امروز : 29 ارديبهشت 1403

محوشدگی واقعی در طبیعت، حضور زنده در جهانی است که ما در روزمره گی گم اش می کنیم. کافی است صبح برخیزیم، و به کوه بزنیم، و تا پاسی از شب، وقت مان را به دیدارِ ستارگان اختصاص دهیم. سپس درمی یابیم این روز، روز شگرفی بوده است. آن چه این روز را شگفت می کند، تمایزِ آن با روزهای دیگر است. ما به دو وجه می توانیم روزی متفاوت داشته باشیم: روزی که در کارِ خلاقانه سپری می شود، و طبیعتی که یک روز را در آغوش می گیرد.

 

زندگی تا پاسی از روز بر چشم ام می لغزد، و رودکناران با پیچشی در صدای اش تن ام را مسحور می کند. اینجا هرتنگ است در دامنه ی کوه سیالان. پس از پانزده ساعت کوه پیمایی، و عبور از یخچال ها و گذرگاه های خطرناک، به دره ای می رسیم که دروازه ی ورود به بهشت است. از بالا و در میان بیشه زار که می نگریم، پای خسته مان در نگاه مان غبار از خود می زُداید، و کرانه ی رود با بیشه زارهایش آماده ی سقوطی شیرین می شود. هَرتنگ این چنین زیباست، در اوج خستگی، خموشی، و تشنگی...زیبایی این گونه زیباست در تنگنای دره ای که آسمان اش پیدا نیست.

 

خاموش در دره پیش می رویم، و بوی مقصد، یعنی رایحه ی کُلبه در مَشام مان می پیچد. کُلبه های روستایی بزمگاهِ چای، قند، نان و پنیر است. ولی آن چه امشب ساده بر زبان می آریم، شیرین در کام مان می نشیند. طعامِ ساده ی روستایی هم چون لذیذترین غذاست، آن هم وقتی که گرسنگی بیداد می کند.

 

خموشی در فضاست، از تنه ی هر درختی سکوت جوانه زده و تسلی می دهد. ولی این تَسلا نیست، بلکه زیبایی وحشی است که با نجابت سجود می کند، و سپس در آن جایی که هست گم می شود. ما این گونه در هوس های مان گم می شویم، و وسوسه های مان این گونه در درختان پیدا می شوند.

 

 

 

به شبِ شعر

و نگارشی ناتمام

چون تمامی خاطرات ام.

از متن ام بر می خیزی

چون ققنوس

در سایه ی خوشی های کوچک ام.

می مانی به یادم

در خزرِ شمال

یا قله ای در غرب.

می مانی به شهابی

که می نویسد خویش را

برنوارِ زخم هایم.

در گویشی که باد می آرد

می میرم

در نشئه ای که باران می بارد

به عشق می رسم

به هیچ چیز

به همه چیز.

18 مرداد 98

 

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید