امروز : 06 تیر 1403

هم باران است، و هم باد...سرما می تازد، روی من، و جسدی که روبرویم افتاده است. مرگ ها، چه دلخراش اند. به خودم می گویم: همین دیروزها بود که می گفت و می خندید. دیروزها بود که می سُرود و می پیمود...و امروز نه صدایی هست، نه جنبشی...نه لرزشی هست، و نه ترانه ای...انگار به تهِ زمان رسیده ام و باید هم مرگ اش را ببینم، و هم زندگی اش را به خاطر آرم.

فاصله ای هست بین آن چه هستیم، و آن چه نیستیم و باید باشیم. ولی فاصله ی ما تا مرگ چقدر است؟ هر گاه مرگ را به فاصله می سپریم، خیال مان راحت تر می شود، ولی این پنداشتی بیش نیست. مرگ فاصله نیست، قرابت است؛ پندار نیست، حقیقت است. مرگ آن چیزی نیز هست که هماره در درون اش زندگی کرده ام، بی آن که کاملاً بمیرم.

تبعید نوعی مرگ است. انگار به جایی پرت شده ایم که نزدیکی مان را به هر چیزِ دوست داشتنی ناممکن می کند. او نیست، من هستم...ولی در من چه چیزی هست که مرگ ام را قریب الوقوع می کند؟ شاید پاکباختگی ام، شاید هم انزوایی که در آن زندگی می کنم، شاید نیز طوفانی که در لابلایش افتاده ام، و عشق را در من مبدل به یک کیوانِ شیرین می کند.

زمانی که جسدش را بر می دارند، اطلسی آسمان شکاف بر می دارد. او را در پارچه ای سفید پوشانده اند، و صورت اش با قطره های باران نَم دار می شود. من باید نَفس نَفس زدن های او را به یاد بیاورم، تَصلُب شریان اش را، نای خشک و سوزان اش را، تا متقاعد شوم مرگ رهایی است. آری مرگ زمانی شیرین تر می شود که برای بیدادِ زندگی چاره ای نداریم.

این جنازه در فضا سیال است، نه وزنی دارد، و نه حجمی...انگار پرنده ای است که با هر بال زدنی دورتر، کوچک تر و نادیدنی تر می شود. برایش می گریم، برای هر آن چیزی که حافظه ی عاطفی ام را می جوشاند، برای زخم هایش، استخوان هایش، انگشتانِ کبودش. برایش می گریم، بی آن که اراده کنم. من درست در جایی ایستاده ام که کسی نمی بیندم، و خموش می گریم، چون کبوتری لرزان در معرض رگبار باران.

بهمنی است که گاه گرم است، مثل تابستان، و گاه سردِ سرد است، مثلِ روزِ مُردن اش. از خود می پرسم: آیا اقبالی نیز در مُردن وجود دارد؟ بسیاری از زندگی ها انگار فاقدِ اقبال اند، یا این طور تصور می شود. ولی خودِ مرگ چه؟ مسأله این است که من ترجیح می دهم چگونه بمیرم. هر چند نیز ایده هایی در این باره بِپروریم، مرگ کار خودش را می کند، و ایده آل هایش خویش را واقعی می سازد. ولی دور از انتظار نیست که ما همه نمی خواهیم بمیریم.

زمانی که تن پوشِ سفید مرگ را بر بدن ام می پوشانند، کجا هستم؟ در درونِ مرگ، یا هستیِ دیگری؟ چقدر خوب است که این پندار را داشته باشیم که پرواز برآیندِ اجتناب ناپذیر بر خاک افتادن است. ولی این وَهم ها هر چند شیرین اند، فقط از اسطوره بازی های ذهنی ما نشأت می گیرد. کمتر احتمالی دارد که ما از مرگ اسطوره زُدایی کنیم، و بپذیریم مُردن، یعنی مُردنِ همیشگی.



در حالی که به جسد او می نگرم، در فضای سردِ بارگاه شناور می شوم. می خواهم از بالا به این خیلِ انسانی بنگرم که چگونه جسمِ مرده ی کسی را بدرقه می کنند، و اشک می ریزند، و از تقدیرِ خود می گریزند. این سرنوشت ماست، هر چند تلخ، هر چند به شدت گزنده، ولی واقعی. باور دارم که مرگ تنها واقعیتی است که انکار می شود، و در عین حال نزدیک است. با این حال وقتی مرگ هست، زندگی نیز اینجاست...پس تا زمانی که در خاک می روم، در فضا سیال خواهم بود، خواهم بوسید، صخره ها را تابناک تر، و دریاچه ها را شیفته تر خواهم خواست؛ از بَندهای سنگین وقایع رها خواهم شد، و به خویش مُهلت خواهم داد تا تنِ سفید و گونه های قرمزِ عشق را در آغوش گیرم، و در صدا و سکوتی مؤمنانه آشیان کنم.

این مراسم تشییع است، ولی توشیحی است بر زندگی، نوعی حاشیه نویسی بر هستی خودم، و وارسی دوباره ی جزییاتی که از چشم ام غافل مانده اند. مرگ ها، نقاط عطفِ بازگشت ها هستند. باید از هر مرگی بیاموزیم، بهتر بیاموزیم که چگونه زندگی کنیم. مرگ ها، قفل گشایی می کنند، زنجیر ترس ها را می دَرند، به خون مان جوششی دوباره می بخشند، و از جسم مان برکه ای می سازند، برای جاری شدن، بازیابی حیات، و غلبه بر شَرم حضور. مرگ ها، حس اند، شهود و مکاشفه اند، و زخم زننده. ولی زخم مرگ ها روشن است، می سوزد، تحریک می کند، و نور را بر می انگیزد.

ولی چرا می گریم؟ نبودِ کسی، گاه فقدانِ جهان است. کسی هست، و بعد نیست، ولی رایحه اش هست، صدایش در فضا می چرخد، لباس هایش در کُمد به طرزی باور نکردنی تاب می خورد، نازُکای احساس اش گاه تسخیرمان می کند، رودی می شود در میانِ سنگ های بدن مان. می گریم، چون گریستن تنها کار ممکنی است که از من بر می آید. همان طور که بیماری اش را می نگریستم، و جُز نگاهِ به تبخیر و خَمودگی بدن اش کاری از دست ام بر نمی آمد، حالا نیز فقط می گریم، ولی توأمان می اندیشم، و در تَنفسی آرام، خودم را در میزانِ او می نشانم. از متن کتاب

 

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید