امروز : 29 ارديبهشت 1403

 

روشنفکری صلابت اش را از جسمی روشن می گیرد. روشنفکر آنی نیست که می اندیشد، بلکه لحظه ای نیز هست که به هر عملی بصیرت می بخشد، ولی نه با پندار. آن چه به روشنفکری اصالت می بخشد، حرف زدن، یا نظریه پردازی نیست، بلکه به جسم روشنی بخشیدن با شنیدنِ نیازهای حقیقی آن است. کسی که نتواند خودش را شادمان کند، در شادخواری جهان نیز نقشی ندارد. بنابراین روشنفکر عبوس کسی است که احتمالاً فقط دنیا را بدتر و نومیدتر می کند.

آن چه که ناخودآگاه ضروری اش می کند، عمل به خودآگاهی است. ما خودآگاه تر می شویم، تا به ناخودآگاه مان در مواقع خطیر آزادی عمل بیشتری دهیم. پیش درآمدِ هر گونه خطر کردن، آگاهی به آگاهی، با انگیزه ی دست یابی به ناخودآگاهی است. اگر بازیگوشی ها در حد بازی ها بماند، ما به چیزی والاتر دست نمی یابیم. برای ما بازیگوشی ها، به منزله ی بازی سوزی ها نیز هست. بازی کن، تا از بازی خارج شوی.

فلسفه ای که مُبتنی بر کلمات است و به مرزهای بدن نمی رسد، هماره محکوم به انفعال نیز هست. فلسفه باید در خیابان ها و کوچه ها جاری شود، باید در میانِ سوداگران جنجالی به پا کند، در مرکز بازارِ روز به ایستد، و برقصد، تا چهره و عمل دیگران را ارغوانی کند. فلسفه ای که با روزمره گی برای جدال با روزمره گی رابطه ای نداشته باشد، در حد یک انتزاعِ ساده یا خیلی پیچیده باقی می ماند.

برای درگیری ذهنی، پیکار عملی ضروری است و نخستین و مهم ترین نبرد، جنگ با خویش برای به در آمدن از خود، و سپس سقوط در خویش است. "من" مرکزی است که مدام باید در آن رفت و آمد کنیم، "من" جایی برای سُکنای دایمی، یا جایی برای گریز مداوم نیست. هر گونه ای فلسفه ای که بر "من" استوار است، باید به استحکام "من" از طریق پویایی "من" بی انجامد. "من" یک شهر است، نه فقط یک انسان، یک سرنوشت مُنقطع است، نه یک خط مُمتد. "من" از تمامی شکستگی ها خودش را سرشار می کند.

برای شفا، بیماری ضروری است. درک منطقِ شفا وامدارِ تجربه ی بیماری است، و بیماری یک شکستگی است که مُنحنیِ رویداد را در مسیرِ "من" رها می کند. شکستگی فقط در خطوط نیست، بلکه در عواطف و روحیات نیز هست، و کسی که می شکند، تازه واردِ مسیرِ مستقیم تری از انتخاب ها می شود.

ما خود را آماده می کنیم. ولی آمادگی برای رویارویی است، نه عقب نشینی. آماده می شویم که بشکنیم، تا هراس های مان، به شکوفه های بلوغ دسترسی یابند. ما مهیا می شویم، نه برای ایستادن، بلکه برای پرت شدن. کسی که فقط نظاره می کند، و درگیر نیست، از آمادگی لازم برای زندگی نیز برخوردار نخواهد بود.

فلسفه می رقصد، در کجا؟ در همه جا. مفاهیم می رقصند، واژه ها در تَرنم سیال ذهن، پرواز می کنند، صدا می دمد، و نور بلند می شود. انسان یک خیزاب است هر چند کوچک، که وقتی همه ی این ها در جسم خویش به کار می گیرد، دنیا را مُلتهب می سازد. ما امروز یک چیز را کم داریم: حرارت.

حرارت هراسی یک عارضه ی جانکاه است که مفهوم را مُنجمد می کند. مفهومی که از لبی به لب دیگر سرایت نکند، مفهومی که نیآموزد چگونه از دستی به دستِ دیگر سفر کند، مفهومی که در حصرِ ذهن باقی بماند، و وارد شَریان های شهرِ من نشود، عقیم است. فلسفه ای که مولد حرارت نیست، احتمالاً مُروج سکونی است که نهایتاً زندگی مان را بدتر می کند.

آن چه صحرا می کند فقط تبخیرِ آب بدن نیست، بلکه افزایشِ مقاومتِ جسم در مقابلِ بی آبی نیز هست. آن چه آب سردِ گهر می کند، فقط انقباضِ رگان تن مان نیست، بلکه آمادگی جسم مان برای ایجادِ انبساط نیز هست. بدن در کارزارها اعتمادی به خودش می یابد که از طریق آن می توانیم بر تمامی بی اعتمادی هایی که یادگیری های غلط در ما ایجاد کرده است، چیره شویم. آموزشِ صحیح، فقط با آموزه های زندگی است که مُیسر است، و فلسفه ای که فقط مُبشر آموزه ی مفهوم های بعید است، در امتناع خاطر خودش می میرد.

باید تکه هایت را برداری، پاره هایت را جمع کنی، و قطعه های از هم مُجزایت را گرد آری. باید از گذشته عبور کنی، ولی نه با گریز از گذشته، بلکه با درگیری با گذشته. درگیری های ماست که تفسیرهای ما را می سازد، و تعبیرهایی که از پیکارها زاده می شود، در مقام مفهوم نمی ماند. آن چه انسان انجام می دهد، فقط انجام دادن نیست، بلکه کاستن یا افزایش دادن خویش است.

ما شاید شکست خورده ایم، و باز هم شکست بخوریم. هزیمت کردن، ناله کردن نیست، بلکه اعتراضی است که باید به بار بنشیند، در کجا؟ در خاکِ تن. اینجا محلِ سقوط ماست، درست اینجا، که هر لحظه با آه و حسرت عمیق تر می شود. ولی اینجا کارزارِ ماست، تیشه ای است که در جسم مان فرو می رود، و این گونه آهن با خون مان می آمیزد. انسان می تواند یک خستگی طولانی باشد، یا یک سرکشی رو به ظهور. کدامیک ما را به خودمان نزدیک تر می کند؟

11 مرداد 98

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید