امروز : 29 ارديبهشت 1403

بلوط ها را در چشمان ات می کارم

بدن ام بر بدن ات جاری می شود

تو حسی تخدیر شده ای

مغاکی نورانی

تو بال گرفته ای

و به سرزمینی سرخ هجرت کرده ای

تو فلزی، فولادی، ابیانه ای

تو گِلی هستی مقاوم

در برابر باد، طوفان و برف.

بر آب می جهی و سُرنای قلب ات را می نوازی

دُهل ام پا می گیرد

 می رقصم دیوانه وار

و بر شقیقه ی آفتاب گام می نهم

بی قرارم، دلواپس و روح ام را بر دیوارِ سرخ نقش می کنم

از جاده می گذرم، از سراشیبی

 به سوی تو ابیانه ی من

به سوی عشقی نهفته در هزار سال پیش

و در شهرت متن ای می خوانم

 سودازده، گریزان.

چشم ات را می کارم در خاک ام

بلوط را درو می کنم در خانه ام

و می بوسم ات

 می خندی چون حُفره ای پر آب.

از تن ات می گذرم، از ویرانه ها، کاخ ها

بر دستان ات می نشینم، بر خیش ها و خروش ها

از میانِ رنج هایت می گذرم، از شکوفه ها

تو به آستان ام آمده ای بیت الَحمِ من

تو از من رودی می سازی

تو چیزی هستی در دور دست ها

ابراهیمی،گلستانی، ابیانه ی من.

صبح گاه بر می خیزم در میانِ مه

 یخ زده چون شبنمی کوچک

برمی خیزیم و می جهیم در شعشعه ی آفتاب

برمی خیزیم و می بوسیم نورها را،کمانه ها را ، قوس ها را

و به سرزمینی دور پرتاب می شویم.

امروز روزی ست که شهرزاد برایت قصه می گوید

 

شعر ابیانه با صدای الناز زماندار

ابیانه ی من

داستان هزار و یک شب

قالی سلیمان، شرق نزدیک

تو مرا شخم می زنی

ناروَن ها را در من می کاری

ابیانه ی من، ای زنِ ارغوان پوش.

گیسوان ات باد می شود بر تن ام

 آب می شود بر تن ام

گیسوان ات دریاچه ای است افراخته در دهان ام

گیسوان ات عشق است ابیانه ی من

موج است

و من حیوانی هستم مَدهوش

گریز پا در دامنه ات

که صدایت می زنم آذرخش وار.

شب  که می شود بر بسترت دراز می کشم

سرخ ها و بنفش ها را یک به یک گرد می آرَم

زرد ها و سبزها را،

تا دیوار تن ات را بپوشانم، گرم ات کنم

ای تاریخِ  فرسایش

ای انسان زنده در پسِ دیوار.

دانه های تگرگ را جمع می کنم، توده شده، به هم فشرده

و یکباره این چگالی را بر لبان ات می افشانم ابیانه ی من

تا گرم شوی و برایم سُرنا بنوازی

 تا برای وطن ام مویه کنم

بگریم، زاری زنم، ابیانه ی من

ای رودِ بلند، ای خاکِ قصه گو.

و حال نیمه شب است

چشمان ام طی طریق می کند

در عرفان تو، زادگاه تو، سلوکِ تو

دست ام نماز می گذارد بر وضویت

دست ام پریشان است در موهایت

دست ام می سوزد در این خون

در این دیوارِ نرم

در این سنگِ آسمانی ابیانه ی من

عشقِ بی پایان ام

همسفرم

بَرزخِ دیوانه وارم.

و در این شب به خواب می روم

 با چشمی نیمه باز

رویای کشتزار تو را می بینم

در این فصلِ سرد

خوشه های گندم ات بارورم می کند

 ابیانه ی من

تو زخم ام می کنی

تو خواب ام می کنی

تو بیدارم می کنی.

 

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید