امروز : 29 ارديبهشت 1403

 و تو بر تارَکِ کودکيم غُنوده اي.گاه می نالم که حجمِ عظیمِ دردهایم را نمی فهمی و گاه می بالم که صوتِ زیرینِ دلم را می شنوی. من به خصیصه هایِ مُتضادم معنایی داده ام که هویتم را روشن تر کرده است، با این همه در کنارِ تو، و فریادی که بر می آوری، در تردید می مانم و تعلیق ام شدت می یابد.

 

و تو مرا به میزانم مربوط می کنی، به جهانی که  سعی كرده ام نبينم اش، به خواسته هایِ زمین... و من از رَبطم در می گُذرم تا قلمروِ قلبِ خویش را وسعت دهم و جهان هایی را ببینم که حضورِ خاك بيمارشان كرده است... تو مرا به مُبارزه می خوانی و من پيكار را اجابت مي كنم.

 

مي خواهم همه چیز را به جاده مربوط کنم، به این رگِ باریک در اندامِ زمین و عرق مي ريزم. هیکلم زیرِ تازیانه يِ شوق در هم مُچاله مي شود... تنها چیزی که رؤیت  می شود خورشیدِ شهادت است که در دور دستِ راه هایِ باریک می خَرامد و كورسويي از قلبم را به آتش می کشد. در حینِ رفتن، زنبورها برایم شعر می سرايند و درختانِ بید ترانه ها را در شاخه هایِ باریک شان تکرار می کنند.  من پرتاب شده در کور سویِ اُمید مي تازم: اُمیدی لرزان چون شُعله يِ چراغِ گِرد سوزِ کوچکی در معرضِ باد... دهانم مخلوطی از آب هایِ اقیانوس هایِ جهان را دارد. دهانم بازمي شود... بازِ باز... در زیرِ آب ها... و من کاشفِ موجودِ وحشیِ درونم مي شوم.

چرا همه یِ موجوداتِ درونم در چهره ام وارد نمی شوند تا خود را ببینم؟ تا مرا ببینی؟ ... در راهروِ نیمهْ تاریک به راه مي افتم تا لُخت و عور به میانِ خیابانِ پُر ازدحام پَرت شوم. اين دالان، مجرایِ دومِ تولدم است: عُصیانی معنادار، کُفری طولانی، زمانی نُه ماهه، زمانی دراز که از اتاق به در مي آيم و در راستایِ خشمِ تو، خود را در قلوه سنگ هایِ یک دشت رها مي كنم.

 

آب موج می زند، نُقره می درخشد و پوستِ مایعش تاب می خورد. به هیجان می آیم، زیرا زیباترین راه از آنِ من است. به كنارِ دریاچه می رسم و خود را پَرت می کنم: سقوط به درونِ ریشه هایِ در هم تنیده يِ گیاهانِ آبزی. دیواره ای از آب مرا به عُمقِ خشکی می کشاند، من به سویِ آسمان پرتاب شُده ام.

رئوف آهوقلندری

 

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید