مرگ در اوج های یک زندگی چیزی بس ساده است. وقتی برمی خیزی، و در ناحیه ای طبیعی هُبوط می کنی، هنگامی که طبیعتِ وحشی با نجابتی آمیخته با وقار تو را می نگرد، و با سلامی چون نور، تو را پاس می دارد؛ و از پاسداشت اش مَجذوب می شوی، دیگر مرگ، مرگ نیست، بلکه موسیقی و ترانه ی درخشش است. ما اکنون می آموزیم می توانیم اختیار کنیم خودمان بمیریم، و دوباره متولد شویم؛ می توانیم از سایه ی مرگ جسمانی، به نوارِ ظریفی از مرگ روحی حرکت کنیم، و صبح هنگام، از آستانِ آن چه در خود کاشته ایم، "من" ای دیگر را بِرویانیم (یادداشت های ادبی ـ فلسفی).
به یاد تو
که نهالی
در چشم مان کاشتی
تا به آرامی بربالد
به تدریج چشمی شود
برای دیدن خود و جهان.
*
به نامِ تو
با آوازت
که ظریف از لبان ام می تراود
و همین که لبریز می شود
مُتبرک می کند
همین که می جهد
امید می بخشد
همین که افشانده می شود
بارانی از شکوفه ها
جاری می شود،
و ما در می یابیم
آغشته به سلامی ابدی
تا نهایتِ خویش می رویم...
فایل صوتی شعر درخت، آب، مفرغ با صدای رئوف آهوقلندری
از کتاب مجموعه اشعار رئوف آهوقلندری
دیدگاهها