نور می کاود چشمی را که به کوه خیره است
چشم می کاود کوهی را که به آسمان خیره است
آسمان می کاود دلی را که به نور خیره است
زندگی کاوش صورت ها است
زندگی در اعجاب سپری می شود
زندگی از بدن به روان سرازیر می شود
و از قاب های کهنه، به رنگ های تند.
لب که به سخن می گشایی
آب دربَرت می گیرد
دهان ات در شکوفه ی بهار خیس است
و بوسه های نارنج
از اعماقِ سلول ام عطرآگین ات می کند.
آن چه موج می آورد
بهانه نیست
تگرگِ الهام است
آن چه تاجِ انار قادر به انجام اش است
کُنارانی است که در آن دراز می کشیم
و با اُبهت و نادانی سُرخ می شویم.
وقتی به دروازه ی شهرم می رسی
گام ات معلق می شود
می دانی زندگی ام در سلول
کاوشِ زندگی هاست
می دانی آن چه ستیغ بر سَرم می آورد
شادمانی نیست
بلکه یادی است که می سوزاند
و سرما را بر تنِ کاج می نشاند.
با پیکر سنگ ها چه می کنیم
با پیکر ماسه ها
با پیکر کُنارها
ما چه می کنیم وقتی دوریم
و جغرافیای دریاچه بین مان حائل می شود
ما چه می کنیم وقتی نزدیک ایم
و تماس های دور بین مان حائل می شود
ما چه کرده ایم؟
از لحظه ی آماسِ احساس بگو
بگو یک قوی سپید چگونه در نیزار می میرد
بگو یک قوی سیاه چگونه در نیزار برای مرگ می میرد
بگو از دریاچه ای که پرندگان اش نیستند
و انسان هایی که نیستند.
برای کسی بگو که می شنود
می فهمد
می بوید
و هم چنان لمس ات می کند.
برای کسی بگو
که در تهِ واپسین خاطره
شیرینی حیات را احساس می کند
و از مَسیل های پر آب
عبور کرده است.
دیدگاهها