امروز : 29 ارديبهشت 1403

می خواهم در وقفه ای کوتاه که در خیابان، در تاروپودِ نگاه و تبسمی ناچیز رخ می دهد آبشاری از گفته ها را به رویت بریزم. می خواهم تُندبادِ اشتیاق باشم، پرتابی از هر چیزِ هوس انگیز به شعاعِ چیزی هوس انگیزتر، به یک گُدازه ی نورافشان و داغ که از سیالیتِ مذاب یک فریاد و یک صاعقه از دل کوه فوران می زند؛ می خواهم پرتابی از زیبایی ها باشم، نغمه ای که پرواز می کند و بر فضای بی رنگ یک دنیا تا دورستِ طیف ها می رود. می خواهم سخن بگویم، درباره ی چیزی ناگویا.  

 

احساس می کنم تو دری نیم گُشوده ای که باید تحتِ شرایطی که احساس ام ایجاب  می کند با کمترین ایجاز از میان ات رد شوم: به کجا؟ نمی دانم! این احساسی است که به گونه ای مرموز ایجاد می شود. ابتدا چون خارش  نقطه ای از پوست که به آن اهمیتی نمی دهیم، و بعد التهابی موزون که گستره ی پوست را در بر می گیرد و به عمق می رود، تا جایی که احساس می کنیم قلب مان مشوش است و تند می زند و خواب مان نمی برد.

رئوف آهوقلندری

هنگامی که از شعر سخن می گوییم منظورمان چیست؟ برای شعر تعاریف زیادی ارائه شده است، ولی نزد برخی شاعران مطرح شعر هیچ تعریف مشخصی ندارد، هم چنان که نزار قبانی می گوید:

شعر چیست؟ نمی دانم، نمی دانم، نمی دانم.

این نمی دانم دلالت بر این ندارد که نزار قبانی به راستی نمی داند شعر چیست، بلکه این حکایتی است از هیبت و عظمت شعر، که نمی توان غموض اش را در تعریفی گنجاند.

 

 به عبارتی سخن نزار دال بر تقدس بخشیدن به شعر هم چون سخنی رازآمیز است، که وقتی ما از چیستی خداوند می خواهیم سخن برانیم در می مانیم.

بنابراین قبانی فقط می تواند به چند جمله بسنده کند:

شعر از درون من را می شکافد.

شاعر در درون آب حضور دارد.

گوشم رد نور را گم می کند: گوشم وامدار همه ي صداهای عذاب آوری شده است که از آن سو  می آید. اکنون چیزی نمی شنوم اما تصویری سمج به قلبم آویخته است: تصویری که به راستی تصویر نیست بلکه از رد صداها تکوین یافته است و مرا در گلو گاهم محبوس ساخته است. به پله های چوبی می رسم: صدای خس خس گریه ای از پله بلند می شود. این چیزی شبیه به صدای دهلیز و دالان است: همان انعکاس حرکت دیوارهای سیاه که با موذی گری به هم نزدیک می شوند تا طعمه ي انسانی خود را له کنند. من به دار نزدیک می شوم و صدايم در اتاق کوچکم بیمار می شود. صدایم تاب  می خورد و با لرزشی جانکاه به زمین می خورد. من صدایم را به سوی دار می فرستم و ناگاه کاملاً لال می شوم: خبر حیرت انگیز نیست، هراس انگیز است زیرا من در حال مرگم!

 

باید مغزم را از کار بیندازم! باید علیه همه ي تحلیل های شک برانگیز قیام کنم! این تکلیفی طاقت فرسا است اما برای رهایی ام بدیهی است. حاشیه ها محصول تسلیم و پذیرش نیستند بلکه حاصل اعتراضی بی ثمرند که همواره به دوران می افتد و هیچ چیز را مقرر نمی دارد. انگار در دایره ي زمانی افسانه ای گرفتار شده ای که در آن واقعیت، موجودی در تبعید است: اصلاً واقعیتی وجود ندارد. مغز من محل سجود نیست: مغز من امر به سجود نمی کند، تنها تمنا دارد که با شدت تمام، من خویش را به سرگردانی های دانشم بسپارم.

 و تو بر تارَکِ کودکيم غُنوده اي.گاه می نالم که حجمِ عظیمِ دردهایم را نمی فهمی و گاه می بالم که صوتِ زیرینِ دلم را می شنوی. من به خصیصه هایِ مُتضادم معنایی داده ام که هویتم را روشن تر کرده است، با این همه در کنارِ تو، و فریادی که بر می آوری، در تردید می مانم و تعلیق ام شدت می یابد.

 

و تو مرا به میزانم مربوط می کنی، به جهانی که  سعی كرده ام نبينم اش، به خواسته هایِ زمین... و من از رَبطم در می گُذرم تا قلمروِ قلبِ خویش را وسعت دهم و جهان هایی را ببینم که حضورِ خاك بيمارشان كرده است... تو مرا به مُبارزه می خوانی و من پيكار را اجابت مي كنم.

 

مي خواهم همه چیز را به جاده مربوط کنم، به این رگِ باریک در اندامِ زمین و عرق مي ريزم. هیکلم زیرِ تازیانه يِ شوق در هم مُچاله مي شود... تنها چیزی که رؤیت  می شود خورشیدِ شهادت است که در دور دستِ راه هایِ باریک می خَرامد و كورسويي از قلبم را به آتش می کشد. در حینِ رفتن، زنبورها برایم شعر می سرايند و درختانِ بید ترانه ها را در شاخه هایِ باریک شان تکرار می کنند.  من پرتاب شده در کور سویِ اُمید مي تازم: اُمیدی لرزان چون شُعله يِ چراغِ گِرد سوزِ کوچکی در معرضِ باد... دهانم مخلوطی از آب هایِ اقیانوس هایِ جهان را دارد. دهانم بازمي شود... بازِ باز... در زیرِ آب ها... و من کاشفِ موجودِ وحشیِ درونم مي شوم.

نوشتن عبادتی است محض، که خلوصی هر چه تمام تر در غم می طلبد، حُزنی ریشه دار که قابلیتِ درمان با هیچ چیز را ندارد، و فقط با نگارش چون بخاری رَقیق آرام آرام به هوا می رود، و وقتی اوج گرفت، به زیبایی عجیبی می گراید، به توده ی باغی می ماند سپید در گوشه ای از آسمانِ اتاق، که در آن شیونی خالص از درختِ حس رو به پایین می بارد، ترنُمی از موسیقی باران که آب نیست، بلکه شکل مبدلِ خاطره ای است که تو دقایقی پیش در مَهجورترین وضعیتِ بشری خویش، به هوا فرستادی، و حالا در پرغوغاترین، و درونی ترین تصویرِ ممکن به خودت باز می گردد...  در همین بازگشت ها است که می توانیم قوت بگیریم، و برای دَمی از آن خلوتِ متروک بِدر آییم، و خویش را در بخشی از جزیره ی سعادت ببینیم؛ ولی چرا سعادت؟ بدین خاطر که یارای آن را داشته ایم، که از حُزن پرنده ای بسازیم که شبیه افسانه هاست، می ترساند، به حیرت می افکند، در خلسه فرو می برد، و شادمان  می سازد.