امروز : 29 ارديبهشت 1403

پارانوئيد كه معطوف به اختلالي است كه معمولاً آن را با بدبيني شديد مي شناسيم با ابعادي از هذيان و تَوهم شناخته مي شود. در اينجا قصد نداريم فقط از بُعد روان شناسي به اين مهم بپردازيم، بلكه مي كوشيم تبييني در چارچوبي نسبتاً فلسفي از آن ارائه دهيم. چرا فلسفي؟ زيرا جاي نظرگاهي فلسفي در اين باره خالي است.

از بُعدي فلسفي بايد اذعان كرد پارانوئيد تسلط تاريكي يا ظلمات بر شخصيتي است كه آن را در جهان بازنمايي مي كند. در اين راستا پارانوئيد مُعرف استقرار لوكيفر يا ابليس بر جهاني است كه در آن روزنه اي روشن يافت نمي شود. در اين وادي ظلماني نسبت ها خوف انگيز هستند، يعني شخص يا فرد ديگر عاملي است براي اجرايي كردن عذاب و شكنجه اي ابدي. بدين خاطر ما با تنهايي مفرطي رويارو هستيم كه شخص پارانوئيد بدان جبراً گرفتار است. از سويي او انساني است كه نيازهايي دارد، ولي از طرف ديگر محكوم به فاصله گيري و پرهيز از ديگري است، و اگر مترصد جبران اين تنهايي باشد، بي ترديد وارد طبقه ي پايين تري از دوزخ مي گردد. بنابراين آن چه پارانوئيد ايفايش مي كند، همان چيزي است كه با آن خصومت دارد. از يك لحاظ شخص پارانوئيدي فقط خصم ديگري نيست، بلكه خصم خويش نيز هست، و در اين تنگنا آن چه آرزو مي كند گاه مرگ است، مرگ خود و ديگري. البته مرگ تقدير يك شخص پارانوئيد نيست، بلكه تقدير او بودن در جهاني است كه در آن عذاب مي بيند، دنيايي در دستِ لوكيفر يا اهريمن كه در چهره ها، كنش ها، واكنش ها، احساسات و پنداشت ها متجلي مي گردد. پارانويا ضمن آن كه همدستي با لوكيفر يا اهريمن است، ضديت با آن نيز هست، ولي اين ضديت به طرزي شگفت باز هم در راستاي خواست و آرزوي لوكيفر يا اهريمن است. بدين قرار پيماني ابدي و نانوشته بين يك شخص پارانوئيد و لوكيفر وجود دارد، عهدي هر چند توأم با شكنندگي، ولي ادامه دار و ماندني.

براي يك شخص پارانوئيد تصور مرجعيت دارد. تصور منبعي است كه آبشخور دريافت هاي مُكرر است. به عبارتي تصور يا تجسمِ ارادي و غير ارادي مَسند عامل و تحقق رفتار يا احساس است. در اين راستا عقل، بازانديشي و تأمل به موازاتِ تصور جريان مي يابد. عقل براي عقل نيست، بلكه عامل تصديقِ تصور است. عقل خادم پندارها، خيال بافي ها و تصورات اوست، و اين مهم ترين كُنش عقلاني وي است. بنابراين براي او بازانديشي، مُعرفِ تكرار است نه ارزيابي مجدد در رابطه با يك موضوع. بازانديشي چرخه اي مُكرر از خرده تصورات و قضايايي است پيرامونِ تصور. احكامِ عاطفي و اجتماعي از چنين تصوري مايه مي گيرند. حكم مُنبعث از عقل نيست، بلكه ناشي از تجسم است. براي شخصي پارانوئيد تصورات محدودي وجود دارند كه حول هر سوژه اي مرتب مي شوند.سوژه ها هر چند متنوع باشند، ولي در قالبي يكسان مُخرب ارزيابي مي گردند و هيچ سوژه اي مُبرا نيست، هر سوژه اي تهديد كننده است، و همدست لوكيفري قلمداد مي شود كه خودِ شخص پارانوئيد با او هم پيمان است. با اين حال اشخاص يا سوژه ها براي وي مأمني براي اين تصور نسبي هستند كه او در حال مبارزه با بدي ها و سَردمدار تحكيم خوبي ها است. اذعانِ غير صادقانه به اين امر كه او گواهِ نجات و اصول اخلاقي است از وجودِ سوژه هايي ناشي مي شود كه به زعم او همدست لوكيفر هستند. بنابراين تصور يك شخص پارانوئيد مبناي داوري است، و حُكم از تصور استنتاج مي شود. اين حُكم كه همه ناصادق اند، سوءاستفاده گرند، زورگو هستند، ترفند باز و حيله گرند از تصوري ناشي مي شود كه در اصل از هم پيماني با لوكيفر ناشي مي شود. انگار اين صداي اهريمن است كه طنيني بلند دارد با اين مضمون: هيچ انساني شايسته نيست. عصيان لوكيفر براي اثباتِ شايستگي خويش و زبوني انسان است. تصورِ شخص پارانوئيد نيز در اين راستاست: انسان بد است. ولي فرد پارانوئيد دچار تناقض مي شود، مگر اين كه تصور كند انسان نيست، بلكه چيزي فراتر است.

پيش از اين خاطر نشان كرديم براي يك شخص پارانوئيد تصور مرجع حُكم است، و حُكم براي او واجِد قطعيتي انكارناپذير است. در واقع حُكم فقط ذهني و درون رواني نيست، بلكه ابعاد عيني و برون رواني مي يابد و مبدل به رويه اي براي عمل مي شود. از اينجاست كه تصور مبدل به زندگي مي شود، يعني امر ذهني تبديل به امر انضمامي مي گردد. شخص پارانوئيد بدون آن كه چندان واقف باشد به واسطه ي حكم هايي كه رويه اي يا عملي شده اند، از جهان پيرامون  مي گُسلد، ولي او بر اين موضع است كه جهان از او گُسسته است. در واقع خاطر او با اين امر مشغول است كه جهان وي را طرد كرده است، در حالي كه اوست مدام در حال طردِ جهان پيرامون خويش است. در اينجاست كه ما با تصورِ مُهلك ديگري روياروييم. به يك معنا اين تصور كه "جهان من را نمي خواهد". اين تصور بي آن كه شخص پارانوئيد نسبت به آن وقوفي داشته باشد حاصل تصورات ابتدايي تر او در باره ي اين موضوع است كه "ديگري" برايش آسيب زاست. با اين حال او به توليد تصورات از يكديگر توجهي ندارد، بلكه هماره آن چه مطمح نظرش قرار مي گيرد درك يك امر كلي از يك امر جُزيي است. در حقيقت ما شاهد استنباط كُليت از جُزييت هستيم. از اين قرار آن چه ديگر وجود ندارد ماهيتِ واقعي كُل است. جهان فرانمايي روابط جُزيي شخص با چيزهاي دَم دستي است. از اين رو اگر بخواهيم تمايزي بين جُز و كُل در جهان او به وجود آوريم، مورد تهاجم اش قرار مي گيريم، بدين نحو كه او تصور   مي كند ما در حال فريب اش هستيم، و مي خواهيم به نحو مرموزي از او بهره برداري كنيم. در اينجا تَوهم او توسعه بيشتري مي يابد، تَوهمي كه باعث مي شود درمانگر خصم اصلي او تلقي شود، و شخص ترفندبازي بِنمايدكه مي خواهد از خلال اين تمايزگذاري ها او را بي دفاع سازد.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید