امروز : 29 ارديبهشت 1403

 عشق از سویی می آید که آب می بَردَش، و مدام در گوش اش، وجدان زندگی را واگویه می کند. این عشق در کانون قلب یک انسان می روید، اما نه صرفاً برای اجابتِ خواهشِ دیگری، یا میلی برای تسکین عمیقِ دردها، بلکه یک سرکشیِ دیوانه وار که نقاطِ منفصلِ یک زندگی را نه با هوش، بلکه با شهود به هم می پیوندد، و زنجیری بنا می کند از احساس های متنوع، و قطراتی از آفرینش های جُزیی که در کل شهری را می سازند که آینده و فرجامی خوش دارد، شهری در صمیمیت با جهان، و کوچه هایی که در آن علف می رویند و انسان در نجیب ترین حالت اش می زیید. ( یادداشت های ادبی ـ فلسفی).

لبان ات مرطوب است

گونه ات

لنگرگاهی بارانی.

از جامه ات درخششی پیداست

آفتابی در پَسِ پوست ات

که صورت ام را

با چهره ات آشناتر می کند.

*

برای تو می نویسم

که از شب هایم می گذری

یا داستان هایم را

می نوشی.

برای تو می نویسم

در پیکری آزاد

چرا که از آزادی

فرشته ای محجوب بافته ای.

*

لبان ات رطوبتی چسبنده دارد

خیابان ام را می مَکمی

و کوچه هایم را...

فایل صوتی عاشقانه هشت از کتاب مجموعه اشعار رئوف آهوقلندری. با صدای رئوف آهوقلندری

موسیقی از سهراب پورناظری

 

هر گونه اثر هنری از پیش و با تفکر شکل نمی گیرد. تفکر برای آغازِ آفرینشی است که شهودِ درونی انسان آن را کامل می کند. هنر به ما می آموزد زندگی در لحظه ی اکنون شکل می گیرد، و کسی که می خواهد هستی را در گذشته و آینده محصور کند، به همان اندازه از نیروی آزادی بخشِ خویش محروم می شود. هنر به معنایی یعنی شدت حضور در لحظه ی حاضر، و بدین سان تجربه ی آزادی از طریق انفجارِ شهود. (یادداشت های ادبی ـ فلسفی).

 

ترانه ام به زیرِ پوست ات می خَلَد

پوست ات به زیرِ آب ام

آب ام می پاشد در نور

نورم افشانده می شود

 بر پوست ات.

فانوسی که می افروزی

قلمرو تنهایی ام را روشن می کند.

*

فروزان در دلتای آب ام

نشئه ی رسوبات وُ

باروهای نور.

فروزان در آبرفُتی هستم

که جنگل ام را می پوشاند

به قامت یک صوتِ بلند

یا شمعی کوتاه.

*

می سوزم در مرگ.

خاکسترم بر لب ات می نشیند.

لبان ات را

در مرگ ام می نشانم.

درخت می شوی

بر گُدازه های شور.

بادامی می شوی

با غمِ هجران

یا دانه ای خَردل

در کورانِ کوچ...

فایل صوتی شعر عاشقانه هفت با صدای رئوف آهوقلندری و اسحاق احمدی

موسیقی از حسین علیزاده

 

حالا دورانِ نشیب و سقوط گاه به گاهِ من است. امپراطوری بدن ام در حال تجزیه شدن است، و من که هماره به سَرم می بالیدم، اکنون حس می کنم مغزم انباشته از خلاء و جریان های تاریک آسمانی است. ولی هیچ پروایی ندارم، و حس می کنم حتی از عالمِ نَفس گیرِ بی نَفسی، شهودی برای دریافتِ چیزهای والاتر یافته ام. نمی اندیشیم، بلکه می چرخم، و به عوض آن که چون همیشه مبنایی برای شناختِ استدلالی رفتارهایم بیابم، با اتکاء به بدن ام که همیشه واجدِ سطحی شفاف از عملکردهای ناب بوده است گام بر می دارم، حمام می کنم، به بالکن می روم، و روی صندلی چوبی کوچکی می نشینم که بَزمگاه شبانه های شعر است. (از متن یادداشت های ادبی ـ فلسفی)

کلمه جاری ست

بر رودِ پیشانی ات

نام هایی که بر زبان می آری

شکوفه ای که بر سینه ات می کاری.

کلمه جاری ست

با نانی مقدس

بِهجتی آبی

که باغ های جهان از آن طعام بر می گیرند

ساحلِ رویا

و کوهی زنانه

که شیبِ ملایمی در شب دارد.

*

کلمه جاری ست

و عشق در سپیده پارو می زند

روبان های سپید

به نسیم می آلایند

و عریانی تو در تمامِ عصر پیداست.

*

نام ام را که صدا می زنی

صَمغ های سُماق یادم می آید

مَپل در زیر پایم

یا سِیمره بر رگِ دستان ام.

نام ام را که صدا می زنی

مَلحفه ها به اهتزاز در می آید

و خلوتِ اتاق ام

بر تختِ شاهی جلوس می کند

در می یابم درختان نِموِ تقدس آمیزِ شهودند

شبنم ها یاد می آرَند

حافظه ی علفزار خورشیدی است

و کلمه، کلمه ی مادر است...

 

فایل صوتی شعر گیلاس های شب با صدای رئوف آهوقلندری

در رثای محمد و شعری برای فیروزه و فیروزه های جهان

علفی از ناخن ات می روید

نوباوه ای سبز

تَمشکی نورانی

با هزار تمنای سُرخ.

*

قوشی پرواز می کند

بر قوسِ اشک تو

پرنده ای است به رنگِ انار

با هزار چشمِ سفید

که می بیند و می بیند

شهادت هر روزه ام را.

*

صخره ای هستی در دل ام

مَخملی از یاس

سلیمانی بر شاخه ی بید

با یادی دور از خانه ام.

تو مرگ می شوی،

ذره ذره

کابوس ام را از هم می دَری.

تو مرگ می شوی

در باغِ گیلاس ام.

تو مرگ می شوی

با یاقوتِ زمستانی ات

و من باز هم به شهادت می رسم

در این روزِ بلندِ سیاه

در این شبِ کوتاهِ روشن.

*

میکال آواز می خواند

فرشته ام نان می آرَد

آب فراوان است

اما این زمستان

به دیوارِ زندگی ام می کوبد،

این زمستان با مرگ اش

که آغازِ وسیعِ سوگ هاست...

 

فایل صوتی شعر خواهر شهرهای جهان. با صدای رئوف آهوقلندری 

 

آواری زرد بر دامن ام

چین هایی سُرخ

کلوخی آبی

فولادی نقره ای

من از هورالعظیم به اینجا آمده ام

وطن ام خشکسال است

ولی درخت ام پُر فام

من از اروند

تا آخر جهان می گریم

زیرا نبات سینه ام

در مرگ می بالد

و ساقه ام در مرگ می درخشد.

*

من نگارم، طارق ام، سَمیر

من عبدالرسولی هستم خسته

که تخته بندِ تن ام

شناور در عاشوراست.

من دانیالی هستم

در محفلِ آبزیان

که از چشمه ای مُبهم می جوشم

و در موج های کوچک زبان ام

بازی می کنم.

*

سعیداوی!

 چهره ات چون کاهگل است.

باوندی!

 هوتَکی راهِ گلویت را شکافته است.

آل ناصر!

 خیمه ی امیری بر سَرت برپاست.

طهوری!

 عشق هایت را باد می بَرد.

مَطوری!

 این زندگی نیست

هیچ گاه برایت زندگی نبوده است.

 

فایل صوتی مرثیه ای برای آبادان (3) با صدای رئوف آهوقلندری

 

بلوط ها را در چشمان ات می کارم

بدن ام بر بدن ات جاری می شود

تو حسی تخدیر شده ای

مغاکی نورانی

تو بال گرفته ای

و به سرزمینی سرخ هجرت کرده ای

تو فلزی، فولادی، ابیانه ای

تو گِلی هستی مقاوم

در برابر باد، طوفان و برف.

بر آب می جهی و سُرنای قلب ات را می نوازی

دُهل ام پا می گیرد

 می رقصم دیوانه وار

و بر شقیقه ی آفتاب گام می نهم

بی قرارم، دلواپس و روح ام را بر دیوارِ سرخ نقش می کنم

از جاده می گذرم، از سراشیبی

 به سوی تو ابیانه ی من

به سوی عشقی نهفته در هزار سال پیش

و در شهرت متن ای می خوانم

 سودازده، گریزان.

چشم ات را می کارم در خاک ام

بلوط را درو می کنم در خانه ام

و می بوسم ات

 می خندی چون حُفره ای پر آب.

از تن ات می گذرم، از ویرانه ها، کاخ ها

بر دستان ات می نشینم، بر خیش ها و خروش ها

از میانِ رنج هایت می گذرم، از شکوفه ها

تو به آستان ام آمده ای بیت الَحمِ من

تو از من رودی می سازی

تو چیزی هستی در دور دست ها

ابراهیمی،گلستانی، ابیانه ی من.

صبح گاه بر می خیزم در میانِ مه

 یخ زده چون شبنمی کوچک

برمی خیزیم و می جهیم در شعشعه ی آفتاب

برمی خیزیم و می بوسیم نورها را،کمانه ها را ، قوس ها را

و به سرزمینی دور پرتاب می شویم.

امروز روزی ست که شهرزاد برایت قصه می گوید

 

شعر ابیانه با صدای الناز زماندار

 

من دست های تو را
به دستِ توت می سپارم
به کاج های سوزنیِ شهرم
که خیالی است فراگیر.
من دست های تو را
به انگبینِ یک بوسه
می چسبانم
و در نیروی زندگی بخشِ کُنار
خود را می کارم
در کنارِ آب.
خود را می رویانم
در آغوش موج
خود را می میرانم
در شب
با انعکاس چهره ی خورشید در ضمیرم.
من دست های تو را
به دماغه ای می بَرم
که خلوت گاهِ علفزار و شقایق است
به بلندایی غریب
که فقط شعر
از آن می تَراود
و شعله ای در دوردست.
من دست های لطیف تو را
به صخره ای می بَرم

من به پایان خواهم رسید

هنگام که سیبِ کالِ تو

از سَرشاخه های جوانِ بهار

بیفتد

و مرگی غلتان

تو را بپوشاند.

من به پایان خواهم رسید

هنگام که عشقِ جوانِ تو

در باغ سارِ بهار

به خزان رود

و تکرار و تکرار و تکرار

ما را دربربگیرد.

من به پایان خواهم رسید

هنگام که بوسه ی شب و روز

دیگر نباشد

و تو مشتاقِ هیچ معاشقه ی کوچکی نیز نباشی.

من به پایان خواهم رسید...

 

دریاست و رنجِ دیر رسیدن به اُفقِ دور

دریاست مکانِ شورمندی و خلوتگاهِ پرنده ای تنها

دریاست دیارِ آپولونِ کماندار

و آبگینه ای که مجروحان

خود را در آن می شویند.

دریاست بدنِ من

در باغِ آندُلس

و زمانِ بی نهایتِ تماس

و میوه ای سرشار از روغنی سبز.

دریاست فرقِ سرِ زئوس و امواجِ خواب هایش.

دریاییم

با دو گنبدِ سفید که مُنجیِ شوری نهفته است

دریاییم

 با یاقوتی سبز و هزارپایی که شعر می سُراید

ستارگان را مي شمريم

تا سحرگاه

و

اندام مان آكنده مي شود

از  ياخته هاي شاد.

براي زيستن

راهي جز ديوانگيِ آسماني نيست.

نور می کاود چشمی را که به کوه خیره است

چشم می کاود کوهی را که به آسمان خیره است

آسمان می کاود دلی را که به نور خیره است

زندگی کاوش صورت ها است

زندگی در اعجاب سپری می شود

زندگی از بدن به روان سرازیر می شود

و از قاب های کهنه، به رنگ های تند.

لب که به سخن می گشایی

آب دربَرت می گیرد

دهان ات در شکوفه ی بهار خیس است

و بوسه های نارنج

از اعماقِ سلول ام عطرآگین ات می کند.