امروز : 29 ارديبهشت 1403

عشق فرایندِ پي بردن به قابليت ها و ارزش هاي درونيِ شخصِ ديگر، و سعي در پروراندن و باليدن آن ها است. به اين معنا عشق فرايندي ارتباطي و عميق است كه من به چيزي در درونِ ديگري واقف مي شوم، يا با شهودم ارزشي را در درون ديگري كشف مي كنم، كه خود او به آن واقف نيست:

به تو نگاه مي كنم و مي دانم

تو تنها نيازمند يكي نگاهي

تا به تو دل دهد

آسوده خاطرت كند

بگُشايدت

تا به در آيي[1]

 از اين منظر عشق همواره معطوف به چيزي بيرون از من است. عشق يك فرايند تحولي است، به اين معنا كه مقصود مشخصي چون وصال را مد نظر ندارد، بلكه بيانگرِ تعالي روحي از خلال تعاملي انساني است:

به سوي مركز دايره راه ام مي بري و تو موج مي زني

چون پرتوي كه زنده زنده پوست مي كَنَد

اينجا من و تويي نيست

فردا، ديروز، اسمي نيست

حقيقتِ دو انسان يك روح و يك بدن است

 

ديگر اكنون نه زماني به جا مانده، نه ديوارهايي

دست هايت را باز كن و اين ثروت ها را بينبار

در زير درخت دراز بكش، آب را بنوش

همه چيز چهره دگرگون كرده و مقدس است[2]

عشق مطلقاً نتيجه گرا نيست، يعني آغازي دارد، اما پاياني نه. از اين رو مي توان آن را پديده اي معرفت شناختي نيز تلقي كرد. به اين معني كه من براي باليدنِ ارزشي در ديگري تلاش مي كنم، اما در ضمن به قابليتِ خويش در ارزاني كردن خود در مشاركتي انساني واقف مي شوم. من ضمنِ آن كه ايثار مي كنم، به فراتر از خود گام مي نهم و در مي يابم، انساني مشتاق و فرارونده ام:

تو چون سُنبله ي گندم در دست هاي من رُشد مي كني

تو چون سنجابي در دست هاي من مي لرزي

تو چون هزار پرنده مي پَري

خنده ي تو بر من مي پاشد

سرِ تو چون ستاره ي كوچكي در دست هاي من

جهان دوباره سبز مي شود

جهان دگرگون مي شود

اگر دوتن يكديگر را با گيجي در آغوش كشند

و روي سبزه بيفتند؛ آسمان پايين مي آيد

درختان سر مي كشند، هيچ چيز جُز فضا نيست

روشني و سكوت

هيچ چيز به جُز فضا[3]

 

[1]/ سکوت سرشاراز ناگفته هاست/ ترجمه احمد شاملو مارگوت بيگل

[2] اوكتاويوپاز/ سنگ آفتاب/ترجمه احمد میر علایی

[3] اوكتاويوپاز/ سنگ آفتاب/ترجمه احمد میرعلایی

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید