امروز : 29 ارديبهشت 1403

 

در وهله ي نخست فراموشي و معنا دو قطب متباين به نظر مي رسند. از سويي معنا به تلاش مجدانه ي آگاهي براي تببين وضعيت خويش در جهان ارجاع مي دهد، و از سوي ديگر فراموشي به رها سازي خويش از وقوفي كه جوهره ي همين تبيين است. با اين حال با باريك بيني مي توان مدعي شد كه فراموشي عنصري بنيادين در هستي معنوي و تحقق نيستي است. در حيطه ي فرهنگي واژگان، نسيان يا فراموشي داراي بار منفي است. از حوزه ي روان شناسي گرفته تا قلمرو فلسفه ي سنتي، از حيطه ي زندگي عام گرفته تا محدوده ي زندگي هاي خاص، فراموشي در تنافر با غنا و استعلاي وجودي است. با اين حال در قلمرو معنوي فراموشي به همان اندازه ضرورت دارد كه يادآوري، نسيان همان اندازه ايجابي است كه آگاهي. از اين نظر فراموشي پيش درآمد پديدارشناسي يعني ديدن چيزها آن چنان كه هستند، عزل نظر از برداشت ها، طرز تلقي ها و داوري هاي پيشين است. به يك معنا در ساحت پديدار شناسي تا من خويش را قصدمندانه از گذشته تهي نكنم، به هستي چيزي وقوف نخواهم يافت؛ تا فراموش نكنم به ياد نمي توانم آورد. از اين رو پديدار شناسي با فراموشي ربط مي يابد زيرا من ناگزيرم براي پرده برداشتن از وجود چيزها رياضت فراموش كردن سوابق ذهني خويش را تحمل كنم. اين فراموشي با اين كه به قصد زودودن پيش داشت ها و آگاهي هاي سابق انجام مي شود، خود كنشي آگاهانه است. من فراموشي را تمرين مي كنم تا چيزها را آن چنان كه هستند به ياد بياورم و بشناسم. اين كنشي نيت مندانه است، زيرا من قصد مي كنم چيزي را آن چنان كه هست بشناسم و ضمن آن كه آن را به شهود در مي يابم، از برداشت هايم عزل نظر مي كنم.

 


فراموشي كنشي بنيادي براي درك بي واسطه ي هستي است. در واقع من با فراموشي تمامي پيشينه هاي زماني گذشته و آينده، در حال استقرار مي يابم و كانون توجه ام معطوف به چيزي مي شود كه در برابرم است. در اينجا فراموشي به معناي احساس حضور است. من تا فراموش نكنم و گذشته و آينده را به حالت تعليق در نياورم، حاضر نخواهم بود. فراموشي در اينجا يعني جاودانگي بخشيدن به لحظه ها. در اين باره فراموشي به معناي خوش باشي گري نيست. در اين جا فراموشي نيز قصدمندانه است: يعني من غايب مي شوم تا من را حاضر كنم. من مي ميرم تا من را حيات بخشم. من مي گسلم تا پيوند يابم. فراموشي به اين معني يعني هماهنگي با هستي و درك آواي هستي.
فراموشي در معنايي ديگر به منزله ي آزادي است. من خود را وامي نهم، من از تمامي آن چه محصورم كرده است مي گسلم تا با وارستگي بزييم. از اين رو وارستگي كنشي ناشي از فراموشي است. زماني كه من قطع نظر از تعلقات و وابستگي هاي ام پيش مي روم و در آغوش مخاطرات خود را رها مي كنم دارم فراموش مي كنم و از ياد مي برم. بنابراين فراموشي با اكتساب بيشترين لذت از هستي و احراز جسارت تضايف دارد. از اين بعد شجاعت يعني عمل كردن در اكنون صرف نظر از اين كه چه خواهد شد. فقط كافي است من به آن چه مي كنم اعتقاد داشته باشم، از اين رو به آن چه كه پيش خواهد آمد بي اعتنا خواهم بود.
در روابط من با ديگران نيز بسياري زمان ها فراموشي جز سازنده است. در واقع فراموشي باني بكارت ديدار است. من از هويت آن كس كه مي شناسم، و از تمامي آن چه كه در باره ي او مي دانم مي گسلم و او را درهيأتي نو ديدار مي كنم. من تمامي زمينه هاي آسيب شناسانه ي روابط انساني ام را به حالت تعليق در مي آورم تا دوست داشتن در من تجلي نيرومندي داشته باشد. از اين رو من فراموش مي كنم تا دوست بدارم، نه بشناسم. بسياري زمان ها روابط انساني بر مبناي همين احساس تعلق است، نه بر پايه ي معرفتي كه ما در روابط خويش وامدار آن هستيم. آگاهي ما هماره داراي بعد تركيبي است. از اين رو مي توان ادعا كرد آگاهي ناب وجود ندارد، آگاهي فقط وامدار لحظه است و مستلزم فراموشي.
از سويي ديگر من گاهي به ياد مي آرم تا فراموش كنم. من مجدانه آگاهي ام را بر گذشته ام متمركز مي كنم تا آن را بشكافم و رهايش كنم. يعني قصد نهايي من زيستن با گذشته نيست، بلكه نسيان گذشته و رهاسازي آن است. در اينجا غايت عمل آگاهانه نيز نسيان است. معنا و فراموشي لاينفك هم هستند. معنا مي تواند متضمن فراموشي و فراموشي متضمن معنا باشد. در هر حال براي پاسداشت قداست هستي و تحقق نيستي فراموشي اجتناب ناپذير است.
فراموشي از آن جهت مي تواند به تنزيه ساحت زيستن بي انجامد كه بر نسيان امور بي اهميت و روزمره مبتني باشد. اشتغالات ذهني زندگي روزانه مانعي بر سر تعالي جويي و استعلا است. از اين رو نسيان براي استعلا شامل اين امور نيز مي شود. با اين حال فراموشي كنشي فراگير و داراي مطلوبيت ذاتي نيست، بلكه مطلوبيت آن نسبي است. از همين جهت من بايد به منزله ي يك انسان به فراموشي وقوف داشته باشم و آن را كنشي ناخودآگاه تلقي نكنم.

با اين حال آيا فراموش كردن يعني گريختن؟ گريز كنشي غايت مندانه نيست. من نمي گريزم تا به اكتساب امري والاتري بپردازم، بلكه من تنها مي گريزم زيرا نمي توانم با امر واقع رويارو شوم. در نسيان من قادر به مواجهه با امر واقع هستم، اما امر واقع را براي حصول معنايي والاتر به منزله ي مانعي قلمداد مي كنم. گريز مبين ناتواني است، ولي فراموش كردن مبين قدرت و توان است. در گريختن من احساس غياب مي كنم، در حالي كه در نسيان احساس حضور. گريز معرف بي قراري و  فقدان تمركز است، در حالي كه فراموشي مبين آرامش و تمركز مي باشد. 

رئوف آهوقلندری

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید