امروز : 06 تیر 1403

از دریچه ای کوچک می بینم اش، پنجره ای رو به اُفقِ مَخملکوه که آکنده از خَزه های نرمِ آمیخته با باران و رطوبت است، و تو گویی فقط بانویی دلنواز را کم دارد با پاچینی سفید، و بالاپوشی ارغوانی. قاب ها این گونه در خیال ام نقش می گیرد، رنگ ها، جان های آزاد و مُرکبِ سبز صخره ها. واگویه هایم شکل می گیرد، خودکاوی های زبانی که نورهای کوچکِ عشق و رنج اند. این ها زمانی که جاری می شوند احساس می کنم در بینشی ژرف تر غرق شده ام، به زیرِ کلماتی مَخوف تر در غلتیده ام، و نای ام را از هر مفهوم مُجرد عاری کرده ام، و فقط معانی مَلموس را در ذهن ام بارور می کنم. مَلموس چون یک پروازِ کوچک در لابلای باران، یا هجرتی در سفیدی برف. حالا که از تخت بر می خیزم، سَرم را کاملاً به سوی دگر می چرخانم، پرگارِ عاطفه ام هماره با این چرخش ها گرم تر می شود. آیا این اوست که در کنارم ایستاده است، یه مِه ای است بلند؟ آیا این چهره ی اوست، یا رویایی است ناپایدار که وقتی دست بَرم لمس اش کنم، از هم خواهد پاشید؟
***
این گونه دلبندِ چیزی می شویم: با برکتِ شهودهای فزاینده، یا ریزش های ناخودآگاهِ عشق. هر چند با خودآگاهی ام می کوشم دامنه ی ادراکات عمیق ام را که سَرِ پوشیدگی دارند آشکار سازم، اما باز هم وقوف بر آن چه همین ناخودآگاه هِبه می کند، نیرویی لایزال از آگاهی می خواهد که من فاقد آن ام. با این حال از اِهتمام بیشتر گریزی ندارم، چرا که فقط با اِحضار آنی و ادامه دار همین لحظه هاست که دنیاهای جدید شکل می گیرد، و تمدنی از واقعیت هایی که زمانی دور بودند، به عرضه ی ظهور می رسد. آری تمدن باشکوهی که فقط با پارسایی، آن هم در لحظه ای شکل می گیرد، و مَشحون از شقایق هایی است که با بَردمیدنِ آفتابی دیگر خواهند پژمُرد، و رنگ شان به تیرگی خواهد گرایید. کمی برایم عجیب است که مَفتون شده باشم، یا تنها نگاهی، نگاه ام را رُبوده باشد، آن هم چشمی در رویا، یا اندامی در قابِ پنجره. ولی خرداد است دیگر، و هر چند مُوسم بهار در حال سپری شدن است، اما نگاری از بهار در حال شکل گیری است.
***
تردیدی نیست که گمان هایم در حال شکوفایی است، به نحوی که می توانم بر پَره های لرزان اش به آن سوتر بِجهم، یا در معرضِ نسیمی لطیف، حسی از لطافتی زودگذر را زندگی کنم که مرا پارسا و مَحجوب می خواهد. گمان هایم می خزند، چون خزنده ای در پی نوری، و گاه می ایستند، مُردد می نگرند، و دوباره بچه گانه به راه می اُفتند. چقدر من به این بچه گی نیاز دارم، و این نوباوه گی چقدر اشباع ام می کند. هر چند می پندارم هر چه کودک تر می شوم، سیری ناپذیرتر هم می شوم، و تمامی لحظه هایی که سَر می کشم، به اندازه ی آن لحظه ی نهایی نیست که هیچ گاه سَر نخواهد رسید. ولی سودای لحظه ی نهایی را داشتن، اَفسون ساز نیز هست، و همین نرسیدن هاست که شهودها و خیال بازی ها را تقویت می کند، و موجب می شود که من به احضارِ طولانی کسی قیام کنم که اندکی بعد در معرضِ نوری گرم، سرنوشتِ شقایق را پیدا می کند. سرنوشت ها این گونه اند، یعنی در بازی سایه و نور شکل می گیرند، و در سلطه ی یکی از آن ها، به مَحوی می گرایند. اما حالا تقدیر من این است که از پنجره هم ببینم، هم لمس کنم، و هم شهودهایم را بِپروَرم.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید