امروز : 29 ارديبهشت 1403

خوشبختی وعده ای است که شاید هیچ گاه تحقق نیابد، ولی آن چه مهم است زندگی کردن به گونه ای است که خودم را لایق خوشبختی بدانم. بدین معنا آن چه اهمیت دارد لیاقت پیدا کردنِ صرف نیست، بلکه لایق شدن برای خوشبخت بودن است، و این یعنی خوشبختی. من به راستی سزاوار زندگی بهتری هستم؛ من به این دریافت مهم رسیده ام که حصول آمادگی برای کسب چیزی، خیلی بیشتر از به دست آوردنِ خودِ آن چیز اهمیت دارد. شاید آن چیز نشانی است برای هدایت سلوک مان در راهی دیگر... از این رو مهم سفر کردن است و پیمودن نه به مقصد رسیدن. در حقیقت مقصد در جنبش و جهش و قیام و سفر است؛ مقصود بیرون از آن چه می کوشیم نیست.

عشق یک مقصد نیست، بلکه راهی است مخاطره انگیز، پرماجرا، محنت بار... ولی عشق راستایی است که کِیف ها و عیش ها نیز در خطرها، ماجراها و رنج هایش مستور است. به نحوی که ما به لذت، آزار می بینیم، یا در اضطراب به سروری مرموز می رسیم. راهِ عشق مبین محنتِ خالص نیست، بلکه نشاندار مرارت و خوشی نادری است که در راهی دیگر آن را نمی توان یافت.

از عیش ها به سوزها رسیدن، و از تلخی ها وارد شیرینی ها شدن؛ از تنگنا به فراخی رسیدن و از وسعت به باریکه ها پا نهادن؛ از فرازها به پستی ها سقوط کردن و از نشیب ها به سوی قله ها اوج گرفتن... دیالکتیک عشق از این نظر همتایی ندارد و ما نمی توانیم با هیچ روحیه ی دیگری بر ضربان پراُفت و خیز هستی این چنین شهادت دهیم.

با این حال فروغ عشق هراس آور است... مانند مطلعی است که آخرالزمان را در زمان می نُماید؛ قیامتی که در آن نورها با وسعت و حِدتی خیره کننده می آیند و وجودِ نحیفِ آدمی را می سوزانند. آن چه من را از عشق بیمناک می کند این رهیدگی بی مرز است. من با آن چه که عشق می تواند بر سَرم آورد بیش از هر چیز دچار دَهشت می شوم، و بدین خاطر حس می کنم برای من تجربه ی خلوصِ عشق ناممکن است.

با عشق بسی چیزها نیز می آیند: پروای از دست رفتگی، بی خودی هیجان انگیز، دنبال گیری ذهنی معشوق، درهم ریختگی زمان، تمرکز جهنمی بر معشوق، وارَستن از امور ضروری زندگی و در دام یک احساس نیرومند به تب و تاب افتادن. مثل این که در تارهای چسبنده ی عنکبوت گرفتار شده باشی و ببینی که داری ذره ذره عاجزتر می شوی.

در شکوفایی زمین، انسان غمین است، و آن چنان در خودش فرو رفته است که انگار به سالیان زیادی نیاز دارد تا از رنج این در خودافتادگی تسلی بیابد؛ ولی جهان فقط انسان نیست، جهان دربرگیرنده ی همه ی چیزهایی است که نمی بینیم و حتی احساس شان نمی کنیم. بدین سان نبض های تپنده ی زندگی، به دیده ی آدمی نمی آیند، بلکه در ذره ای هوازی، در عناصری که پنهان مانده اند، طنین می افکنند. ما نباید انتظار داشته باشیم چون هراسیده ایم، یا در انزوا هستیم، زمین نیز مَتروک است. نابهجاری کنونی زندگی ما، هیچ تأثیری بر حیات اَنفُسی زمین ندارد، و اگر هم دارد، مثبت است. اکنون به ازای سوگ ما، زمین شادان است، زیرا می تواند فارغ بال نَفَس بکشد، جَست و خیز کند، در فصول اش بِگردد، و بر این حکمت شادان، تابستانی دیگر بنا کند. اکنون که انسان هراسیده است، دیگر نه از جنگ و خونریزی خبری هست، نه از هیاهو و ازدحام، و نه از آفت های زیست محیطی. به راستی بُرهه ای است که غم ما، برای جهانِ خاکی هیچ ارزشی ندارد، و خدایِ زمین شاید به تمسخر می گیردمان.

راهِ حقیقی ما بازگشت به نیای طبیعی مان است؛ بازگشتی شاعرانه و واقعی، برگشتی که در آن زمین مَحجوب می ماند، و ما در کنارش، در میانِ آب های درخشان اش، در فضایی که علفزارها نور را بازتاب می دهند، و کرم های شبتاب، شب را به هزار ستاره مبدل می کنند، می گردیم، و دیگر می گذاریم جهان آن گونه باشد که خودش خواهان است. رَجعت ما، به خاطرِ یادگیری ماست؛ بدین دلیل که احتمالاً "آموخته ایم"، و برای جُبران احساس گناهی که می کنیم، خویش را به پای جنگل ها، آبشارها و دشت ها می افکنیم، و پوزش خواهانه از آن ها طلب بخشش می کنیم.

راه ها همیشه نمی درخشند، بلکه این ما هستیم که با کاوشی در خویشتن، راهی را نورانی می کنیم، و از درخشش اش، پُلی می سازیم برای دیگرانی که خواستار "در راه قدم نهادن اند". همواره از جایی باید آغازید، و شخصیت یک راه را چنان به اوج رسانید که دیده شود. هر چند راه هایی این چنین انکارگرانِ بی شماری دارند، اما کسانی نیز هستند که تسلیم می شوند، و با تسلیمِ خویش، در برابرِ عادت های گذشته شان طغیان می کنند، و می آموزند نه انسان ها، بلکه راه ها الگوهای رستگاری اند. انسان بودن به این معنا نیست که بمانی و راهنما باشی، بلکه به این است راهی بِکاوی، کوره راهی بسازی، یا خطِ باریکی رسم کنی، که مقصودی برای دیگران می سازد.

ما به چنین مقاصدی نیازمندیم، به منزلگاه هایی در آن سو، که وصول به آن ها نه نیازمندِ مشقت صِرف، بلکه عبودیت است. بی خود نپنداریم همواره باید رنج بُرد، و رنج بُردن اصالت است؛ آن چه رنج ها را والا می کند، خود رنج نیست، بلکه عبودیتی است نسبت به راه. ولی راه، فقط راه نیست، بلکه کاوشی در محتوای زندگی نیز هست. کوره راه ها، بیش از آن که پیمودنی باشند، حس کردنی و زندگی کردنی اند.

منزلگاه ها به راستی اقامت گاه هایی نیستند که در آن ها ساکن بمانیم، بلکه چون حلقه های واسطِ راهی کویری اند، کاروان سرایی برای رَستن از گرما، خستگی و تشنگی. رَستن ها، آغازی برای رویش هاست. آن چه که موجبِ بالیدگی جسمانی می شود، و به روح قوت می دهد که به سویِ مقصودِ نهایی حرکت کند، این است که به گونه ای موقت اقامت کنی، و از رویاهای شب، ایده هایی برای غنای مقصود خویش بسازی.

 

 

مقدمه

یک

نگارش این یادداشت ها به خاطر ضرورتی است که بودن در لحظه برایم ایجاب می کند. یادداشت ها به منزله ی نگارشِ زندگیِ یک "من" در موقعیت است. بازخوانی آن ها به "من" این امکان را می دهد، هم خودش را در موقعیت های دیگر بازخوانی کند، و هم موقعیت ها را در نسبت با خویشتن اش بشناسد. یادداشت ها گویای زندگی یک "من" اند که نمی خواهد در حافظه اش مَحصور بماند، بلکه می خواهد با آن چه در حافظه اش دارد، با حافظه ی زندگی ارتباط برقرار کند، و از این طریق، زندگی را نه در حافظه، بلکه در خودِ زندگی بسازد. از این رو یادداشت نویسی بیش از آن که نگارشی از روی هوس باشد، ضرورتی آگاهانه برای تعیینِ موقعیتِ "من"، و بازخوانی "منِ" در "موقعیت" است. ما همواره از این که موقعیت را بشناسیم و بدانیم نسبت آن با "من" چگونه است اجتناب می کنیم، از این رو هم از چگونگی پویشِ "موقعیت" غافل می مانیم، و هم از تداومِ خویشتن در "موقعیت".

دو

یادداشت ها دربرگیرنده ی تفَرُدِ لحظه ها از یک سو، و پیوستگی لحظه ها از سوی دیگر است. یک لحظه واجِد محتوا یا درون مایه ای است که جدا از لحظاتِ دیگر قابلِ بازنمایی در کلمات است. لحظه فقط وجود ندارد، بلکه لحظه چیزی است که باید کشف شود. بنابراین فردیت پیدا کردنِ لحظه ها، کاری است که در یادداشت ها قابل انجام است. با این حال یادداشت ها صرفاً بازنماییِ لحظه در کلمه نیست، بلکه اکتشاف و واکاویِ شهودیِ لحظه در عالمِ خویش است. از منظر دیگر لحظه، به لحظه ها می پیوندد، و در زنجیره ای از تداعی ها، معانی جدیدی خلق می کند. لحظه هم واجِد فردیت است، و هم جمعیت. هم خودش یک واحد است، و هم این که به توحیدش قائم نیست. پس یادداشت ها یک لحظه را در لحظه ی دیگر فرا می افکند، و تاریخی از لحظه ها می آفریند.

سه

یادداشت ها بیش از آن که بیانگرِ درست و غلط بودن یک "چیز" باشند، مُبینِ زندگی آن "چیز" هستند. زندگیِ چیزی در عالمِ یادداشت نگاری، زندگی توأم با تحول است، هم چنان که آن "چیز" کشف می شود، تغییر می کند، و هم چنان که دگرگونی می پذیرد، نیازمندِ کشفِ دوباره است. پس ما نباید از یادداشت ها توقعِ سخن واحدی را در باره ی چیزی داشته باشیم. یادداشت ها مُتکثرند، دارای پویش اند، و به تناسبِ پیشرفتِ واکاوی ها، تغییر می پذیرند، و نگرش ما را دچار تغییر می کنند. یادداشت ها، نظریه پردازی در موردِ "چیز"ی نیستند، که بخواهیم از آن ها توقعِ استنباطِ قانون مشخصی داشته باشیم. یادداشت ها، قانون ناپذیرند، و چون خودِ یک هستیِ در حالِ سَیَلان، مرتباً دچار تحول می شوند. از این رو یگانه قانونِ حاکم بر یادداشت ها، قانونِ استحاله یا تحول مداوم است.

 

 

اینک بسیاری در قرنطینه ایم، چونان محبوسانی که از پنجره یا دریچه ی کوچکی، یا شنیدن صدای باد، یا دیدن ابرها در آسمان به جهان بیرون دسترسی می یابند. با این حال هر چند امروز همه ناچار هستیم جدا از هم باشیم، ولی تمنای با هم بودن، بیش از هر زمان دیگری در ما شدت یافته است. خواهشِ این که خاطره ی دیروزها تکرار شود، و انسان و طبیعت "من" را در خود گیرد.

با این حال قرنطینه، جایی است که به آن احتیاج دارم، تا رها از دل مشغولی های کاری، به خود بپردازم. اما انسان همواره دل مشغولِ چیزی است، و اگر امروز از دل مشغولی های دیروز خبری نیست، ولی دل مشغولی های جدیدی سَر برآورده است: من امروز کیستم و چگونه می توانم مؤثر باشم؟

قرنطینه اسمی است که تاکنون با آن آشنا نبوده ایم. آن چه زندگی به ارمغان می آورد، صرف نظر از این که خوب است یا بد، قطع نظر از این که شَر است یا خیر، همیشه قابل تأمل است. قرنطینه حالا محتوایی است برای اندیشیدن، واکاوی خود در جهانی که همواره احساس کرده ام در آن موجودیت معینی دارم، و امروز در می یابم این موجودیت قدیمی است، و حیات برای شکل بخشیدن به "من"، تمهیدی اندیشیده است.

آن چه قرنطینه به همراه می آورد، قرنطینه نیست، بلکه رجعت به خویشتن برای بازیافتنِ امکان هایی است که می تواند "من" را از مرزها عبور دهد. اکنون "من" هم یک مُعضل است، و هم نقطه ای برای آغازی جدید. هم این "من" دست وپاگیر است، و هم چراغی برای هدایتِ خویش در دنیایی دچار سکون.

از این قرنطینه "یادها" به گونه ای دیگر نمایان می شوند، و دنیای بدون قرنطینه خیالی به نظر می رسد. آن چه دیروزها یک امکانِ معمول برای زندگی بود، امروز مبدل به امری دسترس ناپذیر شده است، و آن چه امروز دسترس پذیر است، ممکن است فردا تبدیل به امر ناممکنی شود. زندگی در ممکن ها و ناممکن هاست، زندگی همواره جریانی است که یا تناسب اش را از دست می دهد، یا آن را در غیاب ها و حضورها، ممکن ها و ناممکن ها پیدا می کند.

در قرنطینه است که می توانی فارغ از آن چه بوده ای، به آن چه که هستی اتکاء کنی. هر آن اندازه که بیرونی تر بوده ای، تحمل دیوارهای آن برایت غیر قابل تحمل تر می شود. در اینجا در می یابیم "من" فقط یک نقطه ی عزیمت نیست، بلکه یک پایان نیز هست، بدان سبب که همواره به چیزی غیر از خویش نظر داشته است.

مرگ اینجاست، در شعشعه ی آفتاب و زیرِ سقف های حَلبی و فولادی. از هنگامی که به گورستان خضر رفته ام، ماه ها سپری شده است، ولی این بدان معنا نیست که مُردگان را فراموش کرده ام. آنان بخشی جدایی ناپذیر از قلب من اند، از گوشت و پوست و استخوان ام.

آن جا مادرم دفن شده است، جای دیگر پدرم...و جاهای دیگر ایل و تبارم. اینجا شهری است خاموش، که گستره ی خیال را می آکند، شهری دور که در خاطره نزدیک می شود، شهری در گذشته، که اکنون اش کوره راه های پندار را پُر می کند. من همواره در این شهر پَرسه می زنم، و سکوت ها و صداهایش، محَزون ام می کند، زیرا گذشته ای است که نه می توانی زنده اش کنی، و نه از او جدا شوی.

رابطه ی ما با مرگ نیز چنین است. نه می توانیم بمیریم، و نه می توانیم خویش را از مرگ جدا کنیم. مرگ توانش نمی خواهد، بلکه تقدیری است که معلوم نیست وقوع اش در کجا و چه وقت است. با این حال مرگ یک فقدان پایدار است که تو را از کسی، و کسی را از تو می گیرد. این فقدان هم ممکن است منشأ الهام باشد، و هم یک بی قراری کُشنده.

پیش چشمان ام خاک موج بر می دارد، آن چنان که حس می کنم تنی به سویم می آید، بدنی غبارآلود از سفری صحرایی. او کیست؟ بی شک کسی که دوست اش می داشتم، جلوه ای از عمیق ترین یادهایم، رنج هایم، شادی هایم. در این شهر خاموش از سَر هر گوری که رد می شوم استغاثه ای می شنوم برای دیدار.

ما به رازآمیزترین جای جهان رسیده ایم، به شهر خاموش مُردگان. اما این شهر کاملاً خموش نیست، زیرا از هر جا که بنگریم در حال تَموج است، از هر خیابانی که بگذریم و به سوی جنوب یا غرب رویم، یا حتی در شرق سُکنا گزینینم، او را می بینیم که با هزاران چهره و وجدانی فراموش ناشدنی صدای مان می زند.

آگاهی ایجاب می کند با تمامی احساس مان بجنگیم، و حسی را از پا در آوریم که توقف گاه ماست. برای لذت بردن از آب، آب تنی در ساحلی کم عُمق کفایت نمی کند. لذتِ شنا می طلبد، که به عُمق ها سفر کنی، در میانِ جُلبک ها دراز کشی، در پایین ترین ها بغلتی، تا لذت را صید کنی. لذت از هستی، سهل نیست، زیرا هم باید با هراس های خود بجنگی، و هم بیم های دیگران.

آگاهیِ آب، شهودِ جسمانی آب است. آب ماییم، و ما آب ایم. رَخت افکندن، و سنگینی ها را رها کردن، مقدمه ی نَشتِ سَبُکی است. اتمی که می خواهد مُنفجر شود، باید خودش را بشکافد.

آب، آب نیست، راهنمای هستی است. هر جا تو هستی، آب نیز هست، و هر کجا ایده ای از تو به بار می نشیند، ریشه در آب دارد. ما از آب ایم، و از آب می هراسیم. آیا این آگاهیِ ماست؟ خیر، این همان انسانی است که از توسُع خویش محروم است.

آگاهی هماره ایجاب می کند به پیش رویم. آگاهی آن مراقبتی است که در تربیت خودش را رها می کند. تربیت آموزشِ پیکار کردن است با ترس های خویش.

در همه ی دریاچه ها شنا کن، با ذکر قلبِ خویش شنا کن، و بگذار نَشوه ی نباتی آب سبزت کند. اگر می خواهی خودت را تربیت کنی، به زیر امواج بشتاب، پایین برو، آن قدر پایین که احساس کنی در اوج زندگی به مرزِ مرگ رسیده ای.

به مرز مرگ رسیدن، یعنی اوج حیات. وقتی بر قله ای می ایستیم حس می کنیم اینجا باشکوه ترین جای مُردن است، چرا؟ زیرا بر غالب هراس های مان غلبه کرده ایم. کوهنوردی جنونی است که در ازای زندگی مان، شکوه مرگ را به نمایش می گذارد. هر صعودی به سوی اوجی است که در آن شاهین مرگ آشیان کرده است.

کوهنوردی صرفاً یک ورزش نیست، رسالتی است برای آن نوع آگاهی که در محدودیت خودش باقی نمی ماند. ما آگاهانه تصمیم می گیریم از دامنه ها به قله ها بشتابیم، اما ناخودآگاهانه به حسی دست می یابیم که فناپذیری مان در جاودانگی بلندی ها را کامل می کند. ما به سوی بلندی ها می شتابیم، ولی فقط نه برای دیدن جهان زندگی، بلکه برای رؤیت جهانِ مرگ. زیرا هر قله ای فقط قله ی حیات نیست، بلکه بلندای مرگ نیز هست. بخش هایی از کتاب

نوري از فراز اتاقكي شيشه اي جسم ام را مي شكافد و از ميان عناصر طبيعي من مي گذرد تا مبدل به هيجان شود، به عصياني عاطفي كه در بندِ هيچ مفهوم عقلاني نيست، و تنها مي جوشد و تنها بايد در بكارت خود دريافت شود، در ملكوت خود كه تهي از عناصر ملموس است، اما در همين خاكي كه تَن ناميده مي شود مي دمد، فوران مي كند، روشني مي بخشد و دمي خنده را به لبان ام مي آورد، خنده اي بي زمان كه هم چون جاده ي شاهيِ افسانه ها انتهايي ندارد و به سوي هيچ مي رود، همان هيچ مطلق كه برادرِ خوني همه ي افق ها است. من مي خندم و از بارِش لحظه ي اميد بر جسم ام به نشاط مي آيم... شاد مي شوم و همين خلسه ي پر صدا را در مي يابم، زيرا هيچ گاه عميقاً شاد نبوده ام. اين لحظه ي شگفتي است در تاريخ وجود من، در اين روايتِ سنتيِ خفته كه با عاطفه اي ارتجاعي و كهنه زنجير شده است. به راستي آيا من حق دارم تبسم كنم و در يك لحظه لبان ام به جرياني از لبخند باز شود؟

من مي خندم و از ميان همين تن به آوردگاهِ ملكوتي عشق وارد مي شوم، به ميداني پر از نيروهاي متضاد كه از آيين و سلوك، از بوسه و آتش آكنده شده است و مرا با خود مي برد، مرا به خود باز مي گرداند تا در همين اتاقك، در همين كابين نفرين شده، گوشي تلفن را بردارم و نيازمند يك صدا، منتظر بمانم. انتظار بكشم كه تو چه مي گويي و طنين صدايت تا كجاي مرا مي كاود. من در همين اتاقك شيشه اي منتظر مي مانم و سكوت و زبوني را تمرين  مي كنم، زيرا در برابر يك عظمت قرار گرفته ام، و به يقين مي دانم اين هيبت توصيف ناپذيراست، و اين شكوهِ من را در هم مي شكند. شكوهي شايد تصوري، شكوهي در بندِ يك لفظ، يك تمناي ساده، كه از ماهيت من سخن  مي گويد، اما آن چه مي گويد نامفهوم است. من مي دانم چرا به اينجا آمده ام ولي مسير بازگشت ام  گم شده است.

آفتاب غروب می کند وجهان بتدریج خاموش می شود. این آستانه ي ورود من به پهنای غم است. دلم سنگین تر  می شود و وزنه ای در غرقاب آن به پایین تر سرازیر می شود. این حکمی شرافتمندانه  و منصفانه نیست، زيرا از میان این همه آشفتگی وجودها تو انتخاب می شوی تا تجزیه و اضمحلال را تجربه کنی و از گستره ي نشاط فاصله بگیری. روی پشت بام می روم: نقطه ای برجسته که روح را به زادگاه اصلی اش نزدیک تر می کند.کبوتری با گردن کج شده آنجا است. بیماری امانش را بریده است: پايش روی زمین کشیده می شود و در نفس هایش به ضعف می گراید. این موجود گویای وضعیت فعلی من است. این موجود راهی به دیار تاریکی دارد و از خود نیمه جداست. در غیاب روحش فریاد می زند و صدای گوش خراش اش تا طبقه ي هفتم آسمان می رود اما در آنجا کیست که بتواند زمزمه ها را به گونه ای تعبیر کند که کبوتر پی ببرد هنوز عدالتی در روی زمین وجود دارد. او می افتد ودر برابردیدگانم  به دخترکی تبدیل می شود. چیزی که خاطرم را خیش می زند تا عمل حقیقی ام سر بر آورد.

به کوه می زنم مانند دیوانگان و رها شدگان از عقل... برنامه ي احساساتم ایجاب می کند که برای سرکوب آنچه یک زندگی منطقی می طلبد اما در دسترسم نیست آواره ي کوه شوم. در میان صخره ها اشباحی می بینم که مانند من بی پناه اند و از بیداد شهر که آن همه بر سر هیچ سر و صدا می کندگریخته اند. بسیار دشوار است که به کوه بگریزید و خود را نیابید. رقص سایه ها حاکمیت جان هایی را    می نمایاند که از فرط بیزاری از خویش به خودکشی تمایل پیدا کرده اند.

روبروی دریاچه می ایستم تا خط شفاف ساحلی محو شود. نگاهم به عمق آب می رود و همزمان آسمان را در  چهره ي او می بیند. این یک رویای جذاب است که بخواهی در چیزی فرو روی و جان دهی که جان بخش جهان بوده است. در شک ام که پس از مرگم دنیا چه شکلی خواهد گرفت و بر سر جسدم چه خواهد آمد. لحظه ای خود را در زیر آب تصور می کنم چسبیده به خزه ها و گیاهان دراز: من باید دست از سر انتقام از خویش بردارم!

مرگ اینجاست، در شعشعه ی آفتاب و زیرِ سقف های حَلبی و فولادی. از هنگامی که به گورستان خضر رفته ام، ماه ها سپری شده است، ولی این بدان معنا نیست که مُردگان را فراموش کرده ام. آنان بخشی جدایی ناپذیر از قلب من اند، از گوشت و پوست و استخوان ام.

آن جا مادرم دفن شده است، جای دیگر پدرم...و جاهای دیگر ایل و تبارم. اینجا شهری است خاموش، که گستره ی خیال را می آکند، شهری دور که در خاطره نزدیک می شود، شهری در گذشته، که اکنون اش کوره راه های پندار را پُر می کند. من همواره در این شهر پَرسه می زنم، و سکوت ها و صداهایش، محَزون ام می کند، زیرا گذشته ای است که نه می توانی زنده اش کنی، و نه از او جدا شوی.

رابطه ی ما با مرگ نیز چنین است. نه می توانیم بمیریم، و نه می توانیم خویش را از مرگ جدا کنیم. مرگ توانش نمی خواهد، بلکه تقدیری است که معلوم نیست وقوع اش در کجا و چه وقت است. با این حال مرگ یک فقدان پایدار است که تو را از کسی، و کسی را از تو می گیرد. این فقدان هم ممکن است منشأ الهام باشد، و هم یک بی قراری کُشنده.

پیش چشمان ام خاک موج بر می دارد، آن چنان که حس می کنم تنی به سویم می آید، بدنی غبارآلود از سفری صحرایی. او کیست؟ بی شک کسی که دوست اش می داشتم، جلوه ای از عمیق ترین یادهایم، رنج هایم، شادی هایم. در این شهر خاموش از سَر هر گوری که رد می شوم استغاثه ای می شنوم برای دیدار.

ما به رازآمیزترین جای جهان رسیده ایم، به شهر خاموش مُردگان. اما این شهر کاملاً خموش نیست، زیرا از هر جا که بنگریم در حال تَموج است، از هر خیابانی که بگذریم و به سوی جنوب یا غرب رویم، یا حتی در شرق سُکنا گزینینم، او را می بینیم که با هزاران چهره و وجدانی فراموش ناشدنی صدای مان می زند.


این یک تبدیل آسمانی است که زمین نیز در آن نقش دارد. یاخته ای است درحال تکثیر که از رگبار و آذرخش سیراب می شود. بعدها آن چه جلوه گری می کند نهالی است در حالِ گسترش رو به جنگل بالا.

جنگل بالا مقصودِ من در پیمایش گهر است. هنگامی که سخن از جنگل بالا به میان می آید، تداعی هایم پیرامون آب و دره ی پروانه ها و تمشک ها شکل می گیرد، تا درختان سبز جنگل. جنگل بالا هدفی بود که من را با راه های دیگری آشنا ساخت، با خاکِ آمیخته با سنگ ها، اعماق فیروزه ای، و خیزاب های بزرگ و کوچکی که بدن ام را تاب می دادند.

جنگل بالا، فقط جنگل بالا نیست، تراکمی از تصویرهای جاندار است که در یک ایده می گنجد: پیمایش طول گهر. گهر تصرف کردنی یا تسخیر شدنی نیست. گهر عمقِ شادخواری است، که وقتی استکانی از آن می نوشی، پیمانه ی دیگری از راه می رسد. گهر یک دریاچه نیست، یک ایده است که از انفجار ذهنِ طبیعت آفریده شده است. در این ایده که سیر می کنی، او نیز در تو مَشروب می شود.

چون او باش! این عبارتی است که در مرکز دریاچه واگویه اش می کنم. این جمله ای است که از دست ها و پاهایم، و صدرِ سینه ام برون می جهد، و پیش از آن که خودش را در کلمه پرتاب کند، در اندام ام ته نشین می شود.

به هر جنگلی که چشم می دوزی، چشم هایت مَدهوش می شود، به نحوی که نمی دانی چگونه به قلب اش رسوخ می کنی. در آب دریاچه، جنگل بالا معبدی است که چشم را می رُباید، اما در همان حال گیسوی جنگل در دو طرف، تا دره ها کشیده شده است...و این تویی که تابستان را به خُنیای او می آمیزی، و این اوست، که رسمِ خُنیاگری را به تو می آموزد.دره ها که پیموده می شود، تازه در می یابی هزار و پانصد متر شنا کرده ای.

 

آگاهی از رموز موفقیت هر نویسنده ای است. آندره مالرو یکی از بهترین نویسندگان جهان و خبره ترین آنها در امر تحلیل های آگاهانه ی اجتماعی است. آنچه در تمامی آثار آندره مالرو به وضوح می توان مشاهده کرد ، قدرت درک بالای وی از تمامی مسائل اجتماعی است. او آنچنان جوامع ، تاریخ ، سیاست ها و … را بررسی می کند که گویی از نخستین روز خلقت تا به کنون با مردمان هر دوره زیسته است و از آنان درسی برای نویسندگی منتقدانه و محققانه ی خود گرفته است. مالرو نه تنها یک نویسنده ، بلکه یک محقق و یک منتقد بسیار پرمایه در حوزه های مختلف است. این امر به چندین علت در وی رخ داده است که نخستین آن سفرهای پربار او به اقصی نقاط جهان است. دیگر منظری که می توان برای این مورد بدان اشاره کرد ، مخاطب شناسی مالرو است. او می داند چطور و در چه زمانی مخاطبانش را دعوت به چالش های جدید و تامل در نوشته هایش کند. این امر برای یک محقق در حوزه ی نویسندگی بسیار امر مهمی است. آنچه در مالرو بیش از سایر نویسندگان حوزه ی تاریخ و سیاست جلوه گری می کند این است که مالرو بجای آنکه یک اثر تاریخی و یا سیاسی بنویسد ، سعی می کند یک روایت داستان گونه و خاطره گونه برای مخاطب ایجاد کند. او در هر کدام از کتاب هایش شخصیت هایی را معرفی می کند که این شخصیت ها تماما خود او هستند. حتی اگر مالرو یک زن را در داستان خود وارد کند ، بدون تردید او خود مالرو است. زوایای دید او برای روایت یک واقعه در نویسندگی بسیار گسترده بوده و روایت های او عمدتا ساده اما چند لایه است. مالرو علاوه بر نویسندگی و روایت آنچه می دیده است ، سعی می کرده است درس هایی را بطور تلویحی به مخاطب ارائه دهد که هر کدام از این درس ها سرمنشا تفکرات دیگری برای ادامه ی راه او و یا منش فکری او می شده است. در واقع در جهان امروز ما هزاران نویسنده داریم که بر اساس خط مشی مالرو به تفکر و تحقیق می پردازند.زندگی از نظر مالرو کتابی است گران بها که هیچ کس نیز آن را نه می فروشد و نه می خرد. جملات از مالرو می تواند سرفصل تمامی ایده های فکری او در باب بشریت باشد. دغدغه ی مالرو در تمامی نوشته هایش ایجاد فرصتی برای زندگی آگاهانه و هوشیارانه در بشر است.

«آبلوموف» نوشته ایوان گنچارف (۱۸۹۱-۱۸۱۲)، نویسنده روس است. آبلوموف که مهمترین رمان گنچارف است مفهومی جدید به فرهنگ ادب جهانی افزوده است، ابلوموفیسم.ابلوموفیسم واژه‌ای است، برای بیان ویژگی‌های روانی شخصیتی مبتلا به بی‌دردی درمان‌ناپذیر، بی‌ارادگی و تنبلی. این ویژگی‌ها ممکن است در جامعه‌ای به صورت بیماری مزمن و همه‌گیر درآید، چنان‌که از خصوصیات ملی آن جامعه بشود. این داستان به تحول رئالیسم روانشناختی در ادب روس کمکی ارزنده کرده و شهرتی جهانی یافته است.
آبلوموف در روسیه و سراسر جهان بسیار مورد توجه قرار گرفته است و تولستوی آنرا شاهکار بزرگ ادبی می‌نامد؛ داستایفسکی نیز آبلوموف را زاده ذهنی سرشار می‌خواند.

ایوان الکساندرویچ گنچاروف در ژوئن سال ۱۸۱۲، یعنی اندکی پیش از ورود ناپلئون به مسکو به دنیا آمد. پدرش وقتی گنچاروف ۷ سال داشت از دنیا رفت و مادرش به یاری پدرخوانده او ترتیبی داد که فرزندش در زادگاه خود و بعد در یکی از بهترین مدارس مسکو درس بخواند. گنچاروف در مورد پدید آمدن آبلوموف می‌نویسد:

طرح این داستان را در ۱۸۴۸، و حتی پیش‌تر در ۱۸۴۷ ریخته بودم و آن را به صورت یادداشت‌های مختصر، روی هر کاغذی که به دستم می‌رسید می‌نوشتم. مثلا به جای جمله‌ای فقط به کلمه‌ای که شاخص آن جمله بود اکتفا می‌کردم. یا طرح کلی صحنه‌ای را با چند خط کوچک بر کاغذ رسم می‌کردم یا پاره‌ای تمثیل‌های مناسب را در گوشه‌ای می‌نوشتم و گاه نیم‌صفحه‌ای را با خلاصه‌ای فشرده از شرح وقایع و بعضی منش‌های شخص داستان پر می‌کردم و از این قبیل. مقدار زیادی از این یادداشت‌ها را بر هم انباشته بودم اما داستان در ذهنم نوشته شده بود.

این کتاب را اینجا دانلود کنید

رمان بیچارگان اولین رمان داستایفسکی است که آن را در ۲۰ سالگی نوشت. داستایفسکی با این اثر توانست وارد محافل ادبی روشنفکران مطرح زمان خود شود و راه را برای رسیدن به موفقیت هموار کند. داستایفسکی شهرت زیادی کسب کرد و داستان اینکه منتقدان چگونه این رمان را کشف کردند یکی از ماجراهای مشهور در تاریخ ادب روسیه است. 

این رمان تماماً شامل نامه‌هایی است که یک مرد مسن به نام «ماکار آلکسییویچ» به عشقش «واروارا آلکسییونا» می‌نویسد که همسن دخترش است و پاسخ آن را نیز مرتب دریافت می‌کند؛ نامه‌هایی که ابتدا با شرح حال تنگدستی‌شان آغاز می‌شوند و کم‌کم با توصیفِ خاطراتِ کودکی دختر و شرایط دردناک پیرمرد ادامه می‌یابند؛ از مرگ پدرِ واروارا و کوچ ناگهانی و اجباری خانواده‌اش از یک روستای زیبا به سن‌پترزبورگ و بی‌سرپناه‌شدن آن‌ها برای پس‌دادن بدهی پدر می‌گویند و در نهایت با یک اتفاق تلخ تمام می‌شود.

سبک رمان بیچارگان ناتورالیستی است و وضعیت فعلی دو شخصیت اصلی داستان آن‌قدر ملال‌انگیز است که بارها و بارها مخاطب را تحت تأثیر قرار می‌دهد.

در رمان‌های ناتورالیستی صحنه داستان به‌جای کشوری خیالی یا دوردست در زمانی بعید، روسیه معاصر است. دختر یا زنِ قهرمان داستان تقریبا بدون استثناء از طبقات پایین جامعه هستند. شعار این مکتب چنین است: «ستمدیده‌ترین و پست‌ترین افراد بشر هم بشرند و خود را برادر تو می‌دانند.» داستانی که این مکتب را خلق کرد داستان شنل گوگول بود که در ۱۸۴۲ چاپ شد. در رمان بیچارگان هم اشاره کوتاهی به این رمان می‌شود. در این میان، به گفته منتقدان قهرمان مرد داستان بیچارگان – ماکار آلکسییویچ – که کارمند فقیری است مستقیما از میان نوشته‌های گوگول بیرون آمده است.

در رمان، آدم‌های بیچاره‌‌تری نیز در همسایگی پیرمرد زندگی می‌کنند که هیچ ندارند، و از شدت بی‌پولی در بستر بیماری به‌سر می‌برند و شاهد مرگ عزیزانشان هستند، اما دست از مطالعه برنمی‌دارند؛ کتاب‌ می‌خوانند و به هم قرض می‌دهند.

به بخش دانلود کتاب بروید

در تاریک ترین ساعت
فانوسی که با کلمه روشن می شود
چراغ هدایت است
هیچ کس را دیگر
یارای خاموشی ام نیست.

یادهای نشأت گرفته از بایدها محکم ترند، آن گونه که پس از مدتی مدید، از پس یادی دیگر سَر بر می آرند، و به تو نشان می دهند که استحکامِ هر انسانی وابسته به خوشی های او نیست، بلکه ناشی از رنج هایی است که انتخاب های سختِ او ایجادش کرده اند. ریشه ی هر انسانی در قبیله یا قوم او نیست، بلکه در مَشقاتِ اوست که چِکه چِکه شریان هایش را عمیق تر کرده اند، و در ژرفاهایی که گاه خودش نیز نمی داند، ته نشین شده اند. آدمی می آموزد، ولی نه همیشه از دیگری، بلکه از خویش، و راهی که در آن قدم بر می دارد. شعورِ یک راه است که شعورِ ما را آبیاری می کند، سودای اوست، که پندارهای مان را می پَرورد، و نجابتی را می سازد که ما از طریق آن سبکی معصوم را تجربه می کنیم که نه می خواهیم آزار دهیم، و نه آزار ببینیم.

و تو در می یابی راه ها اهمیتی والا دارند، زیرا انسان ها گاه می بُرند و خاموشی می گیرند، و گاه در اِعراضی عصبی هر چیزی را که ساخته اند، ویران می کنند؛ و گاه یک انسان، فقط او نیست، بلکه تنشی است فراگیر که از آموخته های خود ریشه های آبزی را می خشکاند. تو در می یابی اگر می خواهی صمیمانه با دیگری باشی، باید در راهی قدم برداری که فراتر از اوست. زیرا در بحرانی ترین لحظه های ممکن که هر انسانی واپَس می رود، این راه است که پیش می تازد، و همو او که سال ها همراهی ات کرده است، اینک در جراحتِ کین هایش از هم می پاشد. راه از همه جا می گذرد، پَرنیخ ها، دشت ها، جُلگه ها، دره ها، گردنه ها، مسیرهای هموار...ولی این انسان است که به قامت راه پیش نمی رود، و گاه مبدل به سنگی در ریگزار می گردد.

اگر ما از دیگری آغاز می کنیم، اگر عشق مان، به سودایی کبیر می انجامد، اگر اُبهتِ احساس ها در شگفت مان می سازد، باز هم این دیگری نیست که می باید مقصود باشد. دیگری نیز یک راه است که به راهی دیگر می انجامد، او انتخابی است برای گشودن و بستن. امری فراتر از همه ی این ها به ما الهام می کند دیگری کسی است که شاید شماری راه ها از او آغاز می شود، ولی همان راه ها به او نمی انجامد.

دگردیسی هم چنان انتظارم را می کشد. هیچ پایانی وجود ندارد، مگر مرگ، و تا زندگی هست، باید تحول پیدا کرد. همیشه باید از خود بپرسم: در پنج سال چه تغییر مهمی کرده ام؟ این پرسشی اساسی است که معمولاً یا از خود نمی پرسیم، یا از پاسخ دادن اش طفره می رویم.

تغییرات هر چند تدریجی اند، ولی نوظهورند. گاه انسان به راستی نمی داند چه نوع دگرگونی در راه است، و گاه شاید می داند، ولی آن چه باید رُخ دهد، نمی دهد. وقتی چون آب زندگی کنی، نمی دانی از کدام خَم ها و کَژی ها عبور خواهی کرد، ولی آن چه نشیب ها و فرودها به همراه می آرند، از رنجی که بر تو وارد می کنند بسی باارزش تر است. همیشه نمی توان ارزش چیزی را با مِحنتی سنجید که در مواجهه با آن می بَریم. در حالِ رویارویی، کاش ها و آرزوهای مبتنی بر فراغت و راحتی فرا می رسند، و اگر در کوهستانی باشیم که درخششِ سوزان آفتاب عذاب مان می دهد می گوییم: ای کاش در سایه ساری بودم با مَشکی از آب گوارا. ولی این سوداها دیر نمی پاید، چیزی که کوهستان به ارمغان می آرَد، والاتر از خنکای سایه، و آب گوارا است. اما ما چه هنگام به چنین فهمی نائل می شویم؟ یا وقتی که بر قله می ایستیم، یا صبح هنگامی دیگر که بر می خیزیم، و حس می کنیم حامل انرژی عظیمی هستیم که مخرجی برای آزاد کردن اش نداریم.

انسان مکان نمای جهانِ خویش است، زیرا در هر جایی که می ایستد، گسترده می شود، در جایی که آشیان می کند، چراغی بر می افروزد، در هر جایی که آغاز به سخن گفتن می کند، شعر می سُراید. آدمی فقط رنجی نیست که می برد، بلکه ارمغانی است که با خود به جهان می آورد.