امروز : 29 ارديبهشت 1403

در شکوفایی زمین، انسان غمین است، و آن چنان در خودش فرو رفته است که انگار به سالیان زیادی نیاز دارد تا از رنج این در خودافتادگی تسلی بیابد؛ ولی جهان فقط انسان نیست، جهان دربرگیرنده ی همه ی چیزهایی است که نمی بینیم و حتی احساس شان نمی کنیم. بدین سان نبض های تپنده ی زندگی، به دیده ی آدمی نمی آیند، بلکه در ذره ای هوازی، در عناصری که پنهان مانده اند، طنین می افکنند. ما نباید انتظار داشته باشیم چون هراسیده ایم، یا در انزوا هستیم، زمین نیز مَتروک است. نابهجاری کنونی زندگی ما، هیچ تأثیری بر حیات اَنفُسی زمین ندارد، و اگر هم دارد، مثبت است. اکنون به ازای سوگ ما، زمین شادان است، زیرا می تواند فارغ بال نَفَس بکشد، جَست و خیز کند، در فصول اش بِگردد، و بر این حکمت شادان، تابستانی دیگر بنا کند. اکنون که انسان هراسیده است، دیگر نه از جنگ و خونریزی خبری هست، نه از هیاهو و ازدحام، و نه از آفت های زیست محیطی. به راستی بُرهه ای است که غم ما، برای جهانِ خاکی هیچ ارزشی ندارد، و خدایِ زمین شاید به تمسخر می گیردمان.

راهِ حقیقی ما بازگشت به نیای طبیعی مان است؛ بازگشتی شاعرانه و واقعی، برگشتی که در آن زمین مَحجوب می ماند، و ما در کنارش، در میانِ آب های درخشان اش، در فضایی که علفزارها نور را بازتاب می دهند، و کرم های شبتاب، شب را به هزار ستاره مبدل می کنند، می گردیم، و دیگر می گذاریم جهان آن گونه باشد که خودش خواهان است. رَجعت ما، به خاطرِ یادگیری ماست؛ بدین دلیل که احتمالاً "آموخته ایم"، و برای جُبران احساس گناهی که می کنیم، خویش را به پای جنگل ها، آبشارها و دشت ها می افکنیم، و پوزش خواهانه از آن ها طلب بخشش می کنیم.

راه ها همیشه نمی درخشند، بلکه این ما هستیم که با کاوشی در خویشتن، راهی را نورانی می کنیم، و از درخشش اش، پُلی می سازیم برای دیگرانی که خواستار "در راه قدم نهادن اند". همواره از جایی باید آغازید، و شخصیت یک راه را چنان به اوج رسانید که دیده شود. هر چند راه هایی این چنین انکارگرانِ بی شماری دارند، اما کسانی نیز هستند که تسلیم می شوند، و با تسلیمِ خویش، در برابرِ عادت های گذشته شان طغیان می کنند، و می آموزند نه انسان ها، بلکه راه ها الگوهای رستگاری اند. انسان بودن به این معنا نیست که بمانی و راهنما باشی، بلکه به این است راهی بِکاوی، کوره راهی بسازی، یا خطِ باریکی رسم کنی، که مقصودی برای دیگران می سازد.

ما به چنین مقاصدی نیازمندیم، به منزلگاه هایی در آن سو، که وصول به آن ها نه نیازمندِ مشقت صِرف، بلکه عبودیت است. بی خود نپنداریم همواره باید رنج بُرد، و رنج بُردن اصالت است؛ آن چه رنج ها را والا می کند، خود رنج نیست، بلکه عبودیتی است نسبت به راه. ولی راه، فقط راه نیست، بلکه کاوشی در محتوای زندگی نیز هست. کوره راه ها، بیش از آن که پیمودنی باشند، حس کردنی و زندگی کردنی اند.

منزلگاه ها به راستی اقامت گاه هایی نیستند که در آن ها ساکن بمانیم، بلکه چون حلقه های واسطِ راهی کویری اند، کاروان سرایی برای رَستن از گرما، خستگی و تشنگی. رَستن ها، آغازی برای رویش هاست. آن چه که موجبِ بالیدگی جسمانی می شود، و به روح قوت می دهد که به سویِ مقصودِ نهایی حرکت کند، این است که به گونه ای موقت اقامت کنی، و از رویاهای شب، ایده هایی برای غنای مقصود خویش بسازی.

اکنون زمانِ سفرهای درونی است. اگر هیچ گاه به درون سفر نکرده ایم، اگر مدت های مَدید را به عبور گذرانده ایم، و کمتر به سکون رضایت داده ایم؛ اگر به سکون گرفتار شده ایم، وآن را اختیار نکرده ایم؛ و همپای اش به سکوت نرسیده ایم؛ اکنون مُهلت مناسبی است تا هم سکون را بر گزینیم، و هم سکوت را.

سفرهای درونی اند که سفرهای برونی را غنا می بخشند. این سفرها چون تخیلی هستند که در کالبدِ جسم دمیده می شود، یا آن موسیقی که شعر را به حرکت در می آورد؛ یا آن زبانی که واژه را در شکلی دیگر می آفریند، و شعر را بِکارت می بخشد. سفر، سفر نیست، اگر جنبه ی اَنفُسی نداشته باشد.

به سیرهای اَنفُسی که می پردازی درختان را کمتر می بینی، ولی روحِ درخت را در می یابی با نجواهایی که تو را می لرزاند. از آن جا که سفرهای اَنفُسی روانی اند، لحظه های شادباش شان دیر می رسد، ولی وقتی می رسد، انسان را از هستی دیگری لبریز می کند. در سفرهای آفاقی همه ی سنگ ها کم و بیش یک جور به نظر می رسند، ولی فقط در سیرهای اَنفُسی است که هر سنگ هویتِ خودش را می یابد، و رازدارِ خاطره های تو می شود، تا جایی که یک سنگ نشاندارِ همه ی یادهایی خواهد شد که تو آن ها را به نحو دیگری زندگی کرده ای.

این بیماری ما را به درون می کشاند، چرا که تنها جای ممکن، تنها موضعی که انسان می تواند در آن مقاومت کند، درون خودش است. هنگامی که امروز به درون سازی جهان پرداختیم، فردا می آموزیم بیشتر به دنیای مان اهمیت بدهیم؛ یا لااقل احترام بیشتری برایش قائل شویم.

از درِ بیمارستان رَد می شوم، و می بینم که برعکسِ همیشه خلوت است. تجربه ی بیمارستانی ما همواره دربرگیرنده ی ازدحام بوده است؛ ولی امروز بیمارستان نیز در سوگِ حالِ خویش نشسته است، و شاید دارد راهی به درونِ حقیقی خویش باز می کند. ما هر چیزی را بیرونی کرده ایم؛ یا شاید هر چیزی را به نیتی ساخته ایم، اما به شکلی دیگر از آن استفاده می کنیم. امروز چیزها نیز می خواهند به درون خودشان بروند، شهرها، خیابان ها، کوه ها، دریاچه ها... هر گاه به گورستان می رفتم، گورستان نمی دیدم، بلکه پنج شنبه بازاری بود که در آن، هیچ فضایی برای سوگواری حقیقی، هیچ سکوتی برای شنیدن صدای مُردگان وجود نداشت. تو می خواستی ساعتی بر گورِ عزیزی بنشینی، و یادهایش را در قلب ات زنده کنی؛ اما حضورِ دستفروشان، مُتکدیان و دعاگویانِ معتاد باعث می شد، عطای دیدار را به لِقایش ببخشی و بگریزی. با این حال امروز گورستان دارد وقارِ حقیقی خویش را باز می یابد.

انسان فقط قدرتِ اَنفُسی سازی خود را ندارد، بلکه جهان نیز چنین است. همواره شاهدیم که دنیا میل به اختفای لطیف خویش دارد، و این ما هستیم که می خواهیم اختفای ظریف را از او بگیریم، و عریان اش کنیم. دنیا زمانی زیباتر است، که پنهان تر بماند؛ اما ما را با زیبایی چه کار؟ اکنون شاید دریابیم حُرمتگزار جهان باشیم، و او را آن چنان که هست بپذیریم. آیا به این آموزه وفادار خواهیم ماند؟

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید