امروز : 29 ارديبهشت 1403

مؤلف: هانز کوهن

ترجمه: رئوف آهوقلندری

جاي بسي خوشحالي است كه پس از مدت مديدي موفق شدم ترجمه ي اين كتاب را به پايان برسانم، كتابي كه جاي آن در ميان كتب ترجمه شده در ايران خالي بود. اين براي من دستاوردي گران بها است، زيرا من تنها به ترجمه ي صرف اين كتاب اقدام نكرده ام، بلكه همراه كار درماني ام با آن زيسته ام. بسياري از دانشجويان رشته ي روان شناسي سالانه با سيلي از كتب ترجمه شده يا تأليف شده در كشور مواجه مي شوند، كتبي هم شكل و مانند ؛ و اين عجيب نيست، زيرا رويكرد غالب اساتيد دانشگاهي ما رويكردي رفتاري يا رفتاري- شناختي است. با اين حال رويكرد هاي فوق بخشي از رويكردهاي قابل ملاحظه در عرصه ي روان شناسي است. من معتقدم به علت پيچيدگي هاي جهان انساني، و به دليل تنوع حيرت انگيزي كه بر دنياي بشري ما حاكم است، صرف تأكيد بر رويكردي خاص نه تنها رَه گشا نيست، بلكه خود معضل آفرين است. از اين رو به نظر مي رسد متناسب با اين تنوع گسترده، كار مؤلفان، مترجمان و پژوهشگران نيز بايد داراي جامعيت بوده وعرصه هاي متعددي را در بر بگيرد. به همين خاطر من سعي مي كنم گامي در اين مسير بردارم، گامي تازه، اما در راستاي وظيفه ي خويش به منزله ي يك درمانگر يا جستجوگر. درمانگر از اين بُعد كه درك كرده ام مراجعان داراي شخصيت منحصربه فردي هستند و دنياي شان، دنيايي مكانيكي با قواعد قطعي يا قابل پيش بيني نيست؛ جستجوگر ازاين بُعد كه خود نيز همواره احساس كرده ام بايد به نيازهاي معرفتي و روان شناختي خويش با تمامي وجودم پاسخ دهم.

 

به همين دليل بود كه من ترجمه ي كتاب فوق را با همه ي دشوارهاي مفهومي و فلسفي يي كه داشت آغاز كردم، و با آن زيستم و به دركي جديد از خويشتن و بعدي ديگر از هستي انساني ام، چيزي كه وراي تصورم بود، دست يافتم. با اين حال تأكيد مي كنم كه كتاب "روان درماني هستي گرا در انديشه و عمل" كتابي است دشوار و قابل تأمل. كتابي كه در آن فلسفه ي معاصر با روان شناسي آميخته شده است تا پاسخگوي نيازهاي عميق ما در رشد انساني و معرفتي مان باشد. اين همواره علاقه ي عمده ي من بوده است كه بتوانم سه قلمرو فلسفه، روان شناسي و ادبيات را در تركيب با هم به كار بگيرم. اين كتاب با تلفيق دو حيطه ي فلسفه و روان شناسي به خوبي از عهده ي اين وظيفه ي دشوار برآمده است، هر چند كه جاي ادبيات و جهان چند بُعدي آن در اينجا خالي است. با اين وجود تأكيد مي كنم كه كتاب حاضر، كتابي غير متعارف است كه خواننده اي دقيق و باريك بين مي طلبد.

من براي سهولت در درك مطالب در ادامه  مقدمه ي حاضر توضيحاتي را ارايه كرده ام كه در برگيرنده ي چكيده اي از عناصر بنيادي متن مي باشد. به نظر من خوانش توضيحات ذيل براي ورود به متن اصلي كتاب ضروري است. با اين كه كتاب با نثري دشوار به رشته ي تحرير درآمده است، و نگارنده ي آن به اصل ايجاز وفادار مانده است، من نيز در ترجمه ي مطالب به اين اصل پايبند بوده ام، هر چند در مواردي كه احساس كرده ام صرف رعايت ايجاز به درك و فهم مطلب خدشه اي وارد مي آورد، به تعبير خويش همراه با تفصيل بيشتر مطلب روي آورده ام. اين كتاب در يازده گفتار اساسي به نگارش درآمده، و منابع هر گفتار نيز در پايان آن قيد گرديده است.  

در گفتار نخست کوهن (Cohn) در بررسی اجمالی روان درمانی هستی گرا، به معرفی کسانی می پردازد که در ارایه و عرضه ی آن نقش داشته اند. پرداخت اجمالی کوهن از این نوع روان درمانی که آن را"وجودی" نیز می نامند در یک بررسی تطبیقی کوتاه با رویکرد روان کاوی و روان درمانی تحلیلی صورت می گیرد. البته کوهن از نگاهی انتقادی به دو رویکرد فوق، به خصوص روان کاوی، نظر دارد. کوهن اعتقاد دارد روان درمانی تحلیلی در واکنش به نارسایی های روان کاوی مطرح شد. با این که فرض های اساسی روان کاوی در روان درمانی تحلیلی تا اندازه ای مورد پذیرش قرار گرفته است، اما در کاربرد روش روان کاوی در چارچوب این رویکرد تعدیلاتی صورت گرفته است. مؤلف معتقد است با آن که روان درمانی تحلیلی بر تعارض های کنونی و الگوهای پویای موجود، یعنی تحلیل مشکلات بیمار در رابطه با دیگران و خودش تأکید می کند، اما این رویکرد را نمی توان منفک از روانکاوی در نظر گرفت. مؤلف اظهار می دارد که روان کاوی در علوم طبیعی ریشه دارد و نظرگاهش نسبت به انسان، زیستی و فیزیکی است. در حقیقت محدودیت های روان کاوی در تبیین رابطه ی انسان با خود و دیگران، موجب ایجاد رویکردهای اصلاحی شده است. تکوین رویکرد هستی گرا در زمینه ی درمان اختلالات روحی را بایستی در این راستا ارزیابی کرد. در واقع رویکرد هستی گرا یک رویکرد اصلاحی بر روان کاوی نیست، بلکه یک دیدگاه نو در زمینه ی درمان نابسامانی های روانی انسان است و دارای مفهوم سازی خاص خود در این باره می باشد. کوهن در ادامه ی بحث خود به فعالیت کسانی اشاره می کند که با توجه به فلسفه ی هستی گرای  هاید گر و پدیدار شناسی هوسرل به ایجاد رویکرد  هستی گرا در درمان اقدام کردند و شالوده ای را برای اقدامات بعدی در این زمینه فراهم نمودند.

مؤلف در گفتار دوم به تشریح زمینه های فلسفی درمان هستی گرا می پردازد و عنوان می کند این رویکرد درمانی از دو حیطه ی فلسفی  و تلاقی آن ها به وجود آمده است: پدیدار شناسی و هستی گرایی. در بیان پدیدار شناسی، مؤلف به توصیفی از نگرش مبدع پدیدار شناسی یعنی  هوسرل می پردازد و اظهار می دارد برخی جنبه های این دیدگاه فلسفی برای درمانگران قابل پذیرش نیست. وی از قول هایدگر می گوید: "ما باید ذهن خود را نسبت به بیانگری پدیده باز و روشن نگه داریم تا پدیده، به خودی خود، خودش را آشکار کند". از آنجا که همواره در شناخت چیزها ما به پیشداوری ها و برداشت های خود رجوع می کنیم، این شناخت، بی واسطه و صریح نیست. به این معنی پدیدار شناسی دیدگاهی را عرضه می کند  که با "به تعلیق در آوردن پیشداوری ها" همراه است. هوسرل درتوصیف ضرورت این تعلیق عنوان می کند که آگاهی ما همواره به گونه ی قصدی، بر خلاف نظر دکارت، عمل می کند و وظیفه ی پدیدار شناسی عبارت است از تبیین دور قصدیت. در واقع از منظر پدیدار شناسی تفکر محض وجود ندارد و ما تنها قادر هستیم به توصیف تجربه ی قصدیت تا جایی بپردازیم که این تجربه، به واسطه ی پیشداوری، سوگیری و توجیه آلوده نشده باشد. بنابر این پدیدار شناسی به ما یاری می کند به درک بی واسطه تری از پدیده برسیم و در واقع آن را زندگی کنیم، نه این که به کنه و جوهر آن دست یابیم. پس از ارایه ی توصیفی از پدیدار شناسی، مؤلف به تبیین دیدگاه هستی گرایی می پردازد. وی ابتدا با توجه به آراء هایدگر به تمایز بین "هستی" و "هستنده" پرداخته و عنوان   می کند هستی شناسی معطوف به جنبه های درونی وجود انسان یعنی امور داده شده و غیر قابل گریز است مانند تولد و میرایی، زمان مندی، مکان مندی، تن یافتگی، پرتاب شدگی و... به عبارتی هستی شناسی با وضعیت بودن ما به طور کلی سر و کار دارد، در حالی که بررسی مربوط به هستنده با بودن خاص ما در جهان و نوع واکنش های ما به پدیده های هستی شناختی ارتباط می یابد. در ادامه کوهن جنبه های مختلف هستی شناسی را مورد بررسی قرار داده و سپس رابطه ی آن را با رویکرد درمانی بررسی می کند. در این بررسی جایگاه پدیدار شناسی نیز در حیطه ی درمان توصیف می شود. مؤلف در این گفتار رویکرد درمان هستی گرا را با توجه به آراء دو تن از سرشناس ترین درمانگران این حیطه، یعنی باس و بینزوانگر تبیین می کند.

در گفتار سوم کوهن  به نوعی بررسی تطبیقی در باره ی روان درمانی هستی گرا و روان کاوی، در مورد وجود انسان می پردازد و سعی می کند با ارایه ی نقطه نظرهای هر رویکرد در این باره، موقعیت و موضع اصلی آن ها را در رابطه با انسان روشن سازد. وی در تبیین موضع روان درمانی هستی گرا با ارجاع به  دیدگاه های سارتر و هایدگر بر ویژگی منحصر به فرد بودن روان آدمی پرداخته و اظهار می کند از این مَنظر انسان موجودی عام نیست. وی در مقابل، به تبیین دیدگاه روان کاوی با ارجاع به اعتقادات فروید می پردازد و عنوان می کند از این منظر آدمی موجودی عام است که از قطعات مشابه ای تشکیل شده است و این دستگاه روانی در خیلی موارد کنش و واکنش مشابه ای دارد. از منظر روان کاوی، ساخت های روانی دارای عناصر ثابتی هستند که ماهیت آدمی را تشکیل می دهند؛ حال آن که از منظر روان درمانی هستی گرا چیزی به نام "ماهیت از پیش داده شده" منتفی است، و در حقیقت وجود بر ماهیت مقدم است. وی عنوان می کند در توصیف فروید از دستگاه های روانی ما طنین صدای دکارت و دوگانه انگاری ذهن و جسم او را می شنویم؛ چرا که در نزد دکارت نیز جسم ماشینی تابع قوانین مکانیکی تلقی می شود و تنها عنصر غیر مادی وجود انسان، ذهن او می باشد. این در حالی است که هایدگر برای تبیین وجود انسان از ذهن یا روان، سخنی به میان نمی آورد و به ساحت آنجایی او یعنی وجود- در- جهان اشاره می کند. از منظر هایدگر انسان یعنی توانمندی؛ توانمندی در برگزیدن امکان ها و تجربه کردن جهان از خلال این امکان ها. با این حال کوهن اظهار می کند میان این دو دیدگاه، نقاط مشترکی نیز هست که در این گفتار به ذکر آن ها می پردازد.

درگفتار چهارم مؤلف به بررسي رابطه ي درماني از ديدگاه رويكرد روان كاوي و هستي گرايي مي پردازد و مؤلفه هاي مهم هر رويكرد در مورد رابطه ي درماني را بررسي مي كند. وي از نظرگاهي انتقادي كاهش رابطه ي درمانگر و مراجع را در رويكرد روان كاوي به پديده ي انتقال و انتقال متقابل مورد مطالعه قرار  مي دهد و تعارضات موجود نظري در چارچوب اين رويكرد را برَملا مي سازد. از ديدگاه روان كاوي انتقال شرط ضروري درمان است و بيمار همواره بايد اين آمادگي را داشته باشد كه بتواند در يك رابطه ي انتقالي با درمانگر قرار بگيرد. از منظر اين رويكرد انتقال فرایندی است که در طی آن مراجع احساسات و عواطف به جای مانده از دوران کودکی خود را به درمانگر منتقل می کند؛ احساسات و عواطفي كه كاملاً ناخودآگاه هستند. آشكار شدن همين درون مايه فرصتي را براي ايجاد يك رابطه ي جديد يا به قول فرويد نوعی روان رنجوری ساختگی ایجاد می كند که وجود آن همزمان است با خلاصی از آن بیماری یی که در ابتدا مراجع برای درمانش اقدام کرده بود. مؤلف سپس به بررسي پديده ي انتقال متقابل يا ضد انتقال مي پردازد كه در چارچوب رويكرد روان كاوي می توان آن را واکنش درمانگر نسبت به بیمار، به گونه ای که انگار وی فرد مهمی از گذشته ی اوست، تعریف کرد. نشانه هاي اين انتقال متقابل چيزهايي مانند نياز به تعريف و تمجيد، عدم تحمل خشم بیمار، نمایش گری به منظور خودشیرینی، ناتوانی در توجه به بی ثباتی در برخی از تعبیرهای ارایه شده، اصرار بر خطاناپذیری خویش و... عنوان شده است. با توصيف مباحث فوق مؤلف به اين نكته ي پراهميت مي رسد كه رابطه ي واقعي چيست و دركجا بايد آن را جستجو كرد؟ اين درآمدي است به نظرگاه هستي گرا پيرامون رابطه ي واقعي، يعني رابطه اي در موقعيت و بافتي خاص كه همواره جنبه ي تأويلي دارد. اين رابطه مبتني بر جهان زيست مراجع و درمانگر است و از تجارب گذشته ي آن ها به منزله ي يك انسان جدانشدني است. با اين حال اين رابطه نيز مانند هر رابطه ي ديگر نياز به توضيح و تصريح دارد. در اين حال تاريخچه اي براي گرفتن وجود ندارد و مراجع، شخصي انتزاعي نيست كه بتوان با پديده ي انتقال آن را باز شناخت. مراجع وارد موقعيت درماني مي شود و در آن موقعيت به ارايه ي موضوعاتي مي پردازد كه بخشي از واقعيت اوست. او در موقعيت درماني ديگر مي تواند به بيان چيزهاي ديگري مبادرت ورزد. از اين رو یک درمانگر نمی تواند به ارزیابی مراجع در یک موقعیت عینی، صرف نظر از زمان، مکان، و نقش یا سهم خويش به عنوان عامل ارزیابی کننده اقدام کند. در اين باره مؤلف به توصيف سه قاعده ي مهم در رابطه ي درماني از ديدگاه هستي گرايي و پديدارشناسي مي پردازد: قاعده ي حكم پرهيزي، قاعده ي توصيف گري و قاعده ي اعتدال. در ادامه وي به بررسي فضاي درمان از ديدگاه روان كاوي و روان درماني هستي گرا مي پردازد و در اين زمينه نكات مهمي را يادآور مي شود.

در گفتار پنجم مؤلف به بررسی ساختار گروه درمانی از بعد روان کاوی و پدیدارشناختی می پردازد. وی دیدگاه روان کاوانه نسبت به درمان گروهی را با توجه به رویکرد بیون توضیح می دهد، و بر این امر تأکید  می کند که دیدگاه روان کاوی در درمان گروهی ناشی از رویکرد دوگانه انگاری دکارت به انسان است. در دیدگاه دکارت ذهن از بقیه ی جهان جداست، و همواره در راه طی کردن شکافی است که بین او و ذهن های دیگری وجود دارد، که بخشی از جهان را شامل می شوند. رویکرد روان کاوی تلاش دارد همین رخنه را پر کند، و مفاهیم آن چون برون فکنی، درون فکنی و همانند سازی، مفاهیم صریحی برای تبیین تعامل اشخاص، در میان این اشتقاق و پراکندگی هستند. برعکس، رویکرد وجودی- پدیدارشناسیک "نسبت داری" را به منزله ی بعد یا جنبه ای از وجود تلقی می کند. "وجود" همواره "وجود- با- دیگران" و "وجود- در- جهان" است. مؤلف سپس به تشریح دیدگاه فولکز، در درمان گروهی می پردازد، و اظهار می دارد که وی با تجدیدنظر در ساختار، روش ها و اهداف رویکرد روان کاوی به گروه، مبانی پدیدارشناسی درمان گروهی را پی ریزی کرده است. وي در بخش پایانی ضمن ارایه ی نقطه نظرات فولکز و آنتونی در گروه درمانی، اصول پیشنهادی خود را با توجه به فلسفه ی وجودی- پدیدارشناسی در درمان گروهی بیان می کند؛ اصولی که می توانند مبنای دیدگاهی نو در روان درمانی گروه باشند.

در گفتار ششم کوهن به بررسی ایده ی دکارتی جدایی ذهن از بدن، و خاستگاه تاریخی آن می پردازد و ما را به این امر توجه می هد که دوگانه انگاری فوق با این که نقش مسلطی در سوگیری نگرش روان شناختی و فلسفی  در جهت ثنویت گرایی داشته است، ولی از موضع تعاملی کاملاً گمراه کننده است. از این بعد زمانی که به جدایی ذهن از بدن معتقد باشیم، و آن ها را به عنوان جوهرهای متمایزی در نظر بگیریم، دیگر تبیین تعامل بین آن ها بسیار دشوار خواهد بود. از سوی دیگر موضع یگانه انگاری یعنی کاهش بدن به ذهن (ایده آلیسم)، یا کاهش ذهن به بدن ( ماتریالیسم) نیز به همین اندازه انحراف هستند، زیرا هیچکدام نقش مؤلفه ی دیگر را در ایجاد پدیده های انسانی در نظر نمی گیرند و اصولاً تعاملی نیستند. کوهن سپس به بررسی دیدگاه فروید درباره ی ذهن وبدن می پردازد و عنوان می کند هر چند فروید اعتقاد داشت که بین ذهن و بدن این همانی وجود دارد و صرفاً پدیده های ذهنی را به منزله ی خاصیتی منتج از برخی فرایند های عصبی تلقی کرد، با این حال زمانی که به تبیین پدیده های روانی اقدام کرد با یک معضل روان تنی روبرو شد، و برای حل این معضل به نوعی جهش معمایی متوسل شد، یعنی جهش از روانی به بدنی. کوهن در ادامه با ارایه ی نظرات هایدگر و مرلوپونتی  به تبیین دیدگاه یکپارچه نگر پدیدارشناسی می پردازد.

در  گفتار هفتم مؤلف به بررسی اضطراب و احساس گناه از دیدگاه روان کاوی و وجودی می پردازد. از منظر روان کاوی اضطراب ناشی از سرکوب تمایلات غریزی و عاطفی از یک سو، و نوعی نشانه یا علامت در پاسخ به تجربه ای جدید از سوي ديگر است که می تواند هم در برگیرنده ی فقدان باشد، و هم ناشی از الزاماتی که فراخود ایجاد می کند. از منظر وجودی- پدیدارشناسی اضطراب هم جز لاینفک هستی ماست و هم ناشی از شیوه ای که ما به واسطه ی آن به داده های هستی شناختی پاسخ می دهیم. مؤلف در ادامه ابعاد اضطراب وجودی را از منظر هایدگر بیان می دارد و سپس به توصیف احساس گناه از دو دیدگاه روان کاوی و وجودی می پردازد. از منظر فروید گناه غالباً واکنشی به قضاوت های تنبیهی فراخود تلقی می شود؛ فراخودی که حاصل درونی سازی معیارهای والدین و مَرجعیت و اعتقادات اجتماعی- فرهنگی است. در توضیح احساس گناه، روان کاوها به تحمیل صدای درونی شده ی مَراجع قدرت اشاره کرده، و اظهار می دارند احساس گناه واکنش نامطلوبی به همین تحمیل است. چنین احساس گناهی البته باید از احساس گناه واقعی تمیز داده شود. در این راستا مؤلف در ادامه بر تمیز بین سه نوع احساس گناه تأکید می کند:

الف) احساس گناه روان رنجورانه؛

ب) گناه واقعی که ضرورت دارد با آن مواجه شویم؛

ج) گناه وجودی که باید به عنوان بعد ذاتی خود "وجود" در نظر گرفته شود.

در هشتمين گفتار کوهن به بررسی ناخودآگاه از دیدگاه فروید پرداخته و نظرگاه هستی گرا پیرامون ناخودآگاهی و خودآگاهی را با توجه به آراي فیلسوفان هستی گرا ازجمله سارتر، هایدگر و غیره بیان می کند. وی ابتدا از تأثیر پذیری فروید از مفاهیم فیزیکی بحث می کند و اظهار مي دارد که در نزد فروید ناخودآگاه یک "مکان روانی" است. مؤلف در ادامه می افزاید از دیدگاه پدیدارشناسی، ناخودآگاه یک پدیدار نیست، بنابراین به معنای دقیق کلمه نیز  نمی تواند به تجربه درآید؛ هستی و وجود آن تنها می تواند استنباط شود، و این استنباط ممکن است درست و یا غلط باشد. مؤلف پذیرش عقیده ی عجیب فروید دال بر مکانْ نمایی ناخودآگاه را ناشی از نیاز ما به حفظ انسجام جهان درونی مان قلمداد می کند و اظهار می دارد که این با عقاید عامه ی مردم در تناظر است. کوهن سپس به ارایه ی دیدگاه سارتر در مورد خودآگاهی تأملی و پیش تأملی  می پردازد و وجوه مختلف این تقسیم بندی را مورد کاوش قرار می دهد. در ادامه نیز به منظور تکمیل بحث، کوهن از فرایند گسستگی در تبیین حالت های هوشیاری و ناهوشیاری استفاده می کند.

در گفتار نهم مؤلف به بررسی جنسیت از منظر هستی شناسی و روان کاوی می پردازد، و در این باره توصیفی جامع از جایگاه جنسیت در این دو رویکرد ارایه می دهد. وی هر چند از بی اعتنایی برخی نظریه پردازان و درمانگران هستی گرا یا وجودی به جنسیت انتقاد می کند، با این حال از توجه بی شایبه ی برخی دیگر از این نظریه پردازان به جنسیت ابراز خرسندی کرده، و در همین باره به اجمال از نگرش سارتر و مرلوپونتی یاد می کند. از دیدگاه پدیدارشناسی ما همه موجوداتی جنسی هستیم و مانند همه ی جنبه های "داده شده" ی دیگر هستی، این جنبه یا خصیصه نیز به ما "داده شده" است. با این حال پاسخ ها و واکنش های ما به این بعد "داده شده" متنوع است. در چارچوب رویکرد وجودی- پدیدارشناختی ما نیازمند تبیین و کاوش دراین ابعاد یا جنبه های داده شده هستیم. در این رویکرد دو امر بررسی می شود: یکی ابعاد هستی شناختی وجود انسان؛ دوم نحوه ی پاسخدهی انسان به این جنبه ها و ابعاد. از این منظر، نَرینگی و مادینگی "داده شده" اند، اما تمایزات فیزیولوژیکی و "داده شده" به تمایزات فرهنگی- اجتماعی خاصی منجر شده است که جنبه ی هستی شناختی ندارد، بلکه صرفاً قراردادی است. مؤلف در ادامه با دیدگاهی انتقادی به ارایه ی نظریه ی فروید در باب جنسیت می پردازد، و نکات متناقض نمای آن را با توجه به تحلیل فروید پیرامون عقده ی ادیپ آشکارمی سازد. وي سپس به بحث در مورد همجنس گرایی و انحرافات جنسی از دیدگاه روان کاوی و هستی گرایی می پردازد، و نکات مهمی را دراین باره، با توجه به نظرات باس، فروید و دیدگاه پدیدارشناسی بیان می کند.

در گفتار دهم كوهن به بررسي تطبيقي رويكرد روان كاوي و روان درماني هستي گرا در باره ي روان پريشي ها و تمايز آن ها از روان آزردگي ها مي پردازد، و ضمن بازگويي هر دو ديدگاه، تفكر انتقادي خود را نسبت به رويكرد روان كاوي در اين باره ارايه مي كند. وي خاطر نشان مي كند از ديدگاه فرويد و آنا فرويد تمايزي اساسي ميان يك بيمار روان آزرده و روان پريش وجود دارد. اين تمايز در برگيرنده ي سه جنبه است كه موجب درمان ناپذير بودن روان پريشي به وسيله ي درمان تحليلي مي شود: (1) "خود" در این بیماران آسیب دیده است و قادر نیست به بازگویی "واقعی" از آنچه "غیر واقعی" است بپردازد؛ (2) رابطه ی  عاطفی آن ها با دیگران ناممکن است؛ (3) جهان درونی یک شخص روان پریش قابل درک نیست، و وی هیچ گونه انطباقی با جهان بیرونی ندارد. با اين حال در ديدگاه هستي گرا  فرض نمی شود که "وجود" یک روان ساخت داده شده در درون یک شخص، یا قسمتی از اوست- برای مثال چیزی مانند خود یا ایگو- که بتواند ویران شود، و بنابراین دیگر هیچ کارکرد احتمالی نداشته باشد. وجود همواره وجود- در- جهان است: همواره  رابطه ی شخص با دیگران می توان آسیب ببیند. دوم آن که اگر نسبت داری به معنای دقیق کلمه چیزی "داده شده" است، اگر جهان اساساً یعنی با- جهان و در- جهان- بودن، ارتباط و تعامل با دیگران همواره وجود دارد، حتی اگر چنین رابطه ای خدشه دار شده، یا دچار وقفه شده باشد. سوم آن که تمایزی میان جهان درونی و بیرونی وجود ندارد. ما در یک جهان زندگی می کنیم، و من در میان دیگران در یک ساحت مکانی به سَر می برم. تجارب ما در این جهان کسب می شود و ما در همین جهان تجربه می کنیم، و البته هر کدام به شیوه ای و به صورتی متمایز، آن چنان که تاریخ شخصی ما از خلال این تجارب شکل می گیرد؛ با این حال ما همواره نسبت به محیطی که در آن زندگی می کنیم گشوده هستیم. مؤلف سپس براي تصريح بيشتر موضوع ضمن ارايه ي نظرات دو درمانگر هستي گرا يعني بينز وانگر و باس، تمايزات نظري آن ها را در اين باره بررسي مي كند و نشان مي دهد كه در پاره اي موارد نيز در بين روان درمانگران هستي گرا، خصوصاً در مورد روان آزردگي ها و روان پريشي ها ديدگاهي متفاوت نيز وجود دارد. با اين حال كوهن در بخش انتهايي اين گفتار نتايج تحليلي خويش را از رويكرد هستي گرا، در ارتباط با روان آزردگي ها و روان پريشي ها بيان مي دارد و عنوان مي كند با وجود برخي تمايزات، وحدتي نظري بر سر اصول مطرح شده وجود دارد.

در گفتار يازدهم مؤلف به بررسي اهداف درماني از منظر دو رويكرد روان كاوي و روان درماني هستي گرا  مي پردازد و مقايسه ي خويش را بر مبناي سه مؤلفه قرار مي دهد: حذف نشانگان اختلال؛ تغییر در ساختار درون روانی؛ و رویارو کردن با، و انسجام بخشی دوباره به جنبه های غیر قابل پذیرش. وي عنوان مي كند كه در مورد حذف نشانگان بيماري بين روان كاوي و روان درماني هستي گرا همپوشي هايي وجود دارد. در حالي ديدگاه رفتار درماني بر سركوب نشانه هاي بيماري تأكيد مي كند، رويكرد روان كاوي بر تحليل نشانه هاي بيماري براي ايجاد بصيرت در مراجع مبتني است؛ و روان درماني هستي گرا نيز به معناي خود نشانه، تحليل موقعيتي كه نشانه در آن ظاهر شده است و تأويل آن علاقه مند است. مؤلف در باره  تغيير در ساختار درون رواني به عنوان يك هدف درماني خاطر نشان مي كند كه برخلاف روان كاوي كه انسان را به منزله ي دستگاهي متشكل از عناصري چون نهاد، خود و فراخود تلقي مي كند كه بايد بين آن ها تعادل و توازني دروني به وجود بيايد، روان درماني هستي گرا انسان را در يك موقعيت كلي در نظر مي گيرد، موقعيت در- جهان- بودن و با- جهان- بودن. از اين رو هدف روان درماني هستي گرا تغيير سَبْك و شيوه ي درگيري و تعامل انسان با جهان است. بنابراين از منظر فوق ميان روان كاوي و روان درماني هستي گرا وجه مشتركي وجود ندارد. با اين حال در مورد هدف سوم يعني رويارويي با، و انسجام بخشي دوباره به جنبه هاي غير قابل پذيرش بين دو رويكرد تشابهاتي وجود دارد. به نظر كوهن هر دو رويكرد به  جنبه های غیر قابل پذیرشی اشاره می کنند که به نظر ناپذیرفتنی نیز می نمایند: رویگردانی از تعارضاتی که نمی توان کنترلی بر آن ها اعمال کرد و انکار ابعادی از زندگی که نمی توان آن ها را یکپارچه ساخت. چنین وضعیتی می تواند خاستگاه تعارضات عمیق تر  و اختلال روان شناختی باشد. بنابراین روان کاوها و درمانگران هستی گرا یا وجودی در آغاز پرسش مشابهی را مطرح می کنند: مراجع چه چیزی را نمی خواهد بداند، چه چیزی را  نمی خواهد بپذیرد، و واقعی بودن چه چیزی را نمی تواند باور کند؟ اما رويكرد روان كاوي نگاهي زيست شناختي به اين جنبه هاي غير قابل پذيرش دارد و آن ها را تكانه هايي ناشي از اميال و سايق ها مي داند كه در ناخودآگاه شخص مي زييند، و روان درماني هستي گرا اين جنبه ها را در ساحتي هستي شناختي مطرح مي كند و تأكيد دارد كه آن ها امور   "داده شده اند" كه آدمي در انتخاب شان نقشي نداشته است مانند ميرايي، زمان مندي، تاريخ مندي، مكان مندي، پرتاب شدگي، ضرورت تصميم و انتخاب و...

در ادامه ي گفتار يازدهم كوهن به ارايه ي بحثي در مورد اصالت مي پردازد و عنوان مي كند هدف روان درمانی هستی گرا غالباً به صورت ذیل توصیف شده است "شکل گیری و آشکار شدن شیوه های اصیل تر زیستن". وي سپس با پرسشي پيرامون معيار اصيل بودن چيست؟ ما را وارد بحث اصالت از ديدگاه ويني كات، لاينگ، سارتر و هايدگر مي كند. وي درباره ي نظر سارتر پيرامون فقدان اصالت به تشريح مفهوم سوء نيت از ديدگاه وي مي پردازد و عنوان مي كند: مفهوم سارتری سوء نیت غالباً به منزله ی مفهومی در بیان ماهیت زندگی غیر اصیل به کار برده شده است. سوء نیت یعنی انکار آزادی در پاسخ گویی به آنچه که رویاروی ما قرار می گیرد. از این جهت سوء نیت یعنی انکار مسئولیت پذیری انسان. این انکار در عبارت هایی چون "شرایط و اوضاع و احوال، هر تصمیم و انتخاب من را تحت الشعاع قرار می دهد" یا "وضعیت من به گونه ای است که هیچ کمکی از دستم بر نمی آید" بیان می شود. این نوع انکار هم چنین در مورد آنچه که از جهان به ما "داده شده" است، به کار می رود. این وضعیت بیانگر تَنش و تعارضی است بین شرایط ما به منزله ی یک انسان و توان پاسخگویی ما که ریشه در آزادی مان دارد.

 كوهن در پرداخت مفهوم اصالت به مفهوم هایدگری وجود- در- جهان نيز نظر مي افكند و عنوان مي كند از اين لحاظ، وجود- در- جهان معرف ابعادي از وجود انسان است، ابعادی که مبین شرایط هستی شناختي ما است،  و ما مي توانيم در اين شرايط پاسخ مناسبي به جهان بدهيم. پس فقدان اصالت مي تواند به معناي انکار آزادی انسان در پاسخ به این شرایط، و انکار شیوه های متعدد زیستن در پاسخ گویی به این شرایط تلقي شود. از این رو درمان می تواند دوچیز را به ارمغان آورد: اول پذیرش ویژگی های اجتناب ناپذیر هستی و وجود- مانند تَن یافتگی، وجود- با- دیگران، ضرورت انتخاب، قطعیت مرگ؛ و دوم کمک به مراجع در تصدیق امکان انتخاب پاسخ های مختلف به این امور "داده شده".

 

فهرست مطالب

گفتار اول/ روان درماني هستي گرا چيست؟

گفتاردوم/ زمينه ي فلسفي روان درماني هستي گرا

گفتارسوم/ روان درماني هستي گرا و روان كاوي

گفتار چهارم/ رابطه ي درماني

گفتار پنجم/ ابعاد وجودي- پديدارشناسيك گروه ها

گفتار ششم/ ذهن و بدن: دكارت و جدايي ذهن- جسم

گفتار هفتم/ ابعاد اضطراب و احساس گناه

گفتار هشتم/ پرسش از ناخودآگاه

گفتار نهم/ وجود- در- جهان از بعد جنسي

گفتار دهم/ انزوا گزيني و تَوهم

گفتار يازدهم/ اهداف روان درماني

 

رئوف آهوقلندری

 

 

 

 

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید