امروز : 30 ارديبهشت 1403

آواری زرد بر دامن ام

چین هایی سُرخ

کلوخی آبی

فولادی نقره ای

من از هورالعظیم به اینجا آمده ام

وطن ام خشکسال است

ولی درخت ام پُر فام

من از اروند

تا آخر جهان می گریم

زیرا نبات سینه ام

در مرگ می بالد

و ساقه ام در مرگ می درخشد.

*

من نگارم، طارق ام، سَمیر

من عبدالرسولی هستم خسته

که تخته بندِ تن ام

شناور در عاشوراست.

من دانیالی هستم

در محفلِ آبزیان

که از چشمه ای مُبهم می جوشم

و در موج های کوچک زبان ام

بازی می کنم.

*

سعیداوی!

 چهره ات چون کاهگل است.

باوندی!

 هوتَکی راهِ گلویت را شکافته است.

آل ناصر!

 خیمه ی امیری بر سَرت برپاست.

طهوری!

 عشق هایت را باد می بَرد.

مَطوری!

 این زندگی نیست

هیچ گاه برایت زندگی نبوده است.

 

فایل صوتی مرثیه ای برای آبادان (3) با صدای رئوف آهوقلندری

 

راه ها بسته می شود

گُدازه ها می بارَد

نهایتِ جسم ها پیداست.

هر کسی می میرد

همه چیز فانی ست

بناها ویران می شود

اما نام ها خواهد درخشید

نام جَریره و رودابه

نام شهرناز و شیرین

نام هایی که هر سال در فطر گشوده می شوند

و می تابند.

*

بر بامی بلند ایستاده ام

بر وَهمی بزرگ.

از خواهرم می پرسم

خانه ام کجاست؟

خانه ات آفتابِ مغربی است

که به سوی سوگ می رود.

خانه ات من ام

فاطمه ای که دیگر نمی بینی اش

و در غروبِ جهان برای همیشه گم می شود.

*

من پاکباخته ام خواهرم

من از ریزشِ بتون ها نمی ترسم

 از پیچشِ فولادها پروایی ندارم

 تا دَم مرگ با تو خواهم بود

و زیارت ات خواهم کرد.

من با چارقَدِ تو نماز خواهم گزارد

بر نخلِ سینه ات سجود خواهم کرد

من خوشه ای را فرمان می بَرم که خداست

خدای خداست

سبزی ست در زمان

زمانی ست در همه ی سبزهایی که می شناسم  و نمی شناسم

هوری ست زرد

در چِلچله ی قناری ها

که می خواند و می روید و می میرد.

*

بُلبلی ست بر کَجاوه ی نور

باغی ست از هزار پرنده ی خاموش

شهرزادی در هاله ی سکوت

و شهری که می خَرامد و خون فشان است.

هر بار از تو می پرسم

خانه ات کجاست

و تو پاسخ می دهی:

بر قوسِ نورها

بر زبانِ خاموشِ پرندگان

و تختِ زِفاف.

تو پاسخ می دهی

و ایوب می گرید

تو پاسخ می دهی

و دانیال می سوزد

تو پاسخ می دهی

و حسین غرق می شود

در مَشک سفید وُ

سُرمه ی داغ.

*

تن ات را می بویم

زهرای شام.

تن ات را می بویم

با مَشامِ زینب وُ

 عطرِ دلاویزِ حُمص.

تن ات را می کارم

دَرعای من

تا سفینه ی صبح شوی

و از بامداد تا شامگاه بِرویی

در صیدا بِرویی

در شَهبا

و فرزانه ترین صدا شوی

صدایی در وصفِ همه ی فصل ها

یا آوایی در ستایش همه ی مرگ های جوان.

*

من به گور می روم

با زَنبقی مصنوعی

و خواب ام پُر از نهال های بَرحی ست.

من به گور می روم

و کابوس هایم از تشنگی فریاد می زنند.

من به گور می روم

با یاسی پیر وُ

مَشعلی جنگلی

و اَنبه هایم می سوزد

نارگیل هایم تَبخال می زند.

من با گیلاسی زمینی مَحشور می شوم

و بی آن که بدانم

در انجیرهای معابد

 به خواب ابدی فرو خواهم رفت.

*

بازی قُطب هاست

تاسِ تصادف

لحظه ی تصادُم

می آیی یا می مانی؟

می روی یا می ایستی؟

زندگی تو

بازیِ بازهای بزرگ تر است

بازی در مازهای گُسترده تر.

زندگی تو

انجیلی ست که لحظه ی برخورد خویش را نمی شناسد

بشارتی ناموزون است

نویدی که کوچ می کند

یا هجرتی که می پوسد.

زندگی تو

دایره ای ست

با هزار شکافِ باز.

*

آرام می میرم

با کاهی بر زبان ام.

آرام می میرم

در ذهن گیاهی ام

که تبارِ فرشتگان را

زمزمه می کند.

آرام می میرم

و شکل ام شفاف می شود

شمع هایم می بارد

بر نُسوجِ نبات.

آرام می میرم فرزندم

و تو میراث دارِ صحرایم خواهی بود

وارثِ جالیزها و پَرندهایم

که می گریند

همیشه می گریند

و از اشک ها به خوابِ چشمه ها می رسند.

 

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید