امروز : 29 ارديبهشت 1403

گوشم رد نور را گم می کند: گوشم وامدار همه ي صداهای عذاب آوری شده است که از آن سو  می آید. اکنون چیزی نمی شنوم اما تصویری سمج به قلبم آویخته است: تصویری که به راستی تصویر نیست بلکه از رد صداها تکوین یافته است و مرا در گلو گاهم محبوس ساخته است. به پله های چوبی می رسم: صدای خس خس گریه ای از پله بلند می شود. این چیزی شبیه به صدای دهلیز و دالان است: همان انعکاس حرکت دیوارهای سیاه که با موذی گری به هم نزدیک می شوند تا طعمه ي انسانی خود را له کنند. من به دار نزدیک می شوم و صدايم در اتاق کوچکم بیمار می شود. صدایم تاب  می خورد و با لرزشی جانکاه به زمین می خورد. من صدایم را به سوی دار می فرستم و ناگاه کاملاً لال می شوم: خبر حیرت انگیز نیست، هراس انگیز است زیرا من در حال مرگم!

 

باید مغزم را از کار بیندازم! باید علیه همه ي تحلیل های شک برانگیز قیام کنم! این تکلیفی طاقت فرسا است اما برای رهایی ام بدیهی است. حاشیه ها محصول تسلیم و پذیرش نیستند بلکه حاصل اعتراضی بی ثمرند که همواره به دوران می افتد و هیچ چیز را مقرر نمی دارد. انگار در دایره ي زمانی افسانه ای گرفتار شده ای که در آن واقعیت، موجودی در تبعید است: اصلاً واقعیتی وجود ندارد. مغز من محل سجود نیست: مغز من امر به سجود نمی کند، تنها تمنا دارد که با شدت تمام، من خویش را به سرگردانی های دانشم بسپارم.

 

مغز زخمی... مغزی که به عمد در لایه ي نرم آن کارد فرو می کنم تا صلبی رفتارم از هم بپاشد، ویران شوم و در ویرانی، پذیرای آدم هایی باشم که در هیأتی جدید عمارت روحیم را بسازند: بنایی که نباید متزلزل باشد و در برابر رعشه های ناچیز دنیا مقاومت کند. سفر اصلی رسولان چنین است: تفویض عواطف و احساسات جدید تا سرانجام شخص به آن قدرتی برسد که متواضعانه زانو بزند و تمامی آنچه را که حس می کند بدون آن که ببیند بپذیرد. نیروی رسولان تسخیر می کند و با منش وحشی و الوهیش طریقی را نشان می دهد که تو باید آن را بپویي تا در برابر آن امر ناگزیر با آرامش به ایستی و بگویی: می پذیرم!

 

حالا من در برابر درخت روح نشسته ام. آسمان بارانی است! آسمان الهام بخش است! من براریکه ي مادر قرار یافته ام و از دریچه ي اتاق درخت توت را می نگرم که شاخسارهایش رد سفید رستاخیز را ترسیم می کنند و در هوای صبحگاه دوباره و دوباره ترانه می خوانند. ما اسیر همین رد های سفیدی هستیم که گاه مخفیانه از بن شاخه های ضخیم تر جوانه می زنند و ناگاه در یک پگاه بارانی سفر آغاز می کنند: سفری به سوی گنبدهای سبز و نیلوفری... و طواف: تمنایی که بر سر غم عمیقم دست می کشد و  می گوید: کمی دیگر منتظر می مانم... کمی دیگر منتظر بمان!

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید