امروز : 29 ارديبهشت 1403

 

آن کس که باید به خود فشار آرَد، از پیله اش خارج شود، یاخته های زمان را بِکاود، و عناصرِ زنده و پراکنده ی خویش را گِرد آورد، "من" است؛ و این "من"، در چنین کورانی است که می تواند بر آزمونِ سختِ سُستی ها چیره شود، و خودش را در لحظه هایی بازآفریند، که به نظر لحظه هایی بی فایده اند. بدین سان آزمون ها، سنجش هایی نیستند که فقط دنیا برای ما ایجادش می کند، بلکه مَحک هایی هستند که "من" تدارک شان را می بیند، تا آن چه در تاریخ رِخوت انگیز است، تبدیل به شورِ بی نهایتی برای "ما" شود. آزمون ها، ابتلاهای نرمی هستند که بی تردید سختی را در خود دارند، ولی همین که پا در سختی شان می گذاری، نرمی شان به ظهور می رسد.

می توانیم به دستورالعمل هایی قراردادی دل سپاریم که همواره فرداها را نشان گذاری می کند، و می گوید: از فردا...و هنگامی که فردا فرا می رسد، باز هم فردایی دیگر؛ اما در این راستا آن چه مقاومت در "من" ایجاد می کند، دیروزها، و فروپاشیِ "من" در دیروزهاست. چنین "من" ای به عوض آن که فردانگر باشد، دیروزنگر است، و با اضمحلالی که ماحصلِ دیروزهاست، فرداها را برای خویش تصویر می کند. فردایی وجود ندارد، فردا همین حالاست، و اگر اکنون بمیرد، فرداها نیز خواهند مُرد.

این گونه زمان در "من" می میرد، و به سوگ می نشیند، و در خواریِ لحظه ها، حقارتِ "من" را موجب می گردد. "من" ای که به ظهور می رسد، "من" ای است که زندگی را با سماجت در مرگ ها می یابد، در مرگ نمی ماند، و بر مرگ، بیرقِ زندگیِ خود را برپا می کند. آن کس که بارِ احساس گناهِ دیروزها را بر دوش می کشد، و فقط می سوزد، و نمی سازد، کسی است که همواره زندگی را به گناهی دیگر می آلاید: گناهِ زندگیِ ناشاد.

فرداها کجایند؟ به راستی برای کسی که با "فردا" زندگی می کند، فردایی وجود ندارد. چرا که آینده تَشعشُعی از انفجارهای اکنون است؛ آینده زمان نیست، بارقه ای از جوشش هایِ "من" است که به فضا پرتاب می شود، و وقتی به دامنِ "من" باز می گردد، "اکنونی" است که زندگی دیگری را در خود می پَرورد، انفجاری دیگر، برای آغازی دیگر.

این سفری در "اکنون" است که "من" را از میانِ لحظه های گُذرنده، به لحظه های بَطئی تر هدایت می کند، و هم چنان که لحظه ها کُندتر می شود، جا برای لحظه ی پرشتابِ دیگر فراهم می گردد. آن چه "من" در این میان گِرد می آرد، تمامیتِ خویش در دَم های زندگی است، که هم پویش است، هم استقراری موقت. به همان اندازه ای که این "من" عشق می ورزد، کسب هم می کند، و به میزانی که با موسیقیِ زمان همراه می شود، از زمان نیز پیشی می گیرد. تاریخ برای "من"، ثبتِ ساکنِ رویدادها نیست، بلکه پویشِ لحظه هایی است که در آن "من" هم ته نشین می شود، و هم در زمانِ دیگر نَشت می کند.

به راستی این "من" پی جوی چیست؟ حقیقتی که بتواند در آن سُکنا گزیند، یک چاردیواریِ اَمن با دریچه ای روبه جهان، برای دیدن، چشیدن و لمسِ اندامواره ی مناظر، رویدادها و انسان ها. هر آن چه که "من" می بیند، حقیقتِ اوست، اگر به حقیقتِ خویش وفادار باشد؛ و این حقیقت چیزی جُز پویشِ مُتعهدانه به تجربه ی خویش در همه ی لحظه های بسیط و مُرکب نیست.

آن چه "من" می کند، آن چیزی نیست که شاید از عمل انتظار داشته باشیم؛ با این حال این ربطی است که "من" برای خود ایجاد می کند، تا در "ما" مُنتشر شود، در "ما" به ظهور رسد، در "ما" به ثمر بنشیند، و حقیقت خود را به تمامی زندگی کند.

به قوسی که نظر می افکنیم، مُنحنی پُرشیبی می بینیم که نزول می کند، و سپس به صعود می گراید. در این حال ما از این نوسان به زیبایی یاد می کنیم، و شاید دقایقِ بی شماری محوِ قوسی شویم که در آسمان شکل می گیرد؛ اما این فقط یک قوس نیست، بلکه قَزحی نیز هست که رنگ ها را در خود دارد، رنگ هایی در نشیب، فراز، هُبوط. فام هایی در شکل، و صِبغه ای که شکل را در شعر ادغام می کند. بدین سان "من"، فقط یک رویداد نیست، بلکه رویدادی همواره در حالِ ظهور است، و زیبایی اش، هم به هُبوط اش بستگی دارد، و هم صعودش. ترکیبِ فرازها و فرودهاست که زیبایی های "من" را می سازند، پویشِ "من" را، و این همان شاعرانگیِ "من" است.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید