیش نیست. درون یک زندگی ممکن است آکنده از تلاطم باشد، یا تنشی شیرین برای خلق کردن ها و گُستردن ها. وقتی در حال زیستنی، زندگی نیز در حال زیستن توست، و او نیز می تواند شهادت دهد آیا در او چیزی کاشته ای یا نه.

مسأله چگونه انجام دادن نیز هست. در چگونگی هاست که انضباط سخت تبدیل به انضباط نرم می شود، و برنامه ای آهنین، به جدولِ مایعی از حیات تغییر شکل می دهد. در هر مکانی که باشیم ما نیازمند انضباط هستیم، ولی انضباط انجام دادن سختِ کارها نیست، بلکه پذیرشِ نرم عمل است. انضباط نرم به علاقه ای بستگی دارد که تو به چیزی داری. در بَدو امر یک جهان کوچک بسته به اشتیاق ماست که شکل می گیرد.


وادار کردن خود به انجام کاری بخشی از آزادی ماست، اما سوای این جبر، خودِ آزادی است که ایجاب می کند به کارِ مورد علاقه ی خویش بپردازیم. تداوم داشتن حاصلِ برنامه داشتن نیست، بلکه ناشی از نرم عمل کردن است. هنگامی به نرمی عمل می کنی، آن قدر نیرو داری که در شرایطِ سخت تر خود را پیش بَری؛ ولی زمانی که به سختی عمل می کنی آماده ی می شوی که از خیرِ تداوم آن بگذری. انسان موجودی خسته نیست، بلکه فقط کسی است که تبحُری در خسته کردن خویش دارد.

 

روشنفکری صلابت اش را از جسمی روشن می گیرد. روشنفکر آنی نیست که می اندیشد، بلکه لحظه ای نیز هست که به هر عملی بصیرت می بخشد، ولی نه با پندار. آن چه به روشنفکری اصالت می بخشد، حرف زدن، یا نظریه پردازی نیست، بلکه به جسم روشنی بخشیدن با شنیدنِ نیازهای حقیقی آن است. کسی که نتواند خودش را شادمان کند، در شادخواری جهان نیز نقشی ندارد. بنابراین روشنفکر عبوس کسی است که احتمالاً فقط دنیا را بدتر و نومیدتر می کند.

آن چه که ناخودآگاه ضروری اش می کند، عمل به خودآگاهی است. ما خودآگاه تر می شویم، تا به ناخودآگاه مان در مواقع خطیر آزادی عمل بیشتری دهیم. پیش درآمدِ هر گونه خطر کردن، آگاهی به آگاهی، با انگیزه ی دست یابی به ناخودآگاهی است. اگر بازیگوشی ها در حد بازی ها بماند، ما به چیزی والاتر دست نمی یابیم. برای ما بازیگوشی ها، به منزله ی بازی سوزی ها نیز هست. بازی کن، تا از بازی خارج شوی.

فلسفه ای که مُبتنی بر کلمات است و به مرزهای بدن نمی رسد، هماره محکوم به انفعال نیز هست. فلسفه باید در خیابان ها و کوچه ها جاری شود، باید در میانِ سوداگران جنجالی به پا کند، در مرکز بازارِ روز به ایستد، و برقصد، تا چهره و عمل دیگران را ارغوانی کند. فلسفه ای که با روزمره گی برای جدال با روزمره گی رابطه ای نداشته باشد، در حد یک انتزاعِ ساده یا خیلی پیچیده باقی می ماند.

برای درگیری ذهنی، پیکار عملی ضروری است و نخستین و مهم ترین نبرد، جنگ با خویش برای به در آمدن از خود، و سپس سقوط در خویش است. "من" مرکزی است که مدام باید در آن رفت و آمد کنیم، "من" جایی برای سُکنای دایمی، یا جایی برای گریز مداوم نیست. هر گونه ای فلسفه ای که بر "من" استوار است، باید به استحکام "من" از طریق پویایی "من" بی انجامد. "من" یک شهر است، نه فقط یک انسان، یک سرنوشت مُنقطع است، نه یک خط مُمتد. "من" از تمامی شکستگی ها خودش را سرشار می کند.

انسان همیشه نیازمندِ تلنگُرهایی است تا به خود باز گردد، و عناصرِ تشکیل دهنده ی خود را بازشناسد، و دریابد فقط از پوست، و خون و استخوان نیست، بلکه از آب، آتش، باد و خاک است، حتی فرای این: انسان گردبادی است پر از آذرخش و ابر، که گاه در ملایمتِ آفتاب تبدیل به تگرگ می شود، و گاه در سوزندگی اش به تبخیر می گراید. اما انسان چیزِ دیگری نیز هست، نه فقط تمنایی برای حیات، بلکه عطشی برای جاودانگی در جایی که جاودانه بودن امکان پذیر نیست.

آن چه من را من می کند، ماست، عنصری بَرین از کلام و عاطفه. دیگری کسی است که وقتی پارو می زند، تو به پیش می روی...او تکاپو می کند تا کَرجی به مقصدی در نامعلوم بشتابد...او کسی است که نیازش هَماوردی با تو نیست، بلکه همدلی با تو در آب های عروج و تنهایی است. تصلیب شکلی از مُردن در تنهایی است، ولی واژگونی در این کَرجی شکل از زیستن در مردن، و مردن در زیستنِ دیگری است. هنگامی که در تِه رود می غلتی، دستی بازویت را می گیرد، و نمی گذارد تنها بمانی. ما این گونه جاودانگی را به حضور می آوریم.

مراقبت شکلی از بیم و پرواست. ما در اینجا مراقب هم نیستیم، آزاد کننده ی هم از هراس ها هستیم. دیگری هم کسی است که زندانی می کند، و هم می تواند کسی باشد که آزاد می سازد. دیگری شوری است که به وقت اش، جهان را چراغانی می کند برای تکوینی که به منزله ی هدایت، و تولد دوباره است.

26 تیر98
صبح خیلی زود از خواب بیدار می شوم، یا در حقیقت ذهن ام صبحگاه را در خویش زنده می کند. در رختخواب غلتی می زنم، و به طرحی می اندیشم که باید ترسیم اش کنم. از هنگامی که رنگ ها به سویم هجوم آورده اند، زیبایی خواب را از چشم ام می رُباید، و همین که می خواهم چُرتی بزنم، شمایلی در ذهن ام شکل می گیرد که واقعیت بخشیدن به آن اجتناب ناپذیر می نماید. از این جا می فهم ام که آفرینش زیبایی حتی اگر بسیار شخصی باشد، و هیچ کس به آن گواه ندهد، آفریدن زندگی به گونه ای پایان ناپذیر است. رنگ ها و خط ها و قاب های طراحی، به ظاهر عناصری ثابت اند، اما در درون خود بی نهایت تکثیر می شوند، و تنوع پذیری بی حدشان موجب تجربه ی جاودانگی یا بی پایانی در لحظه ی حال می شود.
آبستره یک زندگی است با حجمی دیگر از زندگی. از وقتی که طراحی آبستره را آغاز کرده ام، کلمات ام بیشتر به رنگ گراییده اند و رنگ ها مبدل به عاطفه ای سوزان شده اند. کسی که می خواهد عاشقانه زندگی کند باید راهی به جهانِ رنگ ها بگشاید. رنگ، شعرِ اشیاء است آن هنگام که می خواهیم با خود همسفرشان کنیم.
بی اعتنایی به دنیا، آن گونه که دنیا خباثتی از خود نشان می دهد امکان پذیر نیست، مگر با اعتنا به زیبایی. هر چه بیشتر به کشف زیبایی نائل می شوی، نامرادی جهان را کمتر می بینی، و بسی کمتر نیرویی را صرف مقابله با چیزی می کنی که تغییرپذیر نیست. به نظر می رسد پذیرش هستی آن چنان که هست فقط از طریق پالایش خویش امکان پذیر نیست، و هنر در بهترین شکل اش یعنی تمرین وارستگی، و آن نوع بی توجهی که ظهورِ اشکالِ ناب را امکان پذیر می کند.
هر گونه اثر هنری از پیش و با تفکر شکل نمی گیرد. تفکر برای آغازِ آفرینشی است که شهودِ درونی انسان آن را کامل می کند. هنر به ما می آموزد زندگی در لحظه ی اکنون شکل می گیرد، و کسی که می خواهد هستی را در گذشته و آینده محصور کند، به همان اندازه از نیروی آزادی بخشِ خویش محروم می شود. هنر به معنای یعنی شدت حضور در لحظه ی حاضر، و بدین سان تجربه ی آزادی از طریق انفجارِ شهود.

وجودم همان طور که احساس می کنم، می فهم ام، بی هیچ مصلحتی، خود را نمایان می کند. قهقهه سر می دهم، می بوسم، خشمگین می شوم، مانند ارکستری که به سوی پیش بینی ناپذیر پیش می تازد، و هماهنگی خود را در پسِ لحظه ها می سازد.

زنده شده ام، دوباره و با قدرت تمام زنده شده ام.

بخش های فراموش شده، دوباره احیا شده اند. همه ی ویرانه ها در بضاعت شادی بی پایان ام جذب شده اند. حالا ویرانه مصیبت نیست.

 

پی بردن به مسأله ی ابداعِ زبانِ چندگانه در ارتباط با جهان. یعنی برای ارتباط برقرار کردن با پدیده ها یا اشخاص متفاوت، زبانی ابداع می کنیم که دارای صورت های بی شماری است. این چندگانگی در خدمتِ انتقالِ مفهومی یکسان می تواند باشد.

جنین به تولدِ تولدها می اندیشد.

 

رستگاری فردی است. هر فرد بایستی خود را نجات دهد. این بینش ناشی از عافیت طلبی و مُدارا با مراجعِ قدرت نیست. من ایده ی رهایی فردی را درونی کرده ام، بدون آن که در این راه مصلحت اندیشی کرده باشم.

باریکه های زندگی ام همواره فریاد می زند: عبور، مخاطره می طلبد، منشا حرکت نامعلوم است، هیچ کس به من نگفت برو، اما رفتم.

 

او می گوید: نمی پذیرم، برایم غیرقابل پذیرش است.

من: زیرا من نیز در جهانی تعریف ناشده ام و به واسطه ی همین تعریف ناشده بایستی خود را تعریف کنم

امروز می خواهم با تعلیقی که در وصفِ کلمات احساس می کنم بنویسم... امروز من برای زودونِ زنگاری که ننوشتن بر تاروپودم افکنده است قیام می کنم. این تعلیق، جان فرساست. فاصله ای از حضور یک احساس تا تن یافتگی همان احساس در قالب یک واژه. فاصله ای از مشرقِ پیدایش تا مغربِ هُبوط، دوری یک نقطه ی جان از نقطه ی دیگر، قیامِ ساده ی احساسی بَدوی تا آفرینش پیچیده ی یک کلمه ی مَدنی، از اینجا تا آنجا.

با این حال امروز روز دیگری است: روزِ تولد یک قهرمان، یا روزِ مرگِ ضدِ قهرمان. این قهرمانی در زمان است، در مکان، درحالت است و در روحیه. مثلِ شَلاله ای از یک رود عظیم به پایین می ریزد، می غُرد، پاشه های آب را به هر سوی پرتاب می کند، رنگی سپید می آفریند: جوششِ سپید، موسیقی سپید، ریزش سپید. و بعد در تاریکی صخره ها چون نوری درخشنده جریان می یابد و از ستاره های راه می گذرد، گاه با کوشش و سرسختی و گاه با نرمی و ملایمت و سپس نیَت وار، همه ی نیَت ها را تَرک می کند، تا با وارستگی بسیار و با منشی نَبوی، خود را به مُخاطرات بِسپارد.این قهرمان است که می آید و این فریادِ قهرمان است که از نایِ عشق بُلند می شود.