امروز : 29 ارديبهشت 1403

خوشبختی وعده ای است که شاید هیچ گاه تحقق نیابد، ولی آن چه مهم است زندگی کردن به گونه ای است که خودم را لایق خوشبختی بدانم. بدین معنا آن چه اهمیت دارد لیاقت پیدا کردنِ صرف نیست، بلکه لایق شدن برای خوشبخت بودن است، و این یعنی خوشبختی. من به راستی سزاوار زندگی بهتری هستم؛ من به این دریافت مهم رسیده ام که حصول آمادگی برای کسب چیزی، خیلی بیشتر از به دست آوردنِ خودِ آن چیز اهمیت دارد. شاید آن چیز نشانی است برای هدایت سلوک مان در راهی دیگر... از این رو مهم سفر کردن است و پیمودن نه به مقصد رسیدن. در حقیقت مقصد در جنبش و جهش و قیام و سفر است؛ مقصود بیرون از آن چه می کوشیم نیست.

عشق یک مقصد نیست، بلکه راهی است مخاطره انگیز، پرماجرا، محنت بار... ولی عشق راستایی است که کِیف ها و عیش ها نیز در خطرها، ماجراها و رنج هایش مستور است. به نحوی که ما به لذت، آزار می بینیم، یا در اضطراب به سروری مرموز می رسیم. راهِ عشق مبین محنتِ خالص نیست، بلکه نشاندار مرارت و خوشی نادری است که در راهی دیگر آن را نمی توان یافت.

از عیش ها به سوزها رسیدن، و از تلخی ها وارد شیرینی ها شدن؛ از تنگنا به فراخی رسیدن و از وسعت به باریکه ها پا نهادن؛ از فرازها به پستی ها سقوط کردن و از نشیب ها به سوی قله ها اوج گرفتن... دیالکتیک عشق از این نظر همتایی ندارد و ما نمی توانیم با هیچ روحیه ی دیگری بر ضربان پراُفت و خیز هستی این چنین شهادت دهیم.

با این حال فروغ عشق هراس آور است... مانند مطلعی است که آخرالزمان را در زمان می نُماید؛ قیامتی که در آن نورها با وسعت و حِدتی خیره کننده می آیند و وجودِ نحیفِ آدمی را می سوزانند. آن چه من را از عشق بیمناک می کند این رهیدگی بی مرز است. من با آن چه که عشق می تواند بر سَرم آورد بیش از هر چیز دچار دَهشت می شوم، و بدین خاطر حس می کنم برای من تجربه ی خلوصِ عشق ناممکن است.

با عشق بسی چیزها نیز می آیند: پروای از دست رفتگی، بی خودی هیجان انگیز، دنبال گیری ذهنی معشوق، درهم ریختگی زمان، تمرکز جهنمی بر معشوق، وارَستن از امور ضروری زندگی و در دام یک احساس نیرومند به تب و تاب افتادن. مثل این که در تارهای چسبنده ی عنکبوت گرفتار شده باشی و ببینی که داری ذره ذره عاجزتر می شوی.

یک به یک از دست دادن... همه ی غنایم زندگی به سهولت از دست می روند و عمارتی که تاکنون شخصیت می خواندمَش فرو می ریزد. من شاهدِ تلاشیِ راستین همه ی کوشش هایم خواهم بود؛ کُل اُبهت و هیبتی که احساس می کردم واجِدش هستم. هر چند این می تواند صرفاً تصوری وَهم ناک باشد... ولی هر چه ما بیشتر زندگی نکرده باشیم، بیشتر نیز از زندگی واهمه خواهیم داشت.

ما غالباً تمایل می یابیم و بارها مدعی می شویم: دوست داشتم، دوست دارم، دوست خواهم داشت... و هنگامی که به خود می نگریم به گورستانی از دوستداری ها بر می خوریم، آرزوهای برآورده نشده، تمناهای بی سرانجام... وقتی همه ی هستی مان را می سنجیم در می یابیم جُز آرزو چیزی نبوده ایم؛ جُز علاقه و گرایشی نیمه تمام دل بندی نداشته ایم...زندگی ما همین است: آرزو کردن و نتوانستن. از متن کتاب

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید