امروز : 29 ارديبهشت 1403

آفتاب غروب می کند وجهان بتدریج خاموش می شود. این آستانه ي ورود من به پهنای غم است. دلم سنگین تر می شود و وزنه ای در غرقاب آن به پایین تر سرازیر می شود. این حکمی شرافتمندانه  و منصفانه نیست، زيرا از میان این همه آشفتگی وجودها تو انتخاب می شوی تا تجزیه و اضمحلال را تجربه کنی و از گستره ي نشاط فاصله بگیری. روی پشت بام می روم: نقطه ای برجسته که روح را به زادگاه اصلی اش نزدیک تر می کند.کبوتری با گردن کج شده آنجا است. بیماری امانش را بریده است: پايش روی زمین کشیده می شود و در نفس هایش به ضعف می گراید. این موجود گویای وضعیت فعلی من است. این موجود راهی به دیار تاریکی دارد و از خود نیمه جداست. در غیاب روحش فریاد می زند و صدای گوش خراش اش تا طبقه ي هفتم آسمان می رود اما در آنجا کیست که بتواند زمزمه ها را به گونه ای تعبیر کند که کبوتر پی ببرد هنوز عدالتی در روی زمین وجود دارد. او می افتد ودر برابردیدگانم  به دخترکی تبدیل می شود. چیزی که خاطرم را خیش می زند تا عمل حقیقی ام سر بر آورد.

 

نیازمندم به گذشته باز گردم: این میراث نازودودنی گاه حیطه ي هوشیاریم را در بر می گیرد و از خود ردی از سوختگی بر جا می نهد. مراحل بحران، گذر از مرگ های بی شمار را نشان نمی دهد: همواره باید حس کرد و از عواطف خویش تصویری برای فرداها ساخت. حس کاردم می زند تا زیر پوست زندگیم را بکاوم و در یک دور پایان ناپذیر خود را بیابم. معرفت ما حاصل همین جراحت ها است. در گوشه ي اتاقی نشسته ام و همین زخمه زدن به استخوان ها و رگ ها بیشتر آشفته ام می کند. بیرون از اتاق هیچ خبری نیست. هر کسی در بیرون از این دخمه ي روشن اشتغال خاطر خود را دارد. تنها رستاخیز اصیلی که رخ  می دهد در تنهایی و تحمل است.

به کوه می زنم مانند دیوانگان و رها شدگان از عقل... برنامه ي احساساتم ایجاب می کند که برای سرکوب آنچه یک زندگی منطقی می طلبد اما در دسترسم نیست آواره ي کوه شوم. در میان صخره ها اشباحی می بینم که مانند من بی پناه اند و از بیداد شهر که آن همه بر سر هیچ سر و صدا می کندگریخته اند. بسیار دشوار است که به کوه بگریزید و خود را نیابید. رقص سایه ها حاکمیت جان هایی را می نمایاند که از فرط بیزاری از خویش به خودکشی تمایل پیدا کرده اند.

 

روبروی دریاچه می ایستم تا خط شفاف ساحلی محو شود. نگاهم به عمق آب می رود و همزمان آسمان را در چهره ي او می بیند. این یک رویای جذاب است که بخواهی در چیزی فرو روی و جان دهی که جان بخش جهان بوده است. در شک ام که پس از مرگم دنیا چه شکلی خواهد گرفت و بر سر جسدم چه خواهد آمد. لحظه ای خود را در زیر آب تصور می کنم چسبیده به خزه ها و گیاهان دراز: من باید دست از سر انتقام از خویش بردارم!

 

ضلع غربی دریاچه کاملاً شلوغ و پر سر و صدا است. از خاکریز به سمت باغ ساحلی سرازیر می شویم. انگار خداوند کسی دیگر را به جای من برگزیده است: محکومی دیگر زیر آوارگناهی خرد کننده! گرد و خاک از هر سو بلند می شود و جمعیت مثل سپاهی که از محوی قامت می گیرد رشد می کند و فزونی می گیرد. آیا خودکشی انسان این همه هیجان ایجاد می کند؟ از رودی کوچک می گذریم و به کناره ي انتهایی باغ می رسیم؛ نوری شکسته شده و پریشان به سبزه ها می زند و جهان را درگیر در ماتمی می کند که تنها قلب می تواند آن را دریابد. روی درخت سپیداری که مقاومت چندانی ندارد انسانی معلق مانده است: طناب شاخه را به زیر کشیده است و درحلقه اش گردنی است؛ گردنی شکسته و بدنی بی رمق که عصری بی شور را تصویر می کند. آیا این منم که چند لحظه ي پیش از خودم گریختم و در این گوشه ي خلوت خودکشی کردم. از متن کتاب

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید